صدای هلهله دشمن و گریههای حسین آمیخته شده بود.
نگرانش شده بودم، خیلی بلند گریه میکرد.
یادم آمد، آن روزی را که حسن، قاسم را به حسین سپرد.
چقدر سخت است امانت داری در این خاندان!
مادر قاسم به عمود خیمه تکیه داده بود و افق را میدید...
بهت، خیمهگاه را گرفته بود.
جُون! یک عمر غلام حسین بودی! امروز چرا کاری از دستت بر نمیآید؟
چرا بدرد او نمیخوری؟
یک غلام جز اربابش چه دارد؟
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
#یاایهاالعزیز
@sangareshohadababol
دیگر طاقت تشنگی کودکان را نداشت
عمو العطش در چشمان سکینه موج می زد...
به امر امامش راهی علقمه شد
و ای کاش دشمن نفهمد که سردار لشکر حسین، حاضر است همه ی هستی خود را فدای او کند.
عباس،
دستها و چشمانش...
فرق سرش...
تمام دار و ندارش را...
برای امام زمانش داد!
حسین جان! میدانم که او فقط رضایت و لبخند تو را میخواست...
جون! برای یک نوکر چه چیزی با ارزش تر از لبخند رضایت ارباب است؟
محمد نصراوی
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
#یاایهاالعزیز
@sangareshohadababol
شب شده بود و ماه در آسمان کمی از تاریکی بیابان کم میکرد؛
همه او را میدیدند که زیر لب چیزی زمزمه میکند و آسمان را نگاه میکند...
در تاریکی بیابان، چهرهاش مثل خورشید میدرخشید.
وقتی نگاهم کرد، قلبم به تپش افتاد!
نفسم در سینه حبس شد!
تردید داشتم آیا روی من هم حساب کرده؟
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
وقتی به کربلا رسیدیم، دستور داشت تا راه کاروان را ببندد و اجازه نداد جایی برویم.
صبح روز دهم اما فرق داشت...
پشیمانی تمام وجودش را گرفته بود،
قدمهایش میلرزید؛
دانههای عرق روی صورتش، زیر آفتاب برق میزد.
چشمانش غرق در اشک بود.
با حسین که چشم در چشم شد روی زانو افتاد
و چشمانش را بست.
چند لحظه بعد سرش روی دامن حسین بود.
شاید اگر بخشندگی در قامت انسانی بود، آن حسین بود!
عجب آرزوی خوبی است، جُون!
وقتی که میمیری، سرت روی زانوی اربابت باشد، آخرین چیزی که میبینی، چشمهای حسین باشد.
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
سالها روی شمشیر های مختلف کار کرده بودم...
وقتی شمشیری را تیز میکنی،
در میان صدای تیغ و آهن،
ناخوداگاه به این فکر میکنی که این شمشیر در جنگ به کجا خواهد خورد؟
خون چه کسی روی این شمشیر میریزد؟
جُون! تصورش هم سخت است، شمشیری دست کودکی را قطع کند!
عبدلله بوی حسن را به کربلا آورد.
ناگهان کربلا سبز شد، وسعت بخشش حسن تا گودال رسیده بود...
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
صدای هلهله دشمن و گریههای حسین آمیخته شده بود.
نگرانش شده بودم، خیلی بلند گریه میکرد.
یادم آمد، آن روزی را که حسن، قاسم را به حسین سپرد.
چقدر سخت است امانت داری در این خاندان!
مادر قاسم به عمود خیمه تکیه داده بود و افق را میدید...
بهت، خیمهگاه را گرفته بود.
جُون! یک عمر غلام حسین بودی! امروز چرا کاری از دستت بر نمیآید؟
چرا بدرد او نمیخوری؟
یک غلام جز اربابش چه دارد؟
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
انگار زمان از حرکت ایستاده بود!
حسین حیران شده بود!
دستها و ردایش پر از خون بود.
سرگردان، دور خودش میچرخید.
حیرت و بهت از زمین و آسمان میبارید.
جُون! ای کاش دریا بودی!
برای این لحظههای پر از تشنگی ، برای لبهای تَرَک خورده ی حسین...
ای کاش حداقل میتوانستی قطره آبی باشی برای علی اصغر!
محمد نصراوی
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
با اولین کلامش اجازه میدان گرفت.
مادرش نگران بود.
میدیدم که با هر قدمش تکهای از جان حسین را میبرد.
زینب را به یاد اذانهایی که میگفت، می انداخت.
گام که برمی داشت انگار رسول خدا پدیدار میشد.
مولایم! جانت به جان علی اکبر بند بود.
دنیای پس از علی را تاب نیاوردی.
و جُون...
دنیای بدون تو را...
محمد نصراوی
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
دیگر طاقت تشنگی کودکان را نداشت
عمو العطش در چشمان سکینه موج می زد...
به امر امامش راهی علقمه شد
و ای کاش دشمن نفهمد که سردار لشکر حسین، حاضر است همه ی هستی خود را فدای او کند.
عباس،
دستها و چشمانش...
فرق سرش...
تمام دار و ندارش را...
برای امام زمانش داد!
حسین جان! میدانم که او فقط رضایت و لبخند تو را میخواست...
جون! برای یک نوکر چه چیزی با ارزش تر از لبخند رضایت ارباب است؟
محمد نصراوی
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol
دنیا روی سرم خراب شد وقتی گفتید:
برو جُون... آزادی!
کجا بروم آقا جان؟!
آزادی من با شماست...
مگر جایی امن تر از دامان ارباب برای غلام هست؟!
من هیچ ندارم
رویم سیاه است.
بدنم بوی خوبی ندارد!
قبول...!
اما حسین جان!
به خدا قسم از تو جدا نخواهم شد...!
روی زمین که افتاد به سختی نفس می کشید،
چشمانش را که باز کرد سرش بر دامان اباعبدالله بود،
چشمان این پیر غلام نود ساله در چشمان اربابش گره خورد...
غلامی حسین جُون را پادشاه عالم کرد!
مولای مهربانم
شاید من مثل جون نوکری کردن بلد نباشم،
اما تو فرزند همان حسینی که همه را میپذیرد!
نگاهم را اسیر چشمانت کن!
محمد نصراوی
نقاش اثر (محمد نیازی)
#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
@sangareshohadababol