eitaa logo
سنگر شهدا
2.4هزار دنبال‌کننده
95.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
89 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی ۴آذر حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... ۴آذر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی ۴آذر حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... ۴آذر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol
🌷نحوه شهادت شهید علم الهدی نبرد تن با تانک 🌴صدای آن طرف جاده به گوش می رسید. لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. 🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت. 🔹 به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد. 🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت پیدا شد و یک تانک دیگر با حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با شروع به پیشروی کرد. 🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت افتاده بود و صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند. @sangareshohadababol
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی ۴آذر حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... ۴آذر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol
🌷نحوه شهادت شهید علم الهدی نبرد تن با تانک 🌴صدای آن طرف جاده به گوش می رسید. لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. 🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت. 🔹 به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد. 🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت پیدا شد و یک تانک دیگر با حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با شروع به پیشروی کرد. 🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت افتاده بود و صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند. @sangareshohadababol
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی ۴آذر حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... ۴آذر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol
🌷نحوه شهادت شهید علم الهدی نبرد تن با تانک 🌴صدای آن طرف جاده به گوش می رسید. لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. 🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت. 🔹 به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد. 🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت پیدا شد و یک تانک دیگر با حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با شروع به پیشروی کرد. 🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت افتاده بود و صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند. @sangareshohadababol
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol
🌷نحوه شهادت شهید علم الهدی نبرد تن با تانک 🌴صدای آن طرف جاده به گوش می رسید. لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. 🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت. 🔹 به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد. 🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت پیدا شد و یک تانک دیگر با حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با شروع به پیشروی کرد. 🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت افتاده بود و صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند. @sangareshohadababol
بسم الله الرّحمن الرّحیم پادگان‌ها را محصور کردند و جاده تهران- جنوب و خط آهن از این دروازه ورودی خوزستان ساخت. در کنار ، توسط نیروهای پاسدار و مردم اندیمشک راه‌اندازه شد. همۀ مردم از پیر و جوان در حال از رزمندگان و پشتیبانی از جنگ بودند و عملیات_کربلای۴ آماده می‌شدند. مملو از رزمنده بود. مثل هر روز با صدای صوت قطار شهر پر از رزمنده شد. صف بلیط فروشی هم غلغله بود. دانش‌آموزان شیفت صبح هم منتطر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند. ناگهان صدای غرش ... امید بود بمب‌ها را بریزند و بروند ولی کار خلبان‌های بعثی با ریختن بمب‌ها بر سر مردم تمام نشد. دسته دسته بالای شهر می‌آمدند، هر بار به مردم نزدیکتر می‌شدند و آن‌ها را با دوشیکا و تیر مستقیم می‌زدند. هدف کوبیدن نقاط استراتژیک شهر: ، ، ، و... بود. از بلیط فروشی ایستگاه راه‌آهن بیرون آمد، رزمنده‌ها را به سمت پناهگاه‌ها هدایت کرد ولی خودش شهید شد. دیزل‌ها را سریع به آشیانه برد و نجات داد اما جانش طعمۀ دشمن شد. با هر بمب تعدادی از خانه‌ها تلی از خاک می‌شدند. عده‌ای شیون‌کنان دنبال راهی برای نجات عزیز‌ان خود در زیر آوار می‌گشتند. زن و بچه‌ها با جیع و فریاد به سمت بیابان‌ها فرار می‌کردند. عده‌ای هم توی خیابان و کانال‌های فاضلاب دراز می‌کشیدند، دست روی سر می‌گرفتند و جیغ می‌زدند. ۵۴هواپیما همچنان دسته دسته بالای شهر می‌آمدند و بمب‌های خود را روی مردم می‌ریختند. دانش‌آموزان با جیغ و گریه از مدرسه بیرون می‌آمدند و حیران به سمت خانه و پناهگاه می‌رفتند. انگار راه خانه را بلد نبودند... از دوکوهه به سمت ایستگاه راه‌آهن آمده بود تا رزمندگان گردان کمیل را به دوکوهه ببرد. وقتی توی مسیرش وضعیت دانش‌آموزان ابتدایی را دید آن‌ها را طی چند بار سوار تویوتا می‌کرد و با سرعت به حاشیۀ تپه‌های کنار سد دز می‌برد. ۱۱ساله از مدرسه به سمت مغازۀ پدرش می‌دوید که از پیکر جدا و جلوی پای پدرش ‌افتاد... هواپیماها به سمت سد دز و بیابان‌ها می‌رفتند، به مردم پناه برده به بیابان هم رحم نمی‌کردند و در این حین جلوی چشمان مادری دو کودکش؛ را با تیر مستقیم به شهادت رساندند. بازی وحشیانه‌ای شده بود... آنقدر صدای ، و شکستن دیوار صوتی با جیغ و فریاد مردم آمیخته شد که دیگر گوش قدرت شنیدن نداشت. یک ساعت و نیم گذشت ولی بمباران همچنان ادامه داشت. میدان راه‌آهن رزمندگان اندیمشک و دیگر شهرها و مردم مظلوم شهر شده بود... جوی‌های آب پر از خونابه بود و تکه‌های پیکر شهدا بر شاخه‌های درخت‌ها آویزان... آقایان با وانت و هر وسیله‌ای که داشتند به دل معرکه می‌رفتند تا مجروحین را به بیمارستان‌ها ببرند. بیمارستان‌ها مملو از مجروح و شهید شدند و هر لحظه بر آن‌ها اضافه می‌شد. برای شهدا کانتینرهای زیادی به بیمارستان‌ها ‌آوردند. عدۀ زیادی از خانم‌های خانه‌دار و رختشویِ بیمارستان شهید کلانتری در کنار پرستارها و امدادگرها به مجروحین رسیدگی می‌کردند. حین جابه‌جایی مجروحین با پوتین و پایی جا مانده در آن وارد اورژانس شد... *** گروهی در خیابان‌ها شن و ماسه می‌ریختند تا خون‌های شهدا را پاک کنند. تکه‌های پیکرهای شهدا را از روی پشت‌بام‌ها و درخت‌ها جمع می‌کردند. خیلی‌ها حیران و سرگردان در جستجوی فرزند و اعضای خانوادۀ خود بودند. خیلی از مردم دیگر شهرها با شنیدن خبر بمباران اندیمشک دیگر امیدی به برگشت رزمندۀ خود نداشتند... عده‌ای از خانم‌ها و آقایان برای غسل شهدا راهی می‌شدند. تعداد شهدای اندیمشک آنقدر زیاد بود که برای دفن آن‌ها به ردیف کانال حفر می‌کردند... شهدای دیگر استان‌ها با صلوات، گل و گلاب به همراه گریۀ امدادگرها و مردم شهر بدرقه می‌شدند. عده‌ای هم گمنام بودند... شهر غبارآلود و بود... حضرت آقا در نماز جمعۀ همان هفته گفتند: ۴ آذر صدام در قصابی کرد... آری! هنوز هم وحشت و آسیب روانی حتی برای کودک سه چهار سالۀ آن روز وجود دارد ولی در صفحۀ تاریخ مظلومیت و مقاومت مردم اندیمشک محو شده و گمنام مانده... دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @sangareshohadababol