سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
مهربان، با حیا ، صبور، با ایمان ، توجه و ارادت بسیار زیاد به ائمه اطهار و ولی فقیه، شوخ طبع، متبسم، دست ودلباز،توجه به فقیران، غیرتمند نسبت به نزدیکان خود و خاندان عصمت وطهارت، ارادت خاص به شهدا و در نهایت مانند مادرش حضرت زهرا (س) به شهادت رسيد ...
#فرازی_از_وصیت_نامه
من پشتيبان ولايتم و به عشق مادرم زهرا (س)، به عشق اربابم حسين(ع)، به عشق خانوم حضرت زينب(س) ميرم و به دنيا و جهان پشت كردم...
#شهید_محمد_حسین_مرادی🌷
ولادت : ۱۳۶۰/۷/۳۰ - تهران
شهادت : ۱۳۹۲/۸/۲۸ حجیره دمشق
آرامگاه : تهران - امامزاده علی اکبر چیذر (ع)
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 143
معمولاً بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغی های ما به مذاق بعضی از مسئولان آموزش خوش نمی آمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمد آقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلاً پانصد متر با یک گرا، هزار متر با گرای دیگر و... در پایان هر گرا در آن نطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچه ها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولاً بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بیسیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچه ها، «سید علی اکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علی اکبر اهل هریس بود و بچه ها او را با اینکه همسن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و...» به محض اینکه جمله من تمام شد سروصدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهراً نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را می شنوند و می بینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 144
بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
ـ حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
ـ اسلحه تون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شده ایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچه ها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحه ها را گرفتند و بعد پرسیدند ما که هستیم و از کجا آمده ایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفته های مسئول ما مشخص شود. آن شب ما آنجا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد. با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» (1) این حرف بین بچه ها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمد آقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سربه سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشه های عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عده ای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم،
ـــــــــــــــــــــــــ
(1) صمد آقا من چهل و پنج برم؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوری
🔺غیور مرد خرمشهری فتنه ی وابستگان به سازمان مجاهدین خلق را برملا کرد
⭕️ببینید و منتشر کنید
❌پروژه تکراری کشته سازی دشمنان
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_ے_شهید
همسرم مثل شهدا بود..متواضع و صبور و فروتن؛ و خیلی مهربان بود..روزی یک ساعت #قرآن میخواند..علاقه اش به شهدا توصیف ناپذیر است.. کتاب های شهدا رو میخواند و هر سال راهیان نور میرفت..با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما
وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛به عنوان زن خانه مرا درک میکرد.
اکبر برای #شهادت خیلی تلاش کرد..خالصانه برای سپاه کار کرد.میگفت
حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم...
#شهید_اکبر_شهریاری🌷
راوے : #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
شهادت ...
بالاترین درجهای است که
یک انسان میتواند به آن برسد
و با خونش پیامی میدهد
به بازماندگان راهش ...
#شهیده_نسرین_افضل
#سالـروز_شهـادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#پیامبر_اکرم_ص:
✍ هر چیز دارای سیماست ، سیمای دین شما نماز است
#ميزان_الحكمه_ج_6_ص_273📘
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 145
در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود سی و پنج کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچه ها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلاً جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق دوونیم متری زمین و ابعاد حدود دو در سه متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم. سقف سنگر را هم با کمک الوارها می پوشاندیم. یک ستون عمودی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچه ها خسته میشدند. معمولاً ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمی داشت و در گوشه ای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الآن میگذرد و تمام میشود اما تمام شدنی نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 146
با همان حال خواب آلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر میارم و کارمو میکنم.» ظاهراً آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابه جا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچه ها پتوها را آنجا رها کرده و رفته اند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقاً پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعاً هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچه هایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی ـ پسر دایی ام ـ در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچه ها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون