📎سردار راز ۲۱
داییش ، شهید شده بود، لباس او را پوشیده بود و با آن میجنگید، حتی
آن طرف اروند، مدتی هم از من و او کسی خبری نداشت، آن روز ها در خانه،همه
گمان کردند علی هم شهید شده ، همه مشغول مصیبت محمود ، اما در فکر علی ؛ شاید
هم عده ای خودشان را برای شهادتش آماده کرده بودند.....
دیدند از دور، از سرکوچه ،آرام آرام می آید، اما از آمدنش عجیب تر، لباسش بود! می شد حدس زد
که کلی ترکش با خودش آورده، زخمی شده بود .
پیراهن سفیدش همه را به شک انداخت، فکر کردند او نمی داند، خواستند یک طور متوجه اش کنند، که خودش گفت: می دانم( دایی) محمود شهید شده... گفتند:اگر می دانی؛ چرا سفید
پوشیدی؟ گفت:«شهید (شدن) عزا ندارد» می گفت:«اگر شهید شدم،کاری نکنید که مردم فکر کنند پشیمان شده اید،همه که دوست نیستند.
#سردارشهید_سیدعلی_دوامی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
📎سردار راز ۲۱ داییش ، شهید شده بود، لباس او را پوشیده بود و با آن میجنگید، حتی آن طرف اروند، مدتی ه
#خاطرات_شهید
○ نماز شب علی هرگز ترک نمیشد، تا طلوع آفتاب نمیخوابید. میگفتم:«علیجان! بخواب خستهای!» میگفت:«کراهت دارد.» هیچگاه نمیتوانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم.
●او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله مینشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز میکرد. سجدههای طولانی،حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز میخواند از پشت به او نگاه میکردم، میگفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجدههایت چون امام سجاد (ع) است.»
○روضهی حضرت زینب خیلی در من تاثیر میگذاشت و تنفر مرا نسبت به یزیدیان بر میانگیخت، گفت: همیشه این تصور را داشتم که اگر در زمان امام حسین (ع) بودم حتما به یاری ایشان میرفتم.
●وقتی سیدعلی 15 سالش نشده بود و میخواست به جبهه برود من مخالفت میکردم و میگفتم:«نه؛ امکان ندارد، تو بچهای جلوی دست و پای رزمندگان را میگیری».
○سیدعلی از این حرفم ناراحت و افسرده شد، گفت: لحظهای به یاد روزهایی افتادم که آرزو داشتم در زمان امام حسین (ع) بودم و به آنان یاری میدادم. حس و حال علی هم برای شرکت در جبهه و یاری امام زمان خویش همین بود. اما من اجازه این کار را به او نداده بودم. لحظهای به خودم آمدم، پسر من که از علیاکبر (ع) امام حسین(ع) بالاتر نبود.
●برای همین با رفتنش به جنگ موافقت کردم. فقط برای این رفتن شرط گذاشتم که سیدعلی من تا شهادتش به آن عمل کرد.به او گفتم: «علی جان دوست دارم تا آنجا که میتوانی به کشورت خدمت کنی، تا آنجا که در توان داری از خاک و ناموست دفاع کنی و هر چه در توان داری از بعثیها بکشی، دوست ندارم خودت را بیجهت به کشتن بدهی و مفت کشته شوی. آنجا بچهگانه رفتار نکن.
○علی نگاهی به من کرد و بعد متوجه منظورم شد که هدفم خدمت بیشتر او به خلق خدا بود و گفت:«من تمام سعی خودم را میکنم که انشاالله هرچه در توان داشته باشم برای حفظ اسلام انجام بدهم. سعی من برای خدمت به دین اسلام است.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎جانشین گردان مسلمابنعقیل لشگر ۲۵کربلا
#سردارشهید_سیدعلی_دوامی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۶/۱۰/۲ ساری ، مازندران ( ۲۱ رمضان)
●شهادت : ۱۳۶۷/۲/۱۸ شلمچه ، ( ۲۱ رمضان)
سن شهادت : ۲۱ سال
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حکایت مادر شهیدی که تاکنون برای فرزندانش گریه نکرده است
🔻 اشعار غمانگیری که مادر شهید در مدت انتظار ۳۵ ساله برای فرزندش میخواند.
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠احترام به پدر
🔸در محوطه گردان به همراه او ايستاده بوديم در همين هنگام يكى از برادران كه از مرخصى برگشته بود رو به من كرد و گفت: «پدرت بيمار است و پيغام داده به شهر برگردى.» گفتم ان شاءاللَّه چند روز ديگر مرخصى مى گيرم و مى روم. بهداشت كه ناظر گفتگوى ما بود گفت: «چند روز ديگر نه! همين الان به ديدن پدرت برو.» چند لحظه مكث كردم و گفتم من تازه آمدم ان شاءاللَّه چند روز ديگر برمى گردم.
🔹هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: «من فرمانده تو هستم به تو مى گويم به خاطر احترام به پدرت همين الان به مرخصى برو.» به هر حال به خانه برگشتم و وقتى ماجرا را براى پدرم بازگو كردم با آن حال بيمارش به ترمينال رفت و بليتى تهيه كرد و به من داد و گفت: «پسرم برايت بليت گرفتم فردا صبح به جبهه برو و سلام مرا به بهداشت برسان و بگو خداوند خيرش بدهد و من هميشه برايش دعا می کنم.»
📎فرمانده گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا
#سردارشهید_ناصر_بهداشت🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۰/۴/۲۵ قائمشھر ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۴/۲/۱۸ محور مهران _ چنگوله
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
یا مَن یَسمَعُ أَنینَ الوَاهِنِینَ!
ای آنکه ناله خسته دلان را می شنود...
الهی!
اَعِنّی بِالْبُكاءِ عَلى نَفْسی ...
خدایا!
کمکم کن تا بر خودم و احوالاتم بگریم ...
📎 #به_یاد_فرماندهان_شهید حاج حسین همدانی ،حسن ترک ، محسن امیدی و محسن اسکندری🌷
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «اینجا هویزه است»...
🔻 به مناسبت 18 اردیبهشت؛ سالروز آزادسازی هویزه قهرمان
با صدای راوی دفاع مقدس «حاج عبدالحسین کرامت»
#آزاد_سازی_هویزه
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_سوم
🔆 ۲۶ مرداد و آخرین شهید اسارت
همزمان با آغاز تبادل اسرا در ۲۶ مرداد ۶۹ جمعی از دوستان ما که به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودند با تعدادی از جاسوسها و پناهندگان به منافقین درگیر میشوند
در این درگیری نیروهای بعثی مستقر در دکل نگهبانی بیرون در حمایت از هواداران نفاق به روی بچهها آتش گشوده و در این میان شهید حسین پیراینده که خاطره ایشان در قسمت۷۹ گذشت از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و در آخرین روزهای اسارت به آرزوی دیرینهاش میرسد و نام خود را به عنوان آخرین شهید غریب اسارت در تاریخ دفاع مقدس به یادگار میگذارد
شهید حسین پیراینده فرزند محمد و اختر در هفتم آذر ۱۳۳۶ در تهران چشم به جهان گشود و تا مقطع دیپلم ریاضی ادامه تحصیل داده و در همه صحنههای انقلاب شکوهمند اسلامی همراه و در دفاع مقدس نیز به عنوان بسیجی حضور یافته و در تاریخ ۶۵/۱۱/۱۱ به اسارت دشمن بعثی درمیآیند.
ایشان تا سال ۶۸ در آسایشگاه سه اردوگاه ۱۱ حضور داشتند و بعد از رحلت امام ـ ره به علت الگو بودن و تاثیر پذیری بچهها از ایشان در معیت ۷۲ نفر تبعیدی به بند ملحق و پس از مدتی به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل میشوند .
ایشان فردی متدین و محکم و استوار بودند و در زمان حضور در آسایشگاه سه مدت مدیدی(حدود شش ماه) دائم روزه بودند آقای شجاعی که مدتی همدم ایشان بودند میگوید ایشان گفتند ما که دائم گرسنه هستیم ، پس بهتر است از فرصتها بهترین استفاده را کرده باشیم .
بنا به نقل قول دوستان، ایشان در ایام آخر اظهار می دارند (بدین مضمون) که ؛
خدایا جانباز که شدیم.
اسیری هم که رفتیم .
فقط آرزوی شهادت بر دلمان مانده است.
ایشان فرزند زمانه خویش بود.
در شب آخری که فردایش به شهادتش رسیدند ایشان خطاب به آقای نریمان اسدی میگه؛ نریمان ، دوست داری بری ایران؟....
حالا که اسرا دارن آزاد میشن چه حسی داری ؟
گفتم خوشحالم شکر خدا .
رو کردم بهش گفتم مگر تو خوشحال نیستی ؟!!!
آهی کشید و گفت من برای چیزی دیگهای اومدم جبهه ، نمیدانم چه اشتباهی کردم دوست ندارم برگردم ایران ....
خوشا به سعادتش ، خودش میدانست فردا آسمانی میشه .
شاید این زبان حال ایشان باشد ؛
خدایا من ۳۳ سال از عمرم گذشته
حدود چهار سال است مفقودلاثر هستم و کسی از من خبری نداره .
خانوادهام نیز داغ مرا دیده اند و غم دوری مرا تحمل کرده اند
اگر مرگ یکبار است و شیون یه بار ، من این مسیر را تجربه کردهام .
زن و بچهای هم که ندارم تا وابسته آنها باشم .
حالا که در اوج تقرب به تو هستم مرا به دنیای بیرون بازمگردان.
این درد دل مرا به یاد دیالوگ آخرین قسمت سریال مردان آنجلس میاندازد که از خدا خواستند حالا که از بندِ وابستگیهای دنیای مادی رها شدهاند با قبض روحشان ، آنها را به سوی خود بخواند.
شاید این تشبیه درست نباشد ولی وقتی بعد از دوازده سال پیکر پاک حسین پیراینده از دل خاک غربت بیرون میآورند میبینیم که چندان هم بی شباهت نیست .
سال ۸۱ و تبادل پیکر شهدای آزاده.
وقتی پیکر این شهید عزیز برای انتقال به وطن نبش میشود مشاهده میکنند که بدن سالم است .
بعثیها برای محو این معجزه آشکار چهار ماه تبادل پیکرها را به عقب میاندازند و برای از بین بردن جسد ، آن را در آفتاب قرار داده که موثر واقع نمی شود.
پزشکان از احتمال وجود رابطه بین سر و بدن خبر میدهند.
لذا اقدام به جدایی سر از پیکر و تخلیه آن کرده و حتی با استفاده از مواد شیمیایی در صدد از بین بردن جسد بر میآیند که باز موثر واقع نمیشود .
حجت الاسلام باطنی که در آخرین لحظات اسارت با ایشان همراه بوده اند در تشییع پیکر شهید حضور داشته و شاهد ماجرا بودهاند
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
درود و رحمت خداوند بر همه شهدای غریب اسارت.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_وچهل_یکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 11 📿 13 📿 14 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_931_600)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
tahdir 26.mp3
4.05M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست و ششم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
مخلوقِ محبوبم...!
بندهىِ من...
#رمضان،
همان عصاییست که
پیامبر وجودت با آن،
تمامی بتهای کعبهی دلت
را دَرهم میشکند،
و دستان تو را در دستانم میگذارد...
آن هنگام كه بشارتت میدهم،
قطعاً منم آن، بخشندهى مهربان
نَبِّىءْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
[ سوره حجر ،۴۹ ]
#صبحتون_شهدایی 🌷
#انیاحبهرچهکهداردهوایتو...
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم سلیمانی: جنگ به تعبیر امروزیها از هر میکروبی ایزوله بود؛ از میکروب نفس، هوای آن پاک بود، زمین آن هم پاک بود، به این دلیل در سرزمین دفاع مقدس کمتر میکروب خباثتی رشد میکرد.
🔹 در همهی این دوره دفاع مقدس یک درگیری نفسانی وجود ندارد...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
دخترکان شیعی مدرسه سیدالشهداء کابل
به خاک و خون کشیده شدند...😭
#جان_پدر_کجاستی...؟!!
#بشکند_دست_ظالم
تسلیت به مردمان ستمدیدهی افغانستان🖤
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
من از "خودم"
عجیب به تنگ آمده ام،
که اینگونه دستانم را مضطرانه
بالا گرفته ام...
آنقدر مَنيت هايم زمین گیرم کرده اند،
که صد بار فریاد
"الغوث الغوث"
سر داده ام...!
و آنوقتی كه روی زانوهای تو باریدم
دوباره سبز شدم...!
" أینَ سِترُک الجَمیلْ؟ "
میخواهم از نو شروع کنم...
#انیاحبهرچهکهداردهوایتو...
#التماس_دعا_در_لحظات_سبز_افطار
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
🔆 نسیم رهایی ۱
طی این یکی دو هفته همه برنامههای بچهها بهم ریخت نه اینکه برنامهای نداشته باشیم بلکه شکل و محتوای آن عوض شد
هر چه به روز آزادی نزدیکتر میشدیم برنامه ها منسجم تر میشد اینکه برای روز آزادی و ورود به وطن چه برنامه ای داشته باشیم که هماهنگ باشد و..
البته ما چون مفقودلاثر بودیم همچنان نگران و اطمینان صدر درصدی برای آزادی نداشتیم و همچنان که قبلا اشاره کردم تصمیمات آنها خلق الساعه بود و بر پایه و اصول مدیریتی استوار نبود.
یکی دو روز بعد از آغاز مبادله اسرا ، در راستای اولویت آزادی اسرای مجروح همه مجروحینی که قطع عضو یا معلول بودند را با دو دستگاه اتوبوس به مکان دیگری برده و با تجمیع مجروحین سایر اردوگاه ها آنها را تا پای پلههای هواپیما برده و باز میگردنند و علیرغم اینکه نهایتا با هواپیما به تهران منتقل میشوند لکن همراه ما به موطنشان رسیدند.
یعنی اگر ماجرای جنگ کویت در میان نبود به احتمال زیاد اسرای مفقود گروگانهای خوبی برای فشار و امتیازگیری بودند و اصلا یکی از فلفسههای مخفی نگهه داشتن اسرای کربلای چهار به بعد همین بود .
ولی با توجه به مساله کویت خداوند چنین مقرر فرموده بود که همه اسرا از چنگال بعثیها رهایی یابند.
با همه این احوال خوشحال بودیم با خود میگفتیم اگر آزاد هم نشویم قطعا ما را به اردوگاه اسرای آزاد شده منتقل میکنند که هرچه باشد از این جهنم تکریت بهتر است .
از برخورد نگهبانها و اخباری که از ناحیه آنها به ما میرسید این نوید را میداد و هر چه به روزهای آخر میرسیدم رؤیای ما به واقعیت نزدیکتر میشد.
دو سه روز قبل از روز آزادی خبرهای قطعی مبنی بر آزادی کل اسرا توسط نگهبانها اطلاع رسانی شد.
یکی دو شب آخر همه مشغول خیاطی بودند و با استفاده از لباسهایی که از کیفیت مقاومتری برخوردار بود اقدام به تهیه کیف دستی در ابعاد حدود ۲۰×۴۰ مینمودند تا اگر بعثیها مانع نشدند مختصر وسیله شخصی از قبیل لباس و.. به عنوان یادگاری همراه خود به ایران ببرند .
من نیز با استفاده بلوز سبز رنگ که لباس فرم زمستانی ارتش عراق بود و در جریان ارتحال حضرت امام ره به آن اشاره کردم با ترکیب پارچه سفید ، کیف دستی زیبایی درست کردم و روز آخر پیراهن راحتی و زیرشلواری که خودم با تکههای دشداشه دوخته بودم به اضافه آخرین صمونی (نان ارتشی) که قسمتم شده بود را در آن جای دادم تا همراه خود به ایران بیاورم .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_وچهل_یکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 13 📿 14 📿 16 📿 17 📿 18 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_932_000)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
AUD-20210509-WA0153.mp3
4.08M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء بیست و هفتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_علی_اکبر_شیرعلی🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#خدای_من ...
ڪدامین جستجوگر بہ جستجوی تو برخواست و تو را پیدا نڪرد
و ڪدامین عاشق دلباختہ بہ سوی تو پر ڪشید و بہ وصال تو نرسید؛
آنان ڪه در این دریای پرخروشِ حیات،
بہ جستجویت برخواستند و تو را یافتند و با دیده جان بہ دیدارت آمدند ....
📎مناجات مداح شهید ...
#شهید_جواد_رسولی
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
#صبحتون_شهدایی 🌷
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
یا صاحب الزمان...
به فریادِ دل مظلومان عالم برس...
چه گناهی داشتن این بچه ها؟
#لعنت_الله_علی_القوم_الظالمین
#افغانستان_تسليت🖤
#دشت_برچی
#شیعیان_هزاره
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
✍ #ڪلام_شـهید
«خدایا از تو میخواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری، زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک»
📎فرمانده گردان مالک اشتر لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص)
#شهید_احمد_بابایی🌷
#سالروز_شهادت
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
✍ #ڪلام_شـهید «خدایا از تو میخواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید د
آنقدر تأثیرگذار بود که فقط از معنویت شبانه ی او سرچشمه می گرفت. دلاوری و جنگاوری آن یک طرف و این خلوص و نیت و عمل آنها در طرفی دیگر. هر کجا بنا بود گردان حضور پیدا کند، تدبیر بابایی، بالای آن برنامه دیده می شد.
ای کاش یک بار بابایی زنده می شد و یک سری بچه های نسل سومی تحت فرماندهی او قرار می گرفت تا بسیاری از مشکلات حل شود.
وقتی به انرژی اتمی در دارخوین منتقل شدیم، منطقه در تیررس دشمن بود. در بمباران دشمن، بعضی از بچه ها زخمی شدند و انتقال آب به آنجا فقط شب، آن هم به اندازه ی یک تانکر صورت می گرفت و این هم کفاف بچه ها را نمی داد. تجربه و تدبیر شهید بابایی، به کار آمد. دستور داد هر گروهانی چاهی را حفر کنند تا مشکل کمبود آب رفع گردد.
جذبه و فرماندهی همراه با درایت احمد بابایی، الفت عجیبی را بین او و بچه ها ایجاد کرده بود؛ به گونه ای که هرگاه بحث جدا شدن عده ای از گردان مطرح می شد، بسیاری نگران بودند که مبادا از گردان مالک و احمد بابایی جدا شوند. چون احمد آن چنان به نیروهایش عشق می ورزید که هیچ پدری مهربان با فرزند خود این چنین نبود.
شهید عباس کریمی، چند نفر از بچه های گردان را برای واحد اطلاعات عملیات انتخاب کرد تا در شناسایی ها به او کمک کنند، اما فقط دو شب با او بودند و برای شب سوم به گردان بازگشتند؛ چون طاقت دوری از گردان و فرمانده خود را نداشتند. احمد از آنها قول گرفت بعد از عملیات به کمک عباس کریمی بروند.
بسیار روی آموزش تأکید داشت. در دمای 50 درجه ی ظهر، بچه های گردان را با پای برهنه و بر روی لوله های نفت حرکت می داد تا آماده رزم باشند.
پاها هم تاول زده بود و به قدری خون و چرک آمده بود که پوست زیر پا ترک خورده بود. به حالت مرده و سخت درآمده بود، اما دریغ از یک شکوه ی بچه ها.
آن چنان به نقشه و طراحی صحنه ی نبرد مسلط بود که نقشه ی کل عملیات بیت المقدس به آن مهمی را در چند دقیقه و با یک ماژیک برای نیروها تشریح کرد.
📎فرماندهٔ گردان مالکاشتر لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_احمد_بابایی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴/۳/۱۵ قزوین
●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۰ خرمشهر ، عملیات بیتالمقدس
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#فرازی_از_وصیت_نامہ :
به نام خدایی که در راه او کشته می شوم
و عاشقانه به سویش می شتابم. باید رفت و رفت ،تا به ماندن رسید تا جاودانه شد ؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع ،سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم...
#شهید_محمدجمعه_دادگر🌷
●تحصیلات: سوم ابتدائی
●تاریخ و محل شهادت: ۱۰ آبان ۶۱ سومار
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
ڪجایی#مردمیدان
اینروزهــاعجیبلازمتداریــم..😔
#دشت_برچی
#افغانستان_تسلیت
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
#افطارانه
هر چه نزدیک تر میشوم به آخرِ سفره!
عطرِ دل انگیزِ بهشت، غلیظ تر میشود!
روزهای آخر، ساعتهایِ اوجِ دلتنگی اند!
رحم کن به بنده ای که بویِ آغوشِ تو،
رویِ پیراهنش جا مانده است !
| ربَنّا آتِنا من لَدُنکَ رَحمَه | ....
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_شصت_و_پنجم
🔆 نسیم رهایی ۲
شب آزادی نیز به همه یک دست لباس نظامی فصل تابستان عراق که آستین کوتاه بود به همراه یک جفت کفش تحویل دادند.
لباسها اکثرا گشاد بود و میدیدی که بچهها با چه ذوق و شوقی مشغول خیاطی و تنگ کردن و به اصطلاح ساسون گرفتن آن بودند. این امر باعث شده بود شکل عادی و نظم لباسها بهم خورده حالت مسخرهای بخود بگیرد.
ناگفته نماند شکل و شمایل نحیف و آفتاب سوخته ما هم به این ناهمگونی افزوده بود .
با تحویل لباس بوی آزادی به مشام میرسید دیگر باورمان شده بود که باید با اردوگاه خداحافظی کنیم .
اینقدر غیر منتظره بود که فکرش نمیکردیم روزی دلمان برای محیط آن تنگ شود چه راحت با آن وداع کردیم شاید جا داشت با دقت به در دیوار نگاه کنیم ، دانه دانه آجرهایش را بشماریم ، در و دیوارهایی که شاهد شکنجهها و آه و ناله های اسرای مظلوم مفقود الاثر بود.
مدتی بود با انتقالم به بند سه ، از دوستانم در بند یک و دو جدا افتاده بودم و طبق قرار آزادیِ روزانه هزار نفر ، نگران بودم که مبادا روز آزادی از آنها جدا شوم ولی از شانس خوبم ما آخرین آسایشگاهی بودیم که جمع هزار نفره اولیه را تکمیل میکرد.
شب آخر از طریق نگهبانها اطلاع رسانی شد که فردا آزاد خواهیم شد
آن شب خواب به چشممان نیامد .
آیا واقعیت داشت .
آیا باز هم خواب نمیدیدیم.
صبح روز پنجم شهریور با طلوع آفتاب سه آسایشگاه بند سه آماده میشوند تا به بند یک و دو منتقل و به جمع آنها ملحق شوند .
نگهبانها به بچههای بند چهار که شامل آسایشگاه ۱۱تا ۱۴ میشدند اجازه بیرون آمدند ندادند .
آنها پشت پنجرهها تجمع کرده و دوستان و همشهریهایشان را فرامیخواندند اما نگهبانها مانع میشدند و اجازه ورود به محوطه آنها را نیز نمیدادند و توصیه میکردند هرچه زودتر باید به بند یک و دو منتقل شویم.
البته فردا یا دو روز بعد نوبت به آنها میرسید تحمل یک روزی که به یک روز شباهتی نداشت همچنان که برای آنها سخت بود انصافا بر ما هم این جدایی سخت بود.
با ورود به بند یک دیدار با دوستان قدیمی تازه شد ، یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊