#خنده_خاکی😂
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید😂🤦🏻♀.
*به نقل از غلامرضا دعایی
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
🌿#دݪنوشتھ_شـھید📝
..رویم نمیشود در تشییع آنها(شهدا) شرکت کنم.
ده روز قبل بهترین آنها را از دست دادم،
اما خودم نمیروم و نمیمیرم،
در حالی که
در آرزوی وصل یکی از آنها لهله میزنم🥀
و به درد «چه کنم» دچار شدهام.
این درد همه وجودم را فراگرفته...💔•
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
#سردار_دلها✨
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
04 مغازه خودکشی.mp3
14.5M
🐳🐚عنوان:مغازه خودکشی🐚🐳
🔏نویسنده:ژان تولی.
📝مترجم:احسان کرم ویسی.
🎙راوی:شیرین سپهراد.
فایل آخر🐳
📕@sangareshohadaa
خب کتاب صوتی مغازه خودکشی هم به پایان رسید🙂اگر دوست داشتین نظرتون رو دربارش تو ناشناس بگید☺️🙏🏻
خاص بودن یعنی...
با شهدا بودن...
در مسیر شهدا بودن...
عطر شهدا را داشتن...
رنگ شهدا را داشتن..
اخلاص شهدا را داشتن...
مورد عنایت شهدا بودن...
تا در دام شهادت افتادن...
نه در دام دنیا و شیطان افتادن...
#شهیدانه
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
حجابـــ وقتے قشنگـ تر و زیبـا تـر میشہ*
ڪه با تجملــ قاطے نکنیمش...😊
و ابـزار دلبرے نشہ..."👍
یادبگیریـم حجابــ رو با سادگے هاش بخواییــم😇❤️
#چادرانه
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که تا آسمان راه دارد...☄
چادر من بوی #شـهــــادت میدهد😌
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست!
ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود...✨🌻
#شهیدانه
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
#کتاب_سلیمانی_عزیز
#پارت_دوم
مسیر پرخطری بود. هر آن ممکن بود اشرار بریزن جلوی ماشینشان یا حتی گروگانشان بگیرند. هر بار که حاجی از کرمان بلند میشد میرفت زاهدان برای سرکشی ، هم این کار را میکرد. نه محافظ با خودش می برد. نه از ماشین های گشتی استفاده میکرد. راه طوری بود که حتی ردههای پایین فرماندهی هم باید محافظ میبردند با خودشان، حاجی اما با راننده اش می رفت. دوتایی میزدند به جاده. بالای ۵۰۰ کیلومتر را با هم می رفتند. راننده دست فرمان بود و مسئول امنیت جنوب شرق کشور هم مینشست صندلی عقب، چراغ بالای سرش را روشن می کرد و آیههای قرآن را میخواند. داشت سوره ها را حفظ می کرد.
شب بود، روزبود،خیلی وقت ها گرم بود، خیلی وقت ها هم سرد و بارانی، همه اش ناامن بود، حاجی آب توی دلش تکان نمیخورد. دل و جانش باقرآن توی دستش بودوآیه هایی که زمزمه شان میکرد.
🗣راوی: ابراهیم شهریاری
منبع📚: کتاب سلیمانی عزیز
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
@sangareshohadaa
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
💯کپیبرداری با ده ذکر صلوات
#کتاب_سلیمانی_عزیز
#پارت_سوم
موصل؛
داشتیم روستاهای اطراف را می گرفتیم، آخرین نقطه های تحت اشغال داعش را. حاجی نشست ترک موتورم. رو کرد به بچه های خط و گفت:(ما می ریم منطقه رو ببینیم و برمی گردیم.) سر حرفم باز شده بود. حاجی هم از فرصت استفاده کرد و مدام می گفت:( بریم اینجا رو ببینیم،بریم اونجا رو ببینیم.) خمپاره ها همراهی مان می کردند. این ور آن ورمان میخوردند و گردوغبار می رفت هوا.
شناسایی پانزده دقیقه ای، یک ساعت طول کشید.
□
تکریت؛
حتی یک بار به چشم ندیدم. نه جلیقه ضد گلوله می پوشید نه با ماشین ضد گلوله می آمد توی خط. خمپارهای آمد و خورد کنارش. صافصاف راه میرفت. انگارنهانگار چیزی به زمین خورده. بعد هم خونسرد نشست روز موتور. زدبه خط. رفت تا وضعیت دشمن را شناسایی کند.
□
فرمانده کلاسیک نبود؛ از آنهایی که مینشستن در اتاقهای لوکس و شیشهای و مانیتوریگ صحنه جنگ را مدیریت کند می کنند. در خطرناکترین نقطه ها رد پای حاجی را می دیدی؛همان جاهایی که فکر می کردن شاید از توان نیروهایش خارج باشد. یک وقتهایی که کارگره می خورد، عقب نمینشست دستور بدهد. بلند میشد میرفت توی خط. هیچوقت نشنیدم حاجی به نیروهایش یگوید بروید. اول خودش میرفت، بعد بچهها میگفت بیایید.
🗣راوی:سردار شهید شعبان نصیری
منبع📚:کتابسلیمانیعزیز
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
@sangareshohadaa
✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎
💯کپیبرداری با ده ذکر صلوات
˼سنگرشھدا˹
#کتاب_سلیمانی_عزیز #پارت_سوم موصل؛ داشتیم روستاهای اطراف را می گرفتیم، آخرین نقطه های تحت اشغال دا
جبرانی. ببخشید دیشب نذاشتم.
یادم رفت😅😅
••نظرسنجے📊
🛑آیاشمامحجبھ هستید؟
بــــــلـــــھڪههستم😍 نھخیــــلے😕
⭕️دوستدارےچادرےبشے؟
دوسدارمولےدلایلمنطقےمیخوام شاید😶
💢پسزودےبیاآاینجااآ🤞
اومدددمممم💓 ولمانڪنعاقا🙄