سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بعد از مدت ها مادرم مهمانان شده بود. دوست داشتم کنارش می نشستم، برایش حرف می زدم. برایم حرف می زد و از او پذیرایی می کردم، حالا بر عکس شده بود. جمع آوری خانه، شستن ظرف ها، جمع و جور کردن آشپزخانه، همه افتاده بود روی دوش مادر.
دیگر این قدر فکر و خیال روی سرم آوار شده بود که حوصله رفت و آمد هیچکس را نداشتم. صدای زنگ تلفن ملکه عذابم شده بود. علیرضا عصر آمد و چند تکه از وسایلش را با کتاب هایش برداشت و کمی پیشمان نشست و گفت:"امشب را توی خوابگاه مهمان همکلاسی هایم هستم. یک پروژه ناتمام داریم که تا صبح باید تمامش کنیم. شب بر نمی گردم."
قبل از رفتنش سفره شام را پهن کردم و شاممان را باهم خوردیم. علیرضا رفت و ما یک ساعتی دور هم نشستیم. دخترها با مادربزرگشان توی اتاق خوابیدند و من تا صبح بیدار ماندم.
مبعث پیامبر (ص) بود. صبح زود علیرضا برگشت. با چشم های قرمز و قیافه خسته. کیف و وسایلش را پایین پله ها گوشه هال گذاشت و رفت توی اتاقش. ازش پرسیدم اگر صبحانه نخورده برایش چیزی بیاورم. گفت خسته است و خواب برایش از صبحانه لازم تر. مادر توی هال نشسته بود و برای من حرف می زد. نمی دانم چه می گفت. به این فکر می کردم چرا دیروز تا حالا خبری نیست و تلفنی هم نمی شود. فقط این را می دانم که عبدالله از سلامت به دور است، وگرنه سر قول و قرارمان می ماند. از آشپزخانه بیرون آمدم و کنار مادر نشستم. خودم را سرگرم عوض کردن شبکه های تلوزیون کردم تا مجبور نباشم سوالی را در مورد حاجی جواب بدهم.
تلخی و سردی چای در دهانم ماسید. اصلا مگر از گلوی آدم چیزی پایین می رود در این جهنم بلاتکلیفی. صدای گوشی علیرضا که آمد مثل برق از جا پریدم، الان علیرضا بدخواب می شود. هنوز تلفنش زنگ می خورد. تند از پله ها پایین آمد و رفت توی حیاط. لباس هایش را هنوز در نیاورده بود. مثل اینکه همه مان به زنگ تلفن حساس شده بودیم. قبل از سر رسیدن دخترها تا حیاط دنبالش رفتم و در را پشت سرم بستم.
یک دستش به گوشی و یک دست توی جیبش. راه می رفت و سرش را انداخته بود پایین. ابروهایش را در هم کشیده بود. پرسید:"نه! کی گفته؟ شما از کی شنیدید؟کِی شنیدید؟"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویستم
#ختم_قران_شهدا
این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست
...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 10 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 22 📿 23 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_770_200)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء شانزدهم.mp3
4M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء شانزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
نه طبق مــُد دوستتان دارم!!
نه به حکمِ سُنت!
همه چیز بنا بــر فطرت است ..
خــوب ها دوست داشتنی اند
مثـل شما .....
#شهید_حاجقاسم_سلیمانی
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شهید_محمد_پورهنگ
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●اعجوبه ای بود...
قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید..
از ۱۶سالگی در جبهه بود...
در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد...
در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد...
●در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند...
●متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند.
تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند...
این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد...
●شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید...
نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد...
در مرداد ۱۳۸۱ پیکراین شهید بزرگوار به ایران بازگشت..
📎پ ن : فرمانده گردان شهید مدنےلشگر ۳۱ عاشورا
#شهید_خلیل_فاتح🌷
#سالروز_شھادت
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
وقتی در سنگر ایمان ،
پناه گرفتی
یقــین بدان ، ایمـن خواهی ماند
دلم ، سنگرِ امـن می خواهد
#خـــدایا
#رستگارم_کن
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #صحنهی_تکاندهنده_وداع_با_برادر
✔️ #این_لحظات_چند؟
⭕️اینا از نیروهای حشدالشعبی سه برادر هستن دوتا تو خط مقدم جنگ بودن وقتی برگشتن دیدن برادر کوچیکشون عباس با تیر قناص شهید شده💔
#عباس_کربلا_شهید_شد
#بمیرم_برا_دل_اربابم_حسین_که_چی_کشید
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
هم لقمه بودند
هم سفـرہ بودند
همدل بودند و همراه
صمیمی ، شاد و شفاف
چقدر دلزدہ ایم از تجملات دنیوی
#لحظات_سبز_افطار
#مردان_بی_ادعا
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
در را که باز کردم پا روی پله کوتاه جلوی در گذاشت و آمد تو و پشت سرش در را روی هم گذاشت:
"سلام حاج خانوم."
"سلام خوبید؟ بفرمایید"
"شما خوبی؟ از آقای اسکندری چه خبر؟"
"نمی دونم"
"مشکلی ندارید؟ چیزی لازم ندارید؟"
"نمیدونم"
"چی شده؟ ناراحتید؟"
"نمیدونم"
"پس چی؟ خبری شده؟"
"نمیدونم"
دستم را گرفت و چندقدم گیش تر آمدیم و نشستیم روی گله ورودی هال. اینقدر آرام حرف میزد که شش دانگ حواسم را به لب هایش دوخته بودم:
" آقای البرزی گفته بیام یه حالی بپرسم. ببینم چیزی لازم نداری، ولی می بینم خیلی آشفته اید، کسی چیزی گفته؟ "
" صبح یکی زنگ زد به علیرضا یه حرفهایی زد و بعدشم دیگه خبری نشد. دو سه روزه هرکی به ما میرسه حال حاجی رو می پرسه. منم ازش بی خبرم. این تماس ها هم که.. "
" به علیرضا چی گفتن؟ "
" گفتن شنیدیم پدرت شهید شده. بمیرم الهی خبر رو که شنید مثل بید می لرزید. آرومش کردم گفتم شاید شایعه باشه"
لب هایش را به هم می فشرد و چشم از چشم هایم بر نمی داشت. دل ول کرد و گفت :" من هم برای همین اینجام. خبر شهادت آقای اسکندری همه جا پخش شده. حتی رسانه ای شده ولی انگار تنها کسی که خبر نداره شما هستید. شایدم این چند روز هر کی زنگ زده خواسته همین رو بگه ولی دلش رو نداشته. من خواستم قبل از شلوغ شدن اینجا این آمادگی رو بدم که هول نکنی. ما خودمون یه چشممون اشکه.. "
لرزه بر تنم افتاد. بقیه حرف هایش برایم نامفهوم بود. چه فرقی می کرد. همه آن هایی که این چند روز به نوعی خواستند به ما بفهمانند، چرا نتوانستند! این عکس هایی که خانم البرزی می گفت رسانه ای شده چه عکس هایی هستند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_ششم
صدای خانم البرزی که بلندتر شد به خودم آمدم. دخترها توی پاگرد ایستاده بودند و برایشان سوال پیش آمده بود که چرا این جا نشسته ایم و آرام صحبت می کنیم. خانم البرزی چند تا قرص مسکن را بهانه کرد و گفت:"میرم و بر میگردم برای دخترم قرص می خواستم.."
روی پاهای بی رمقم به سختی ایستادم. دست روی شانه های فاطمه و زهرا گذاشتم و رفتیم داخل. آنجا هم بی آن که چهره به چهره شان شوم برگشتم سراغ ظرفها. انگشت هایم جان نداشتند. دلشوره ای که این چند روز آفت جانم شده بود بیشتر شد. حالا این خبر را چطور به بچه ها بگویم. تمام عصر در این فکر گذشت. رفت و آمدهای خانم البرزی ادامه داشت و نمی گذاشت در ماتم این واقعه تنهایی عزاداری کنم.
بعد از غروب مادر آماده شد که برود. برخلاف همیشه برای ماندنش اصرار نکردم. گفتم هر طور صلاح می دانید. فقط صبر کنید همه مان آماده شویم
می رسانیمتان بیمارستان. شاید بعد از چند روز خانه نشینی هوای بیرون آرام ترم می کرد و بهتر می توانستم با بچه ها حرف بزنم.
رفتم توی اتاق علیرضا. کتابش توی دستش بود و روی تخت دراز کشیده بود. همین که وارد شدم پایش را جمع کرد و کتاب را بست. گفتم:"مادر آماده باش بریم مادربزرگ رو برسونیم"
"چشم. می خواید خودم برم شما دیگه نیایید"
"نه ما هم میایم. یه هوایی عوض کنیم"
"الان میام"
به دخترها هم گفتم آماده شوند که با هم برویم. مادر را تا سرکوچه رساندیم و ایستادیم تا به خانه برسد. بعد راه افتادیم سمت خانه. وقتی برگشتیم علیرضا گفت:" بهتر نبود مادربزرگ می ماند؟ امشب را هم کنارمان می ماند فردا می رساندیمش؟ "
از تنهایی دو نفره مان استفاده کردم و آرام که دخترها نشنوند گفتم:"ممکنه باز هم تماس یا خبری از پدرتون بشه. نمیخوام استرس بهش وارد بشه"
"مگر باز هم خبری شنیدید؟"
"نه عزیزم. همین طوری میگم. میبینی که چند روزه تلفن بارون شدیم"
باز هم نتوانستم بگویم. حتی به علیرضایی که بو برده بود و صبح تا حالا توی این دنیا نبود. تا صبح برای خودم عزاداری کردم. اشک ریختم و سوختم.
چه دل بستن ها و دل کندن هایی که جنگ به سرم آورده بود. چه بی خبری هایی که به دلم انداخته بود و چه بازگشت هایی که جای گله نمی گذاشت و چشمم که به روی ماهش می افتاد غصه از دلم می رفت. همان وقت هم اگر مجروح می شد، نمی گذاشت چیزی بفهمم تا مرخص شود و برگردد خانه و من زخم های بخیه شده و شکستگی های گچ گرفته اش را ببینم. آن وقت هم می گفت :"حالا چرا ناراحتی؟ من که خوب شدم و کنارت هستم"
تا همین امروز هم هروقت خواستم به شهادتش فکر کنم یک دل می گفتم اصلا شاید مجروح شده و نمی خواهد ما چیزی بفهمیم. مجروحیت سال ۶۵ را که یادم نرفته! به مادر گفته بود چیزی به اعظم نگویید فقط تا خانه همراهی لش کنید. مادرم لباس های زهرا و فاطمه را تنشان کرد و زیر پایمان را روفت و گفت :"پاشید برید خونه تون یه دستی به سر و روی خونه زندگیت بکش. شوهرت اگه برگشت خونه ات تمیز باشه"
گفتم:"مادر ما می خوایم بمونیم. حالا کو تا حاج عبدالله برگرده"
"باشه مادر قدمتون روی چشم. ولی یک چند روز برگرد به کارهای خونه ات هم برس"
دو تا کوچه و یک خیابان را رد کردیم تا به خانه برسیم. در این فاصله مادر فقط نصیحت می کرد که اگر مهمان آمد و خانه شلوغ شد، هوش و حواست از بچه ها برنگردد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویستم
#ختم_قران_شهدا
این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست
...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 16 📿 17 📿 22 📿 23 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_770_200)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء هفدهم.mp3
3.85M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء هفدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#سردار_دلها
من نــہ آنــم ڪــہ تـوان ڪــرد فراموش
#طُـــرا... ❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مرد میخواهد...
اینکه بگذری از آرزوهایت...
زنجیرهای #دلبستگی را از خود رهاکنی
گفتنش آسان است...
اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی هامان واژه #شهید اضافه شده بود.
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊
●شهادت جمعی از دلاور مردان نیروی دریایی #ارتش جمهوری اسلامی ایران را به
محضر امام زمان "عج"،
رهبر انقلاب و مردم شهید پرور #ایران تبریک و تسلیت عرض مینماییم.🖤
📎پ ن: تصاویری از شهدای ناوچه کنارک
#ناوچه_كنارك
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#اطلاعیه
💢سلام همسنگران عزیز این هم کمک های مومنانه خادمین سنگرشهدا و گروه جهادی باب الحرم
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●به مسائل مادی بسیار بی توجه بود. لباس شخصیاش همین لباس نظامی بود که همیشه به تن داشت. آستینش را تا میزد و همیشه در حالت نیمه رزم بود. در مجالس عزا و عروسی با همان لباس حضور پیدا میکرد
● و در روزهای تعطیل اگر قرار بود تفریحی کند یا جایی برود با همان لباس میرفت. باورش سخت است اما چند روز پشت سر هم مرخصی نمیرفت و تمام عمرش را وقف نظام کرده بود.
#سردارشهید_محمد_ناظری🌷
#سالروز_شهادت
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#آقا_جانم
بہ وقت
شرعیِ دلبر
و در زمانِ نماز
دعـــا بہ حالِ دلِ
بی قرارِ مـا بڪنید . . .
#ای_سید_ما
#ای_مولای_ما
#دعا_کن_برای_ما
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●روز قبل شهادت رو به دوستش حسین میگوید ؛ اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم شهادت سوسولی ...شهادت سوسولی فایده نداره ...
حسین به او میگوید : خوب چه فرقی میکنه ؛ اینم شهادت است دیگر ...
●محسن میگه : میدانی آخه به این حال بری پیش آقا ابوالفضل بگی من یک تیر خوردم فایده ندارد...
حسین گفت خوب حالا یعنی چی...
●محسن گفت: یعنی یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود آدم رو خواستند آن دنیا به حضرت ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ...
●به روز نکشید ؛ زیر منطقه ازگله بمو یک گلوله آمد صاف روی سقف ماشین ؛ محسن حاجی بابا به همراه 2نفر دیگر از فرماندهان محور (شوندی و بیابانی)به شهادت میرسند ؛ ...
●شدت حادثه طوری بوده که پیکر شهید هزار تکه میشود ... جنازه را جمع کرده به تهران میفرستند برای تدفین ... مدتی بعد که باقیمانده ماشین را میآورند به محل قرارگاه فرماندهی ایشان ؛ یک تکه دست از پیکر شهید را در آن پیدا میکنند ؛در ادامه از پدر شهید اجازه میخواهند که ان را در همان منطقه جنگی تدفن کنند.
●و اینطور میشود ایشان در دو نقطه سنگ یادبود دارد ... تهران و منطقه سر پل ذهاب در کرمانشاه ...
📎پ ن : فرماندهٔ عملیات سپاه غرب کشور
#شهید_محسن_حاجی_بابا🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۶ تهران
●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۲ روستای عظیمیه ، سرپل ذهاب عملیات شناسایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد.
ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم.
پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟!
شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!"
"برم دانشگاه!"
"نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم"
حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید"
خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین"
" خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه"
"خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام"
به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟"
"یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری"
"منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..."
علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند"
در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف میزد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله.
در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟"
نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود"
سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم"
"حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید"
" ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویستم
#ختم_قران_شهدا
این ختم قران از طرف یکی از اعضای کانال به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا و سلامتیشون و خانه دار شدن بی خانمان ها هست
...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 22 📿 23 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_770_340)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء هجدهم.mp3
4.21M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء هجدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
غالبا آن گذرے ڪہ
خطرش بیشتر است مےشود قسمت آنڪہ
#جگرش بیشتر است...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❁✨﷽✨❁
میرسد آواے تیغے
پشت مسجدهاے شهر..
قاتل مولایمان
شمشیر صیقل می دهد...
#بوے_سجادهخونین_ڪسے_مےآید
#یتیم_شدنمان_نزدیک_است ...😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊