#شهید_عبدالحمید_دیالمه
مطمئن باشیم در هر شغلی ڪہ هستیم اگر ذره اے #عدم_خلوص در ما باشد سقوط میڪنیم.
انقلاب هر زمان یڪ موج میزند و یڪ مشت #زبالہ را بیرون میریزد...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 139
با این احوال نیروهای محدود باقیمانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همانجا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان 1، «صمد زبردست» فرمانده گروهان 2 و «خلیل نوبری» فرمانده گروهان 3 بودند و من هم در گروهان 2 که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچه های گردان سید الشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقه ای روبه روی توپراق آباد ـ که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود ـ منتقل شد. اینجا منطقه ای جنگلی و از هر نظر نقطۀ مقابل توپراق آباد بود و بچه ها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از اینکه شکمم باز کار دستم بدهد می ترسیدم. با بچه ها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعاً چشمم ترسیده بود. آن روزها آشنایی ام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابه جایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دورۀ آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچه ها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچه ها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 140
در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب می آورد، دو نفر شبها پتوهای بچه ها را می انداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانه ای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آنجا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چای دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم ـ که در واقع شیشۀ خالی مربا بود ـ چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سروصدای بچه ها درمی آمد: «سید، تو که چای رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچه ها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچه ها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب ـ که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمانده گردان امام حسین شده بود ـ گفت: «شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاد.» برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سروصدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطۀ دستۀ ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بود در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهراً آن سه نفر با زبان عربی به بچه ها چیزهایی گفته بودند که بچه ها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و... همه بیرون دویدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷17گ🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s782_910)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
💠پاس شبانه
این روزها تردد در شهر ،خاصه شبها وحضوربسیجیان دلاورمرد در خیابانهای شهرمون ،،منویاد احمدمیندازه ،
عاشق پاسهای شبانه بودکه از طرف بسیج میگذاشتند .حتی اگر مهمون بودیم ،نمیومدوهیچ کاری روبه اون ترجیح نمیداد ،۰حفظ امنیت برای احمد همیشه اولویت بود، حتی برخوش بودن در کنار خانواده که بودن درکنارشون روخیلی دوست داشت .احمدازهمون بچگی خودش روفدای انقلاب وارزشها کرده بود .
روحش شادوراهش پررهرو 🌷
راوے : #خواهر_شهید
#شهید_احمد_اعطایی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢 اظهار تاسف برای نهادهای امنیتی و رسانہ ای جمهوری اسلامی!
♦️ در اعتراضات تبدیل بہ اغتشاش چند روز گذشته متاسفانه چند ثانیه فیلم از تخریب اموال عمومی توسط چند سرباز مشاهده شد و این چند ثانیه فیلم، میلیون ها بار توسط معارضان و شبکہ هایی مانند BBC بازنشر داده شد تا این دروغ را ترویج کنند کہ * عامل تبدیل اعتراض بہ اغتشاش، نیروی انتظامی است و عامل #تخریب اموال عمومی نیز ایشان هستند* این دروغ بزرگ با استناد به چند ثانیہ فیلم بی سر و تہ باعث تحت الشعاع قرار گرفتن تمام زحمات نیروهای امنیتی کشور و دادن آدرس غلط در رابطہ با عوامل اصلی اغتشاش و تخریب شده است اما دریغ از یک اطلاع رسانی و آگاهی بخشی کوچک از جانب:
🔰 نیروری انتظامی
🔰 وزارت اطلاعات
🔰 سپاه پاسداران
🔰 وزارت کشور
🔰 صداوسیما
و...
♦️ اینکہ چرا صدها ساعت فیلم تخریب و اغتشاش توسط عوامل مزدور و لمپن خیابانی پخش نمی شود، جای سوال دارد!
♦️ واحدهای فنی تمام نیروهای فوق آرشیو بزرگی از فیلم ها و تصاویر #تخریب های صورت گرفتہ توسط آشوب طلبان دارند، چرا منتشر نمی کنند؟
♦️ چرا در برابر رفتار خودسرانه چهار سرباز عصبی شده در اثر فحاشی های ناموسی عوامل اغتشاش سکوت کرده اند؟
♦️ چرا روابط عمومی ناجا نمی گوید تخریب چند موتور سیکلت بہ دلیل سنگ پرانی و فحاشی صاحبان آنها از بالای ساختمان بوده است کہ واکنش سربازان را در پی داشته است؟
♦️ چرا در برابر #تک دشمن، #پاتک مناسب انجام نمی شود؟
♦️ چرا افکارعمومی در برابر #لجنپراکنی ها #اقناع نمی شود؟
🆘 این اعلام خطر را جدی بگیریم کہ #دروغ و #فریب و #عملیاتروانی دشمن در صورتی کہ با پاسخ و واکنش #روشنگرایانہ و #سریع پاسخ داده نشود، تبدیل بہ یک انگاره و ادراک عمومی خواهد شد.
♦️ ناچاریم با بودجہ شخصی نیروهای انقلاب اسلامی، هستہ های آگاهی بخش و واکنش سریع در حوزه رسانہ ای را سازماندهی کنیم چرا که یک جای کار می لنگد و #دستگاهمحاسباتی نیروهای عمل کننده خوب کار نمی کند!!
🕊کانال سنگــــــــــرشهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 141
معلوم شد آن سه نفر وقتی بچه ها را اسلحه به دست دیده اند در رفته اند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد در صد صاحبای گوسفند بودن.»
ـ نه بابا!... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
ـ معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچه ها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفر خانم توی گردان پیدا شده اند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط میتواند کار بچه های دسته 1 باشد. به بچه ها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف رو میزنی، مگه اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
ـ اینجا نه عربی هست نه غریبه ای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچه های دسته 1 بودند و فکر کردم تلافی اش را سرشان درآورم. بعداً معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچه های دسته 1 بوده که بچه ها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 142
بعد از آموزشهای روزانه که چهار پنج ساعت در روز طول میکشید، وقت آزادم را آن دور و بر می گذراندم. لابه لای درختان پرنده های زیادی زندگی میکردند که عاشق جوجه های آنها بودم. چند لانه را به درختهای مجاور دسته آورده بودم و هر روز از باقیمانده برنج جلوشان میریختم. تماشای صحنۀ غذا دادن پرنده های مادر به بچه هایشان برایم لذت بخش بود. یک روز از فرمانده گردانمان اصغر آقا شنیدم که وسط صحبت هایش میگفت: «اینجا بعضی از برادرا هم که کفتر باز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچه ها به این پرنده ها می دهیم. بیشتر به خاطر حرف اصغر آقا دیگر کمتر سراغ بچه پرنده ها میرفتم. این شد که آنها هم از دور و بر چادر متفرق شدند.
آن روزها شرکت در صبحگاه الزامی بود. یکی از بچه ها نه در صبحگاه حاضر میشد نه در آموزش. به من پیله کرده بود و میگفت: «من به جای تو چای میذارم به شرط اینکه تو شمارش صبحگاه نذاری غیبت من معلوم بشه!» قبول کردم و دو سه روز اینکار را کردم. در بازگشت میدیدم بساط چای آماده و مرتب است اما از خود او خبری نبود. معلوم شد وقتی بچه ها به صبحگاه می روند او هم بالای درختها میرود! از لابه لای شاخ و برگ درختهای بلوط که بچه ها به آنها «پالوت» میگفتند، نمی شد او را دید. چند بار بچه ها دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند. اما معلوم شد او در خلوت بالای درختها و به ظاهر دور از چشم مسئولان گردان، سیگار میکشید!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s782_910)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
مهربان، با حیا ، صبور، با ایمان ، توجه و ارادت بسیار زیاد به ائمه اطهار و ولی فقیه، شوخ طبع، متبسم، دست ودلباز،توجه به فقیران، غیرتمند نسبت به نزدیکان خود و خاندان عصمت وطهارت، ارادت خاص به شهدا و در نهایت مانند مادرش حضرت زهرا (س) به شهادت رسيد ...
#فرازی_از_وصیت_نامه
من پشتيبان ولايتم و به عشق مادرم زهرا (س)، به عشق اربابم حسين(ع)، به عشق خانوم حضرت زينب(س) ميرم و به دنيا و جهان پشت كردم...
#شهید_محمد_حسین_مرادی🌷
ولادت : ۱۳۶۰/۷/۳۰ - تهران
شهادت : ۱۳۹۲/۸/۲۸ حجیره دمشق
آرامگاه : تهران - امامزاده علی اکبر چیذر (ع)
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 143
معمولاً بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغی های ما به مذاق بعضی از مسئولان آموزش خوش نمی آمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمد آقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلاً پانصد متر با یک گرا، هزار متر با گرای دیگر و... در پایان هر گرا در آن نطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچه ها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولاً بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بیسیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچه ها، «سید علی اکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علی اکبر اهل هریس بود و بچه ها او را با اینکه همسن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و...» به محض اینکه جمله من تمام شد سروصدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهراً نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را می شنوند و می بینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 144
بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
ـ حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
ـ اسلحه تون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شده ایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچه ها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحه ها را گرفتند و بعد پرسیدند ما که هستیم و از کجا آمده ایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفته های مسئول ما مشخص شود. آن شب ما آنجا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد. با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» (1) این حرف بین بچه ها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمد آقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سربه سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشه های عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عده ای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم،
ـــــــــــــــــــــــــ
(1) صمد آقا من چهل و پنج برم؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون