💢 حسن هدایت زاده گنجی
متولد ۱۳۴۷ گنج افروز بابل بود.
هجده سالگی رفت جبهه.
تو جبهه امدادگر بود.۱۰ اسفند ۱۳۶۵
تو شلمچه بر اثر اصابت ترکش
بشهادت رسید ...
.
▪️ فدای اون #صورت #پاک و #قشنگت حسن جان...شادی روحش #صلوات .
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
@sangareshohadababol
💢 #شهید عباس اکبری ( آمل) #شهادت ، دهم #اسفند ۱۳۶۲ #دهلران :
.
#قسمتی_از_وصیت_نامه_شهید :
▪️من يك جمله به مزدوران و منافقين داخلي دارم كه اي منافقان بدتر از كفار! اگر شما تمام خانههاي ايران را بمبگذاري كنيد و اگر شما همه ملت را بكشيد، حتي اگر يك نفر از ماها نماند، بدانيد كه همان يك نفر قيام خواهد كرد و زير بار ظلم و ستم منافقان نيرنگباز نخواهد رفت.
.
▪️و در آخر وصيت ميكنم همانطوري كه با لباس سپاه عروسي نمودهام، ميخواهم با همين لباس اگر امكان داشت، مرا دفن كنيد و اگر لياقت آن را داشتهام مرا در مزار بغل آن دو شهيد گرامي و بزرگوار به خاك بسپاريد.بارالهي من نميخواهم كه در بستر بميرم ياريم كن تا به راهت در دل سنگر بميرم .اميدوارم مرا ببخشيد كه سر شما را به درد آوردم و وقت گراميتان را گرفتم.
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
@sangareshohadababol
❤️۱۱ اسفندماه سال ۱۴۰۲ چهلمین سالروز شهادت برترین تکتیرانداز تاریخ نبردهای نظامی جهان، سردار جانباز، شهید عبدالرسول زرین، مقارن است با برگزاری دوازدهمین دورهی انتخابات مجلس شورای اسلامی. و چه زیباست، تفاهم انگشت سبابهی من با شهید زرین،
او در زمانهی خود، با فشار انگشت بر روی ماشهی تفنگ، حماسهها آفرید، و من هم با همین انگشت، حماسهها میآفرینم. آری، هدف نشانهگیری من و شهید زرین یکی است، و نتیجهی حاصله، پیروزی بر دشمن است، انشاءالله
(شهید زرین، همو که شهید خرازی او را گُردان تک نفره صدا میزد).
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 سخن حکیمانه شهید آوینی:
«سِرِّ پیروزی ما در جبهه های جنگ با اَبَرقدرت ها همین است که ما هرگز متکی به سلاح نیستیم. اتکای ما به ایمان خود و امدادهای غیبی است که ایمان ما مجاری نزول آنهاست و اگر اینچنین نبود، پیروزی ما موکول به همپایی با قافله نظام اقتصادی و صنعتی غرب می شد. همانطور که ذکر شد، امروز حتی یادگارهای انقلاب اسلامی را نیز از کتاب های رسمی تاریخ شُسته بودند!»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
@sangareshohadababol
🌹شهدا شمع محفل بشریتند
🔸۱۳ اسفندسالروز شهادت شهید والا مقام علی کردان را گرامی می داریم...
نام پدر: مقیم
تاریخ و محل تولد: ۱۳۳۴/۴/۱۰ روستای ولویه علیا
تاریخ و محل شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۳ شلمچه
تحصیلات:ابتدایی
عضویت: بسیجی
وضعیت تاهل: متاهل دارای فرزند
مزارشهید: گلزار شهدای روستای ولویه علیا
🌹قسمتی از وصیت نامه شهید:
...ازاینکه خداوندسرمایه بزرگی به من عطا کرد که آن ایمان به جهادوشهادت است و این افتخاربزرگ نصیب من شدتایک خدمت ناچیزی به انقلاب اسلامی بنمایم.
🌷شادی روحش صلوات...
روابط عمومی ستادیادواره شهدای بخش چهاردانگه...
✅ @sangareshohadababol
🌹نیمه شبی از خواب برخواستم و نماز شب خواندم. صبح شهید رفیعی به من گفت: «اگر میخواهی با ما باشی، از خدا شهادت نخواسته باش زیر ما فعلاً کار داریم و تا جولان میخواهیم برویم، ما را که میبینی، کافی است، یک چشمک به خدا بزنیم.»
🌷مدتی بعد در عملیات خیبر حدود ده کیلومتر با الغدیر فاصله داشتیم. شهید رفیعی قدمهای بلندی برمیداشت. خودم را به او رساندم و گفتم: «یعنی ممکن است اسیر شویم؟» نگاهی به من کرد و لبخندی زد که تیری به سرش اصابت کرد و با گفتن «یا حسین» به زمین افتاد. تیر به کلاه خورد، طرف دیگرش مثل یک غنچه باز شده بود.
🌷کنارش دراز کشیدم و صورت به صورتش چسباندم. با او حرف میزدم، خون داغ سرش حباب میشد و به صورتم میپاشید. حس کردم کالک عملیات را همراه دارد. آن را درآوردم. آرم سپاه را از روی سینهاش کندم. همه مدارک خود و او را چند متر آن طرفتر با نارنجک منفجر کردم. پی.ام.پی عراقی نزدیک شد و مرا اسیر کرد اما او چشمک را زده بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید گرانقدر، ابوالفضل رفیعی سیج
✅ @sangareshohadababol
بر اثر اصابت گلوله آر پی جی به شهادت رسید و پیکر پاکش ۸ سال در شلمچه ماند ،
و بعد از سالها استخوان هایش در ماه رمضان سال ۷۳ بازگشت ..
🌷شهید #باباعلی_آقاجان زاده🌷
🇮🇷 @sangareshohadababol
🌷شهید #احمد_پناهی🌷
حجاب شما سنگری است آغشته به خون من که اگر آن را حفظ نکنید به خون من خیانت کرده اید.
🇮🇷 @sangareshohadababol
🌨#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🗓امروز ۱۳ اسفند ۱۴۰۲ مصادفبا سالروز:
🦋ولادت شهید #فریدون_احمدی
🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات
🇮🇷 @sangareshohadababol
#_سالشب_شهادت_شهیدان والا مقام جعفر و ناصر بذری
سه برادر از راست:
1-🌷شهید ناصر بذری
2-🌷شهید جعفر بذری
3- حاج نادر بذری
سال 1365 هفت تپه محل شهادت #_شهیدحاج جعفر شیرسوار
#لشکرویژه۲۵کربلا
@sangareshohadababol
1️⃣ شهیدان جعفر و ناصر بذری؛
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد
🔹منو برادرام در جبهه های مختلف بودیم ولی هیچ زمانی باهم در یک منطقه نبودیم ولی در اسفند سال ۶۵ این فرصت پیش اومد باهم در هفت تپه بودیم.قبل از عملیات فرصتی پیش اومد و جعفر و ناصر تصمیم گرفتند به مرخصی برن منو هم همراهشون به اجبار بردن. سه روز در بابل بودیم. باهم قبل از عملیات کربلای ۵ مرحله سومش برگشتیم گردان ما که حمزه سیدالشهدا(ع) بود، رفت خط سوم شلمچه و بچههای گردان ویژه شهدا هم فرداش اومدن پیش ما.
🔸ناصر و جعفر در جنگ با هم رقابت بامزه ای داشتن، جعفر به شوخی میگفت تجربه جنگی من بالاتره و با هم کل کل میکردند.
یادم است ناصر به من گفت نادر بند حمایلم را کیپ کن ،جعفر گفت یک نظامی که بند حمایلش رو یکی دیگه صفت کنه بدرد جنگنمیخوره. . بعد از کمی گفت و گو سوار کامیون شدند و رفتن . آخرین صحنهای که از هردوشون به یاد دارم، این است که به علامت خداحافظی دستشون را تکون دادند و از من خداحافظی کردند.
🔹شب شد وگردان ویژه رفت واسه عملیات. انفجارها خیلی زیاد بود. معمولا دقایق اولیه عملیات تلفات بیشتری داریم و بعد از حدود دوساعت معاون گردان ما اکبر خنکدار گفت بچهها آماده باشید بریم جلو. ما هم آماده شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی کانال نونی
چند تا شهید ومجروح رو اطراف دیده بودم . باید دنبال برادرانم میگشتم. هر شهیدی را که میدیدم یاد حضرت زینب(س) میافتادم.اصلا چرخیدن میون جنازه ها اونم به منظور پیدا کردن برادر کار ساده ای نیست.پیداشون نکردم توی دلم گفتم ان شاءالله چیزیشون نشده واز رزمنده ها خبر داداشام رو میگزفتم که جواب درست حسابی نمیشنیدم
🔸رفتم داخل سنگر و نماز خوندم. اون موقع ۱۸ سالم بود. دوست صمیمی من مفید اسماعیلی اومد و گفت نادر برو فرمانده گردان کارت داره .با دلهره سمت سنگر فرمانده گردان حرکت کردم.فاصله ۳۰ متری رو ۲۰ دقیقه طول کشید که برسم .غلام اوصیا واکبر خنکدار وتعدادی دیگه از بچه ها رو در سنگر فرمانده گردان دیدم .اکبر خنکدار گفت وسایلت رو را جمع کن برو . علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم نمیرم اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، با گریه گفت جعفر شهید شده برو
🔹خبر شهادت جعفر خیلی اذیتم .مثل یک بچه کوچولو بی اختیار بغل اکبر آقا رفتم وگریه میکردم. همه دلداریام میدادن. داخل سنگر داشتم گریه میکردم که یکدفعه شنیدم یکی گفت جعفر رو آوردن
رفتم و دیدم تویوتایی دم سنگره غلام اوصیا گفت جلوی نادر رو بگیرین . با حرفش بیشتر شک کردم و پریدم بالای تویوتا دیدم پشت
تویوتا زیر پتو دوتا شهید است.سمت چپ پتو رو کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت ترکش قرار گرفته . ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود.
بوی خاصی میداد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش فرزند سومش به دنیا اومد
🔸یک شهید دیگه هم هنوززیر پتو بود که من چون سرگرم جعفر بودم ندیدمش هنوز بالای تویوتا بودم و عاشقانهترین و برادرانهترین حرفها را به جعفر میزدم دیدم بچه های گردان دور تویوتا رو گرفتن وهمه اشک میریزن.تصمیم گرفتم بچه ها رو بیش ازین اذیت نکنم .گفتم شهید بغل دستی رو ببوسم وبیام پایین پتو رو کنار زدم وصورتم رو نزدیک صورتش بردم تا ببوسمش ولی دیدم چقدر این شهید شبیه ناصره. همین لحظه بچهها که تمام حرکاتم را زیر نظر داشتند، گریه شون بیشتر شد. فهمیدم چیزی رو ازم پنهون میکنن.خوب نگاه به شهید کردم مخصوصا به موهای سیاه وصافش چشام اشتباه ندیده اون داداشم ناصر بود.برادر بوی برادرش رو میشناسه.تنش رو بو کردم بوی خودش بود.دیگه چیزی نمیفهمیدم. وواقعا از پا افتادم.با بی حالی به دوستام گفتم شما که گفته بودید فقط جعفر شهید شده، .
🔹مثل دیوونه ها وسط دوتا شهید نشستم .توی این ۵ سال جنگ هیچکی حتی دوستای صمیمی من منو این حالت ندیدن نادر بذری شلوغ ترین فرد گردان که همیشه سعی میکرد به همه روحیه بده حالا دیگه احتیاج داره یکی دیگه بیاد دستشو بگیره.موندن من دیگه به صلاح نبود چون بجه ها تضعیف میشدن.منو از پشت تویوتا پایبن آوردن ویکی از بچه ها چندین بار زد توی صورتم تا از دست نرم.دیگه نفهمیدم چی شد. فرمانده ش گفت یک خمپاره وسطش ستون میفته وهردوتاشون با یک گلوله شهید میشن .
@sangareshohadababol
2️⃣شهیدان جعفر و ناصر بذری؛
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد
🔹بعد از چند ساعت سر از هفت تپه در آوردم اونم چه هفت تپه ای.جای خالی دوستان وداداشام داشت منو خفه میکرد.رفتم تعاون گردان ویژه و دو تا ساک داداشام رو گرفتم و با ساک خودم سه تا ساک دستم بود که شبیه دیوونه ها تا بابل خودم رو رسوندم.توی کوچه ما سه تا ساک خودش واسه اهل کوچه روضه میخوند.
🔸میون زنها مادرم رو ندیدم تا رسیدم جلو درب خونه که یه دفعه مادرم پابرهنه چادر به کمر بسته اومد بیرون .منو وقتی با ساک های برادرام دید افتاد بغلم..چند دقیقه در آغوش هم بودیم.بعد از چند روزیه جای امن اونم آغوش مادرم یک دل سیر گریه کردم..
❤️مادرم سوالهایی از من کرد که منم جوابش رو با گریه میدادم.سوال کرد چطوری شهید شدن ؟ تیر خوردن ؟ ترکش خوردن ؟ و....منم جواب میدادم .همون جا بود که مادرم صفت ذوالجناح رو بهم داد. بعد از یک هفته شهدا رسیدن . اون روز بابل ۳۶ شهید تشییع شدن که دوتاش برادرانم بودن.
تاریخ شهادت ۶۵/۱۲/۱۴ ساعت ۲ صبح
راوی :نادر بذری
#شهدارایادکنیم_باصلوات🌺
@sangareshohadababol