✍️ #خاطره_شهدا
🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه #روانشناس.
🌷نه که یک آدم معمولی باشد! علی صیاد شیرازی می خواست بیاید برای ازدواج #دخترش مشورت کند.
🌷آمد. راس ساعت ۸ که قرارمان بود.بعد از این که خوش و بشی کردیم، کلاه نظامی اش را درآورد، #اجازه گرفت و شروع کرد:
《بسم الله الرحمن الرحیم.اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن...》
🌷دعای #فرج را تا آخر خواند. دیدار سران قوا نبود ها!
جلسه ی مشاوره پدر عروس بود و یک روانشناس.
راوی:دکتر گلزاری
#شهید #علی_صیاد_شیرازی🌷
@sangareshohadababol
#خاطره_شهدا
🚩 فرمانده بدون پوتین!
🔹یکی از نیروها آمده پیش سید احمد. سید وقتی دید پوتینش پاره است. پوتینش را در آورد و به او داد.
🔸رزمنده زیر بار نمی رفت و احمد اصرار داشت که من فرمانده تو هستم و فردا یک جفت نو می توانم برای خودم تهیه کنم.
🔹وقتی دشمن پاتک کرد، ما سریع خودمان را به محل درگیری رساندیم. در همان حال چشمم به سید احمد افتاد. هنوز پا برهنه بود. روی آسفالت داغ و بیابان پر از خار و خاشاک به نیروهایش رسیدگی می کرد. بدون پوتین، بدون کلاه ....
🔹به جای کلاه هم حوله ای روی سرش انداخته بود که آفتاب کمتر بسوزاندش.
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @jangoderang_ir
@sangareshohadababol
﷽ | #خاطره_شهدا
💢مهــنــدسِ شهـــیـــــد!!!
🌷سردارشهید یوسف قناعت ✨ :)
انتشار به مناسبت سالگرد شهادت...
🔖سال ۱۳۳۷ در آمل به دنیا اومد. پس از اخذ دیپلم در دانشگاه تکنولوژی صنعتی
مجتع عالی سمنان ادامه تحصیل داد و با آغاز انقلاب اسلامی به مبارزه پرداخت.
پس از انقلاب تلاش گستردهای را در جهاد سازنگی با حضور مداوم در روستاها
برای کار فرهنگی آغاز کرد و در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه درآمد.
فعالیتهایش در تبلیغات سپاه منجر به برگزاری دو نمایشگاه باشکوه و بزرگ هفته
دولت در دو سال متوالی شد. در سال ۶۵ با پشتکاری عجیب توانست در رشته
مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شود و...
🔹مطالعه کامل مطلب در 👇
📎 https://jangoderang.ir/?p=4933
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢ماجـــرا تلــــه انفجـــاری!!!
🥀شهید عزتالله محمدعلـــے✨ :)
«از شهرستان آمل؛ شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۴»
🔖در عملیات والفجر۶ ، هنگام برگشتن
ما به میدان مین برخورد کردیم.
ایشان تا تله انفجاری را دیدند ایستادند،
همه هم پشت سرشان ایستادند.
غروب شده بود و سیم تله معلوم نبود.
ایشان پارچه ای را پاره و آویزان کردند
و به بچه ها گفتند:(من از میدان مین عبور می کنم؛ شما پا در جای پای من بگذارید و آرام آرام عبور کنید.)
همه ایشان را با تعجب و تحسین نگاه کردند که به لطف خدا هیچ اتفاقی نیافتاد و ایشان با ایثارگری توانستند جان همه را نجات دهند.
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @jangoderang_ir
@sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢کفـــش نـــو؛ امـــا گِلــــی!!!
🥀شهید حمــزه شیـرزاد✨ :)
«شهرستان محمود آباد؛ شهادت ۱۷ بهمن ۱۳۶۵»
🔖باعجله براى كارى، بيرون میرفت.
كفشش را از گوشـه پله برداشـت و پوشيد.
تعجب كردم!
باخودم گفتـم:همين چند روز پيـش اين كفش
رو خريده بود، هنوز باهاش جايى نرفته، پس
چرا گِلى شده؟!
ازخودش پرسيدم:کفشهات كه نو بود،
پس چرا اينقدر كثيف شده؟!
همینطور كه از پلهها پايين میرفت، گفت:
ظاهر نـو اين كفش خيلى به چشم مياد،
فكر كردم شايد كسى اون رو ببينه،
ولى توانايى خريدنش رو نداشته باشه،
روش گِل پاشيدم تا از چشم بيافته...
✍به روایت خواهر شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @jangoderang_ir
@sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢جانبـــاز ، آزاده و شهیــــد!!!
🥀شهید عبدالله عابدیان ملککلائی✨ :)
«شهرستان قائمشهر؛ شهادت ۲۶مرداد۱۳۶۷»
🔖 روز عاشورا ۱۳۴۸ به دنیا اومد ، حدود ۱۰ ماه تو جبهه ها حضور داشت.
تیربارچی و معاون فرمانده دسته بود؛
تو جبهه مداحی هم میکرد.
مرداد ۱۳۶۷ تو شلمچه به سختی مجروح میشه و به اسارت دشمن در میاد. عراقیها اول میخواستند تیر خلاص بزنند اما همرزم های شهید گفتند:«اگر میخواهید به اون تیر خلاص بزنید، باید به همه ما بزنید.»
به خاطر همین عراقی ها پشیمان شده و همه را به عراق منتقل کردند. پس از سه روز بر اثر جراحت شدید و عدم رسیدگی بعثیها به شهادت رسید و ۷ سال بعد؛
از شهید مقداری استخوان و پوتین پوسیده شده به وطن برگشت...
✍به روایت همرزم شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢نوحــــه خوانــــی ناگهـانــــی!!!
🥀شهید عین الله رضایــــی✨ :)
«شهرستان ساری؛ شهادت ۲۱ مرداد ۱۳۶۲»
🔖 روزی از روستای خودمان یعنی قرتیکلا، برای شرکت در تشییع یکی از شهدای روستای طاهرده رفتیم. دسته روی بزرگ و باشکوهی شروع شد.
بسیاری از اهالی منطقه در این مراسم حضور داشتند که ناگهان؛
عین الله بلندگوی دستی را گرفت و شروع به نوحه خوانی و سینه زنی کرد!!
این امر باعث تعجب همه شد چون هیچ وقت این کار را نکرده بود؛بعد از مراسم ازش پرسیدم چرا یک دفعه همچین کاری کردی؟ ایشان در جواب گفت : می خواهم تمرین کنم تا شاید چندماه دیگر نوبت من شود؛ من شهید می شوم و شما اهالی محل برایم دسته روی انجام دهید و برای من نیز نوحه خوانی کنید...
✍به روایت دوست شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢 شهید غریب در اسارت
🥀شهید عبدالله عابدیان ملککلائی✨ :)«شهرستان قائمشهر؛ شهادت ۲۶مرداد۱۳۶۷»
🔖 روز عاشورا ۱۳۴۸ به دنیا اومد ، حدود ۱۰ ماه تو جبهه ها حضور داشت.
تیربارچی و معاون فرمانده دسته بود؛
تو جبهه مداحی هم میکرد.
مرداد ۱۳۶۷ تو شلمچه به سختی مجروح میشه و به اسارت دشمن در میاد. عراقیها اول میخواستند تیر خلاص بزنند اما همرزم های شهید گفتند:«اگر میخواهید به اون تیر خلاص بزنید، باید به همه ما بزنید.»
به خاطر همین عراقی ها پشیمان شده و همه را به عراق منتقل کردند. پس از سه روز بر اثر جراحت شدید و عدم رسیدگی بعثیها به شهادت رسید و ۷ سال بعد؛
از شهید مقداری استخوان و پوتین پوسیده شده به وطن برگشت...
✍به روایت همرزم شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢خـــادم و عاشـــــق مسجـــــد!!!
🥀شهید مدافعحرم حسین مشتاقی✨
«شهرستان نکاء؛شهادت۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵»
🔖 مادر شهید نقل میکند: حسینآقا خادم و عاشقِ مسجد بود و تمام وقتهای آزادش را در آنجا میگذراند. نزدیک ایّام محرّم که میشدیم، برای رفتن به مسجد بال درمیآورد؛ مسجد را آمادهی ایّام عزا میکرد؛ در و دیوار آنجا را سیاهپوش، آبدارخانه را تمیز و وسایل پذیرایی را مهیّا میکرد.
▪️هیچوقت نمیگذاشت بزرگترها به آبدارخانه بیایند و ظرف بشویند. یکی از آقایان میگفت: «وقتی چای خوردم، دیگه همه ظرفها جمع شده بود، استکانم رو برداشتم و رفتم آبدارخانه تا بشویم ولی حسین آقا اومد، من رو بغل کرد، کنار کشید و گفت "تا ما هستیم، شما نباید این کار رو بکنید".»
▪️شهید مشتاقی به بزرگترها احترام میگذاشت و به کوچکترها محبت میکرد. مسجدیها میگفتند که هر چندبار که درخواست چای میدادیم، حسین آقا با رویِ خوش برای ما میآورد. خانمها به من میگویند: «ما انگار هنوز حسین آقا را میبینیم که در یک دستش، سینی استکانها و در دست دیگرش، کتری است و از آبدارخانه بیرون میآید تا از ما پذیرایی کند.»
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢میخواهــــم مثـــل آنهــا باشــــی!!!
🥀شهید فرشاد قاسمـــی✨ :)
«شهرستان تنکابن؛ شهادت ۲ تیر ۱۳۷۹»
🔖میگفتم :اگر تو شهید شوی، ما دیگر کسی را نداریم.
میگفت: مامان! من باید بروم؛ چون همه رفیقهایم شهید شدند... اگر به شهادت رسیدم؛ بگو: خدایا! شکر که چنین بچهای داشتم که در راه تو شهید شد.
بعد، مرا به گوشهای برد و گفت: «به قربانت بروم! وقتی امام علی، امام حسین وحضرت ابوالفضل(ع) شهید شدند، حضرت فاطمه و حضرت زینب(س) گریه نکردند و فقط چادر مشکی بر سر گذاشتند. میخواهم که مثل آنها باشی...»
من هم بعداز شهادتش به حرفش گوش کردم و در روز تشییع جنازه گریه نکردم.
آن روز به پسرم گفتم: تو را در راه خدا و اسلام دادم؛ امیدوارم که لیاقت پیدا کنم که مادرشهید باشم...
✍به روایت مادر شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
🆔 @sangareshohadababol
﷽| #خاطره_شهدا
💢فــرار از کـلاس خصوصــی!!
🥀طلبه شهیـــد محمـــود کاکا✨
«شهرستان بابل؛ شهادت ۷ اردیبهشت ۱۳۶۶»
🔖در دوران راهنمایی درس ریاضیاش کمی ضعیف بود؛ به همین خاطر برایش دبیر خصوصی گرفتیم که خانم بود.
شب امتحان، محمود را به خانه ی خانم معلم بردم و تحویلش دادم. بعد از چند ساعت به دنبالش رفتم که معلمش گفت:
"بعد از رفتن شما، محمود هم پشت سرتان از اینجا رفت."
به خانه بازگشتم و با دیدن محمود، به او گفتم:
"پسر! مگر تو فردا امتحان نداری؟ چرا فرار کردی؟معلمت که خانم خوبی است!"
گفت: من پیش معلم خانم نمی روم؛ اگر می خواهید برایم معلم بگیرید، باید مرد باشد!
چشمانش پر از اشک شد و برایم داستان مرد نابینایی را تعریف کرد که به خانه ی حضرت زهرا(س) رفته بود ولی ایشان با وجود نابینایی مرد، به اتاق دیگری رفتند و حجاب کردند.سپس با نگاهی ملتمسانه به من خیره شد و گفت:"برادر جان! این خانم نامحرم است و من نمی توانم پیش او درس بخوانم."
✍به روایت برادر شهید
#کنگره_شهدای_مازندران
#علویان_خط_شکن
✅ کنگره ملی شهدای مازندران
@sangareshohadababol