eitaa logo
سنگر شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
105.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
103 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
●بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه. ●ميگفت: "دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره..." قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: "دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما ●تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش. ●بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: "پس اسم دخترمون ميشه، سلما گفتم: اگه پسر بود...؟ ●گفت: نه ، دختره. گفتم: حالا اگه پسر بوووود؟؟؟ گفت: حسين…اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. بچه که دنيا اومد. دزفول بود. ●بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره ، گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين. ●از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسم خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت: "لطفاً مرا نبوسيد..."خودشم اونقده ديوونش بود که دلش نميومد بوسش کنه. ✍به روایت همسربزرگوار شهید 🌷 🆔 @sangareshohadababol
‍ 🍃عباس بابایی، نامش که به گوش آسمان می خورد، از ، بغض می کند. ابرها به یاد شجاعتش می بارند. ستاره ها به یاد پروازهای موفقش می درخشند و ماه به یاد ماه بودنش، حسادت می کند. زمین از تواضعش می گوید و بندگان روی زمین از . اما امثال من که کتاب زندگی اش را میخوانیم، جز کلمه چیزی به ذهنمان نمی آید. 🍃عباس برای ادامه تحصیل به سرزمین امریکا پا گذاشت اما سر بر خاک گذاشته و در هایش برای معبود دعا می کرد سربلند شود در آزمون خدمت به سرزمین . 🍃خلبان قصه در خدا اوج می گرفت و حواسش به بندگان زمینی بود. برای رضای خدا، خدمت کرد و فرشته نجات شد برای و محتاجان. 🍃سابقه ۳۰۰۰ ساعت پروازش نشان می دهد که خودش نفر اول بوده برای عملیات. نه کرد و نه پشت میز نشست. حتی از سفر مکه اش گذشت تا را برقرار کند. نگران خلیج فارس بود و کشتی هایی که از آن می گذرند. خطی از اش درس بزرگی است برای همه."به انقلاب خیلی " 🍃این روزها جای خالی ها به شدت حس می شود. آنان که خالصانه و کار کردند، و آرمان های انقلاب خط قرمزشان بود. راستی چقدر به انقلاب بدهکاریم؟کسی حواسش به خط قرمزها هست؟ ❤️ ✍نویسنده : منتظر 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹ 📅تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ 🥀مزار شهید : گلزار شهدا قزوین ▪️@sangareshohadababol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستندی از شهید خلبان عباس بابایی ویادی ازشهیدلشکری هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات نثار روح مطهرش وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @sangareshohadababol
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ خاطره زیبا و واقعی از شهید عباس بابایی🌹 🎙حجت الاسلام عالی ✅تاریخ تولد: ۱۴ / ۹ / ۱۳۲۹ ✅شهادت: ۱۵ مرداد ۶۶ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🇮🇷 @sangareshohadababol
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۴ آذرماه سالروز تولد بهانه ای برای..... 🎥 «شهید عباس بابایی» خلبان ایرانی که در اتاق ژنرال آمریکایی نماز خواند! 🔹شهید خاطره این نماز را اینگونه تعریف کرده بود: به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. 🔹در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. 🌷۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی 🌷۱۴آذرماه سالروز تولد وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🇮🇷 @sangareshohadababol
۱۴اذرماه سالروز تولد تیمسار شهید بهانه ای برای بالحظاتی باشهیدان نام: عباس نام پدر: اسماعیل تولد: ۱۴ آذر ۱۳۲۹ محل تولد: قزوین راهیابی به دانشگاه خلبانی نیروی هوای: ۱۳۴۸ اعزام به آمریکاجهت تکمیل دوره خلبانی: ۱۳۴۹ بازگشت به ایران: ۱۳۵۱ ازدواج با صدیقه(ملیحه) حکمت: ۴ شهریور ۱۳۵۴ فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان(ارتقا از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی): ۷/۵/۱۳۶۰ معاون عملیات نیروی هوایی تهران(ترفیع به درجه سرهنگ تمامی): ۹/۹/۱۳۶۲  افتخار به درجه سرتیپی: ۸/۲/۱۳۶۶ تاریخ شهادت: ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ محل دفن: گلزار شهدای قزوین طول مدت حیات: ۳۷ سال نحوه شهادت: اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون‌مرزی سرلشگر خلبان شهیدعباس بابایی در چهاردهم آذر ۱۳۲۹ دریکی از محروم‌ترین نقاط شهرستان قزوین درخانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود که باگذشت زمان باعث افتخار هر ایرانی شد.نام او راعباس نهادند. حاج اسماعیل بابایی،پدربزگوارعباس، سال‌های زیادی از عمرخودرابه‌عنوان تعزیه‌خوان در راه خدمت به امام حسین(ع) گذاشت. دوران کودکی عباس در این فضا گذشت. حیاط خانه‌شان منزلگاه دوستداران حسین(ع) بود تا از مکتب حسینی بیاموزند و سرلوحه خویشش قرار دهند. (طاهری آذر، ص۱۷) و(عباسی ولدی، ص۱) یادش گرامی وراهش پررهرو وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم 🇮🇷 @sangareshohadababol
☀️ سفارش سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی ، قبل از شهادت مواظب آقای خامنه ای باش ۰۰۰ این سید اولاد پیغمبر را تنها نگذار ۰۰۰ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @sangareshohadababol
15.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸انتشار به مناسبت سالروز شکار پهپاد RQ-170 آمریکا توسط نیروی هوافضای سپاه 🔹وضوح: 480p SD 🔸Published on the occasion of hunting the American uav RQ 170 anniversary by IRGC Areospace force 🔹Resolution: 480p SD وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @sangareshohadababol
بی معرفتها! رفتند! 🌺ظهر عملیات مطلع الفجر پائین مقر یک رودخانه کوچکی داشت . یوسف آمده بود و داشت دست و صورت خودش را آب می زد . رفتم کنارش و از احوالش جویا شدم . گفتم : « یوسف چه خبر؟ » جواب داد : « بی معرفتها رفتن » متعجب پرسیدم: کیا رفتن؟ گفت : « بی معرفتها رفتن » سؤال کردم : « یوسف! کی؟ چی داری می گی؟ » گفت : کاظم سرخ پر ، محسن (برادرش) سجودی ، اسماعیل یاسینی و چندین نفر دیگر را اسم برد . 🌷من فکر کردم رفتن پشت خط . گفتم: چرا رفتن؟ کجا رفتن؟ عملیات هنوز تموم نشده . گفت : « رفتن پیش معشوقشون » با این که داداشش شهید شده بود ولی خم به ابرو نیاورد . واقعاً درس آموز بود . راوی: نفراول ایستاده از راست کریم یحیی زاده گنجی نفر سوم شهید سید ولی اسماعیل نژاد یاد و خاطره شهدا و رزمندگان عملیات مطلع الفجر گرامی باد.🌺 @sangareshohadababol
🗓 ✍️به روایت مادر کلاس چهارم ابتدایی بود که یک روز پرسید: «آیا من شما را اذیت می کنم؟» من از پسرم کاملا راضی بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست که فکر کنم و به او بگویم که از او راضی هستم یا نه. گفتم: شما ھیچ وقت مرا اذیت نکردہ ای. گفت: دیشب دو تا مار دنبالم می آمدند. یکی از آن دو به من رسید و از خواب بیدار شدم. من به او گفتم: خیر باشد. لابد با فکر و خیال خوابیده ای. اما همیشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم که آن دو مار، همان دو میگ بودند که پسرم را به رساندند. @sangareshohadababol
☑️چه اتفاقی افتاده است؟ ! چیزی نیست !!! فقط جنگ بود... فقط هوا سرد بود... فقط ماندند ... فقط برای کشورشان... فقط یخ زدند... فقط شرمنده ایم...! 🇮🇷 @sangareshohadababol
🌙شب با واژه ها بخیر نمی‌شود شب با تماشای مردانگی تو بخیر می‌شود. . @sangareshohadababol