تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے
26
🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_بهزاد_سیفی🌸🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نگاه را مے رباید ...!!!
هر آن ڪس ڪه زیباست
و تو زیباترینیے
اے شهید...!!
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
✍سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
✍پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
#راوی_همسر_شهید
#سردار_بی_ادعا🌷
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تا نگاهـت میکنم
آرام میخندے بہ من ...
من فداےِ خنده ات
مآه منیــر فاتحیــن ...
#لَبیڪ_یـا_زیـنب
#رِزقڪ_شـهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ڪلام_امیرالمومنین_ع :
✍هرگاه با فكر خود بہ جايے نرسيدى، از انديشہ خردمندى كہ مشكل تو را حل مے كند پيروى كن
#غررالحكم_ح_4156📗
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 196
علاوه بر ماهیها گاهی مرغها و اردک های وحشی که روی آب یا میان نیزارها حرکت میکردند، توجهم را جلب میکردند. من برای شکار آنها هم طرحی چیده بودم. سیمهای کهنه مخابرات را جمع کرده و سر آن را به میلهای که در محل شستن ظرفها قرار داشت، بسته بودم. یک کائوچو هم برای خودم آماده کرده بودم؛ توی کائوچو را به ابعاد یک متر درآورده بودم طوری که میشد آنجا راحت نشست. آنجابه جای پل از تکه های بزرگ کائوچو استفاده میکردیم. بعد از اینکه پرندهای را میزدم، سوار کائوچویم میشدم، سر سیم را میگرفتم و داخل آب پیش میرفتم، پرندهای را که زده بودم برمیداشتم و دوباره از سیم میگرفتم و خودم را به سوی پد میکشاندم. بعد از تمیز کردن و پختن مرغها، سور و سات حسابی راه میانداختم. بچه ها برای صبحانه هم اغلب سیب زمینی می پختند و بد نمی گذشت.
در جزیره روزهای خوشی میگذراندیم. صمیمیت بچه ها بیشتر شده بود و طبیعت زیبای منطقه گرچه ما را محدود کرده بود اما گاهی چنان بود که در سکوت نیزار و آب که فقط سروصدای مرغهای وحشی و اردکها آن را می شکست، خشونت جنگ از یاد میرفت. شنا کردن در چنان فضایی دلچسب بود. اردکهای کوچکی آنجا بودند که وقتی به آدم میرسیدند یکدفعه داخل آب شیرجه میزدند و پنجاه متر دورتر از آب بیرون می آمدند. از شیطنت و بازی اردکها خوشم می آمد. یک روز مشغول شنا بودم که ناگهان آرامشم به هم خورد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 197
ـ آقا سید! زود باش بیا بیرون. میخوایم توپ بزنیم!
آنجا دو سه توپ داشتیم که هر وقت ماشینهای عراقی را در تیررس می دیدند، آنها را میزدند. سریع به سمت پد شنا کردم اما شلیک توپها شروع شده بود. این شلیکها، به دنبال خود شلیک توپهای عراقی را در پی داشت. از آب که بیرون آمدم روی پل دراز کشیدم. ناگهان درست جایی که من آنجا شنا میکردم یکی از گلوله های توپ عراقی منفجر شد. اگر سرپا بودم حتماً چند ترکش نصیبم میشد. چند ثانیه بعد بلند شدم و به طرف سنگرمان دویدم. عراقیها منطقه را می کوبیدند، من فرصت برای پوشیدن شلوار و پیراهنم نداشتم و حسابی مایه خنده بچه ها شده بودم. بعضیها تازه وضع درب و داغان بدنم را دیده بودند و چهارچشمی نگاهم میکردند.
آن روز به خیر گذشت اما یکی دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد که باعث حیرت همه مان شد. با اینکه از نگهبانی در میرفتم اما در شستن ظرفها دقیق بودم. قسمتی از پل که آب نسبتاً تمیزی جمع میشد، محل شست و شوی ظرفها بود. آن روز مشغول شست و شوی ظرفها بودم که یک توپ کنار جاده افتاد و من به طرز عجیبی توی آب پرت شدم، انگار کسی یا چیزی مرا محکم هل داده باشد. گیج شده بودم بچه ها هم تعجب کرده بودند. دور من جمع شدند و گفتند: «چی شده؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده #جانباز ۳۵درصد و نیازمند جمع اوری کنیم مشکلات مالی زیادی دارن ۴تافرزند هم دارند امرار معاش براشون خیلی سخت شده مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
بهشت، همیشہ نباید درختانے داشته بـــــاشد ڪہ رودهایے از پـــایینش جـــــریان دارند..! گاهے بیــــاب
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#دنیای_بدون_محمد
✍همیشہ اصرار داشت کہ من را برای شهادتش آماده کند. میگفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود کہ وقتی دوستانش به شهادت میرسیدند حتماً مرا هم با خود بہ تشییع جنازه و مراسمها میبرد تا نوع مراسم و برخورد خانوادههایشان را ببینم. با خودم میگفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا بہ خانه میرسیدیم، بنا میکردم به گریه. اما محمد میگفت «خودت رو جاے اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریہ کنی!
✍دلم میخواهد محکم باشی.» میگفتم «مگہ میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم میخواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را بہ تو میدهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»
با حرف هایش آرام میشدم اما بیشتر خودم را بہ بیخیالی میزدم. من محمد را میخواستم و هنوز زود بود برود. پس میتوانستم تصور کنم حتی اگر بہ حرفهای محمد نیازی داشته باشم، بہ این زودیها کارآیی ندارد.
✍و در حالی کہ 27 ماه از ازدواجش میگذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) مقابل تروریستهای تکفیری در سوریه بہ شهادت رسید.
#شهید_محمد_کامران 🌷
راوے : #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 198
وقتی بیرون آمدم ترکش گرم و بزرگی را دیدیم که از سمت صافش به پشتم خورده و مرا محکم توی آب پرت کرده بود. ترکش در دستم بود و صدای بچه ها توی گوشم: «ببین برای خدا چی کار کردی که اینطور دفع بلا شده!» واقعاً اگر ترکش به آن بزرگی میچرخید همه پشتم را میدرید و خدا میداند بعدش چه میشد!؟
عادت جیم شدن از منطقه هنوز در سرمان بود. از آنجا تا اهواز پنج تا شش نگهبانی بود که رد شدن از آنها به سادگی ممکن نبود و باید با برگ مرخصی رد میشدیم ولی ما از هر یک با عناوینی می گذشتیم. مثلاً سوار ماشینهای لشکرهای دیگر میشدیم و آنها فکر میکردند ما از نیروهای خودشان هستیم. معمولاً به اهواز میرفتیم، دو سه روز می ماندیم و برمی گشتیم. یک روز دیدم بابا نیست. خیلی سراغش گشتم اما خبری از او نبود. فهمیدم تنهایی به اهواز رفته است. یکی دو روز بعد در حالی که چهار پنج کیلو انار برایمان آورده بود، آمد. به هم که رسیدیم خندید و گفت: «بیا انار بخور که این انارها ماجرا دارن» وقتی جریان را پرسیدم، گفت: «کنار کارون، از میوه فروشی که بساطش رو روی طبق پهن کرده بود، خواستم انار بخرم به قرار کیلویی بیست و پنج تومن. طرف زرنگی کرد و هر چی میوۀ خراب داشت توی کیسه ریخت. دیدم یه دونه انار خوب بینشان نیس. اعتراض کردم و دعوامون بالا گرفت که اصلاً نمیخوام، طرف گفت که آگه نخوای همینجا میگیرم توی آب خفه ات میکنم! هوا پس بود. تنها هم بودم و جداً دیدم طرف خیالاتی دارد. میوه را روی طبق ریختم. آمد دنبالم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 199
من دور طبق می دویدم و او دنبالم میکرد. دیدم دست بردار نیست. طبق را رویش بلند کردم و همه میوه ها زمین ریخت. حالا دیگر طبقچی های دیگه هم دنبالم میدویدن. ترسیده بودم. از اون طرف چند نفر ارتشی رو دیدم که اونها هم به نفع من وارد میدان شدن. حالا هر چی میوه بود میوه فروشها به ما میزدند و ما به سروکله اونها! غوغایی شده بود! آگه دستشون به ما میرسید یه کتک مفصل میخوردیم! بالاخره بچه های کمیته سر رسیدن و ما رو از دست اونا گرفتند. این انارها رو هم از جای دیگه گرفتم. حالا بخور از این انارها....»
نیروهای ارتشی نزدیکی ما سنگر داشتند، یک کاتیوشا هم داشتند که آن را در ابتدای پد کنار چاه نفت قرار داده بودند که با سنگر خودشان فاصله زیادی داشت. می دانستند بعد از شلیک کاتیوشا وقتی عراقیها آن منطقه را با توپ گلوله باران کردند آسیبی به خود و سنگرشان نخواهد رسید، معمولاً بعد از هر شلیک کاتیوشا وقتی آتش توپخانه عراق به آن ناحیه شروع میشد، بچه های ما تلفات میدادند و همین باعث دلخوری ما از دست بچه های کاتیوشا میشد. یک روز که از اهواز برگشته بودم، در بدو ورود عبدالحسین اسدی را دیدم. از اردوگاه شهدای خیبر و قضیه لورل هاردی با هم صمیمی شده بودیم و اغلب سربه سر هم می گذاشتیم. وقتی به پد رسیدم، او داشت از کنار سنگر فرماندهی گروهان در وسط پد رد میشد که مرا دید. با خنده صدا زد: «سلام سید! از کجا داری میآیی؟!» گفتم: «از اهواز برمیگردم.» با هم خوش و بش کردیم و بعد به سنگرمان رفتم. دقایقی بعد صدای شلیک کاتیوشا بلند شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده #جانباز ۳۵درصد و نیازمند جمع اوری کنیم مشکلات مالی زیادی دارن ۴تافرزند هم دارند امرار معاش براشون خیلی سخت شده مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹