eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 152 حسن رسید و کمی به سنگر نگاه کرد. از کارمان تعریف کرد و دست به کار کمک به ما شد. چند تا گونی پر کرد و کمی خاک جابه جا کرد و من نمیدانم چه وقت فرغون را بُرد! ناگهان متوجه شدم فرغون دست من و بچه ها نیست، چند ساعت بعد آن را در تدارکات دیدیم. با حسن پاتک خاطرات مشترکی هم داشتم. یک بار داشتم از مرخصی برمی گشتم و تنها بودم. فکر اینکه قرار است از تبریز تا اهواز تنها باشم از همان اول راه خسته ام میکرد. به همه رزمنده ها سپرده بودند در شهرها و جاده ها وقتی تنها هستند با هیچکس سر صحبت را باز نکنند چون ممکن بود طرف مقابل در اثنای صحبت اطلاعاتی بگیرد که به ضرر عملیاتها تمام شود. این توصیه یکی از راه های حفاظت اطلاعات بود که همه مقید به آن بودیم، بر همین اساس فکر میکردم تا اهواز بدون هم صحبت خواهم بود. در همین فکر بودم که دیدم حسن پاتک در صندلی جلویی نشسته است. گل از گلم شکفت. او جایش را با بغلدستی من عوض کرد و من خیالم راحت شد که تا اهواز خوش خواهد گذشت. آنجا بیشتر با او آشنا شدم. از کارش در شهر پرسیدم، گفت که راننده اتوبوس شرکت واحد است و در خط مارالان کار میکند. وقتی برای ناهار در یکی از غذاخوری های سر راه توقف کردیم با یک غذای بیات و بیکیفیت روبه رو شدیم. واقعاً غذا دور ریختنی بود اما چاره ای نداشتیم، با اکراه برای رفع گرسنگی کمی خوردیم و برای ادای نماز بلند شدیم. در اتوبوس حسن آقا گفت: «صاحب غذاخوری ما رو احمق فرض کرده بود!» پرسیدم: «چقدر ضرر کردیم؟!» ـ صد تومن! اما صبر کن! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد.. @FF8141 🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 4 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_حسن_احمدی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
از قافلہ هاے شهدا #جامــاندیـم رفتنـد رفیقان وچـہ تنها ماندیم.. افسـوس ڪہ در زمانہ ے دلتنگے #مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم.. #شهید_روح_الله_عالی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
آنقدر شـــ🌷ـــهید با تیر و ترکش دیده ایم ڪہ یادمان مے رود ، جنگ نرم هم شهیـــد دارد ... #جانباز دارد ... شیمیایی دارد ... درد دارد ...! ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از بنر
📹 فیلم شهادت حضرت عباس(ع) در مختار نامه که به دلایلی ازصداوسیما پخش نشد #مدت_زمان_(9دقیقه) #باصدای_اصلی برای مشاهده ی فیلم بالینک زیر وارد شوید. 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/405733377Cc0666beb40
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! . آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛ قیمتش را هم با خون مان می دهیم... . . . حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! . ما آمده ایم خود را بسازیم؛ تا نفس را از نَفَس در بیاوریم... 😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ڪــــاش آداب رفاقتتـــــان قابـــــل انتقال بـــــود.. دلـــــم میگـــــیرد #مـــیان جماعتے ڪہ مهربانے یادشان رفتـــــہ.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نذر ڪردم تا بیایی هرچہ دارم مال تو چشم هاے خسته پر انتظارم مال تو یڪ دل دیوانه دارم با هزاران آرزو آرزویم هیچ ، قلب بیقرارم مال تو اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج @sangarshohada🕊
#وصیت_نامـہ_شهـدا خوشا بہ حال آنان ڪہ پروازشان اسیر هیچ قفسے نشد،خوشا بہ حال آنان ڪہ از رهایے رهیدند و بال وبالِ جانشان نشد. خوشابہ حال ما، اگر شهید شویم #سردار_شهید_قاسم_مدهنی @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 153 حسن آقا گفت و دست به جیبش برد و شروع کرد به درآوردن قاشق، قندان، نمکدان، استکان و... یک به یک وسایل را روی زانوهایش می چید و میگفت: «این قندون 10 تومن، این قاشق پنج تومن و...» با تعجب گفتم: «پس زیاد هم ضرر نکردیم!» در جنگل آباد که بودیم به جز مهمات، سایر وسایل تدارکات کم بود، مثلاً بچه ها از بابت پوتین در مضیقه بودند و حتی نان و غذا هم به بچه ها کم میرسید. در همان ایام حسن پاتک با یک تویوتا به مقر لشکر دیگری رفته بود. آنجا برای نماز به مسجد رفته بود. بعد از نماز دیده بود کسی بیرون نیست و دست به کار شده بود؛ تویوتا را کنار مسجد آورده و همۀ پوتینها را پشت تویوتا ریخته بود! وقتی به گردان آمد مشکل پوتین همه را حل کرد! اتفاقاً در همان محل یک حمام صحرایی هم دیده بود. یک شب به شناسایی منطقه رفته بود و شب بعد با تویوتا به آنجا رفته و کانکس را پشت ماشین بسته بود. در حال بیرون آمدن از آن مقر، نیروهای ارتش که آنجا مستقر بودند جلوی او را میگیرند که: «خوب شد! ما هم میخواستیم حمام رو این طرف جاده بیاریم. حالا بیا بعد با تو صحبت میکنیم!» حسن آقا «چشم» گفته و دنبال آنها راه افتاده بود. ارتشیها با چراغ قوه پیشاپیش او حرکت کرده و به جاده اصلی رسیده بودند اما رسیدن به جاده همان و گاز دادن حسن پاتک همان! به سرعت از آنجا دور شده و حمام را به گردان خودمان آورده بود. آن شب کسی او را نشناخته و نمیدانست از کدام لشکر است تا پیگیر قضیه شود. فقط خاطره ای بر پاتکهای او اضافه شد و حمامی که کار ما را راحت کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 154 خلاصه آن روزها حسن پاتک با این قبیل کارها حسابی به بچه ها خدمت میکرد. یک بار خودش تعریف کرد که در جاده قرارگاه خرمشهر داشتم می آمدم که دیدم ماشینها آنجا صف کشیده اند. من هم پشت تویوتا را به سمت قطار برگرداندم و خودم پیاده شدم. سوییچ را هم روی ماشین گذاشتم. بلافاصله پشت ماشین را پر کردند و راننده اش را صدا زدند اما من صدایم را درنیاوردم! وقتی دیدند خبری از راننده نیست و ماشینهای دیگر معطل مانده اند، ماشین را کنار جاده راندند و به کارشان ادامه دادند. وقتی حسابی گرم شدند من ماشین را روشن کردم و از آنجا دور شدم! یادم هست روزهای پس از این پاتک، کره در تدارکات آنقدر زیاد بود که با هر وعده غذایی کره نوش جان میکردیم! با این اوصاف ما عزم کرده بودیم از امثال حسن پاتک، پاتک بزنیم! اول طرحی چیدیم و منتظر ماندیم تا در وقت استراحت آنها کارمان را انجام دهیم. معمولاً از تدارکات کسی برای صبحگاه نمی آمد. آنها بعد از نماز صبح تا وقت دادن صبحانه می خوابیدند. چند نفری دور و بر چادر آنها منتظر ماندیم و مراقب تک تک شان بودیم تا اینکه بالاخره یکی از گالنهایی را که زیر چادر قایم کرده بودند، بلند کردیم. دوان دوان از چادر دور میشدیم که ناگهان مسئول تدارکات گروهان برابرمان سبز شد! آدم قوی هیکل و درشتی بود و از اهالی خسروشهر. گالن را که دست ما دید همۀ ماجرا را خواند: «اینو کجا میبرید؟» ـ مال خودمونه! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊