#کتاب_سلیمانی_عزیز
#پارت_هشتم
خودش که چیزی نمی گفت، اما پلکهای خسته و چشمهای سرخش همهچیز را روایت میکرد. خواب یکی دوساعتهاش یاتوی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از اینها هم هروقت که خیلی خوابش میگرفت، دراز میکشید روی زمین و سرش را میگذشت روی دستش.
فرقی نداشت کجا باشد، حلب، سامرا، بغداد و... محل اسکانش را که میدیدی، باخودت میگفتی اینطوری نمیشود، حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگورورفته، یک متکا و یکیدوتا پتو میشد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود.
🗣راوی: سردار رضاحافظی
منبع📚: کتابسلیمانیعزیز
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
@sangareshohadaa
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
💯کپیبرداری با ده ذکر صلوات