سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 198
وقتی بیرون آمدم ترکش گرم و بزرگی را دیدیم که از سمت صافش به پشتم خورده و مرا محکم توی آب پرت کرده بود. ترکش در دستم بود و صدای بچه ها توی گوشم: «ببین برای خدا چی کار کردی که اینطور دفع بلا شده!» واقعاً اگر ترکش به آن بزرگی میچرخید همه پشتم را میدرید و خدا میداند بعدش چه میشد!؟
عادت جیم شدن از منطقه هنوز در سرمان بود. از آنجا تا اهواز پنج تا شش نگهبانی بود که رد شدن از آنها به سادگی ممکن نبود و باید با برگ مرخصی رد میشدیم ولی ما از هر یک با عناوینی می گذشتیم. مثلاً سوار ماشینهای لشکرهای دیگر میشدیم و آنها فکر میکردند ما از نیروهای خودشان هستیم. معمولاً به اهواز میرفتیم، دو سه روز می ماندیم و برمی گشتیم. یک روز دیدم بابا نیست. خیلی سراغش گشتم اما خبری از او نبود. فهمیدم تنهایی به اهواز رفته است. یکی دو روز بعد در حالی که چهار پنج کیلو انار برایمان آورده بود، آمد. به هم که رسیدیم خندید و گفت: «بیا انار بخور که این انارها ماجرا دارن» وقتی جریان را پرسیدم، گفت: «کنار کارون، از میوه فروشی که بساطش رو روی طبق پهن کرده بود، خواستم انار بخرم به قرار کیلویی بیست و پنج تومن. طرف زرنگی کرد و هر چی میوۀ خراب داشت توی کیسه ریخت. دیدم یه دونه انار خوب بینشان نیس. اعتراض کردم و دعوامون بالا گرفت که اصلاً نمیخوام، طرف گفت که آگه نخوای همینجا میگیرم توی آب خفه ات میکنم! هوا پس بود. تنها هم بودم و جداً دیدم طرف خیالاتی دارد. میوه را روی طبق ریختم. آمد دنبالم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 199
من دور طبق می دویدم و او دنبالم میکرد. دیدم دست بردار نیست. طبق را رویش بلند کردم و همه میوه ها زمین ریخت. حالا دیگر طبقچی های دیگه هم دنبالم میدویدن. ترسیده بودم. از اون طرف چند نفر ارتشی رو دیدم که اونها هم به نفع من وارد میدان شدن. حالا هر چی میوه بود میوه فروشها به ما میزدند و ما به سروکله اونها! غوغایی شده بود! آگه دستشون به ما میرسید یه کتک مفصل میخوردیم! بالاخره بچه های کمیته سر رسیدن و ما رو از دست اونا گرفتند. این انارها رو هم از جای دیگه گرفتم. حالا بخور از این انارها....»
نیروهای ارتشی نزدیکی ما سنگر داشتند، یک کاتیوشا هم داشتند که آن را در ابتدای پد کنار چاه نفت قرار داده بودند که با سنگر خودشان فاصله زیادی داشت. می دانستند بعد از شلیک کاتیوشا وقتی عراقیها آن منطقه را با توپ گلوله باران کردند آسیبی به خود و سنگرشان نخواهد رسید، معمولاً بعد از هر شلیک کاتیوشا وقتی آتش توپخانه عراق به آن ناحیه شروع میشد، بچه های ما تلفات میدادند و همین باعث دلخوری ما از دست بچه های کاتیوشا میشد. یک روز که از اهواز برگشته بودم، در بدو ورود عبدالحسین اسدی را دیدم. از اردوگاه شهدای خیبر و قضیه لورل هاردی با هم صمیمی شده بودیم و اغلب سربه سر هم می گذاشتیم. وقتی به پد رسیدم، او داشت از کنار سنگر فرماندهی گروهان در وسط پد رد میشد که مرا دید. با خنده صدا زد: «سلام سید! از کجا داری میآیی؟!» گفتم: «از اهواز برمیگردم.» با هم خوش و بش کردیم و بعد به سنگرمان رفتم. دقایقی بعد صدای شلیک کاتیوشا بلند شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده #جانباز ۳۵درصد و نیازمند جمع اوری کنیم مشکلات مالی زیادی دارن ۴تافرزند هم دارند امرار معاش براشون خیلی سخت شده مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
همہ شب در این امیدم کہ نسیم صبحگاهے بہ پیـام #آشنــــایان بــــنوازد آشنـا را
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
یادم می آید که به دلیل کم صحبت بودن او ، مدیر مدرسه اش مرا خواست
فکر می کرد بچه ام افسرده است اما او از همان موقع اهل تفکر بود…وقتی از محمدحسین سوال می کردی چرا کم صحبت می کنی!؟
می گفت :
#مفاسد_زبان زیاده (غیبت ، تهمت ،و….) و کم صحبت کردن باعث #کمتر_گناه_کردن می شود از #غیبت فراری بود .اگر شخصی که قصد غیبت داشت از او کوچکتر بود او را از این کار منع می کردو اگر بزرگتر بود بدلیل محترم بودن او جمع را ترک می کرد…
شهادت۹۲/۳/۱۴
با زبان روزه به دیدار ارباب رفتند...
#شهید_محمد_حسین_عطری 🌷
راوے: #مادر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊