سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 365
گریه ام برای کسانی که مرا می شناختند، عجیب بود. میدانستند آدم دل نازکی نیستم و به سختی گریه میکنم. حال پدری را داشتم که برای آخرین بار بچه اش را، ثمر زندگی اش را میدید و خداحافظی میکرد. میدانستم تلفات خواهیم داد اما تلفاتمان چه کسانی بودند؟ کدام یک از دوستان گلچین میشدند؟
با صدای اذان حرکت شروع شد. یک نفر اذان میداد و معنیاش را هم میگفت. این اذانهای وقت حرکت، عجیب آدم را بال و پر میداد. برای من و خیلی ها که سواد عربیمان بالا نبود در آن لحظات، این اذان با معنی خیلی می چسبید. از جای دوری صدای نوحه آهنگران هم می آمد. نواری پخش میشد که دوستش داشتم:
بارها از حملۀ این بعثی مزدور شیطان
گشته صدها خانه و کاشانه در دزفول، ویران!
و به اینجا که میرسید:
یکطرف افتاده مادر دست در پیکر ندارد
یکطرف افتاده کودک، سر ندارد!
حالم دگرگون میشد. رفته رفته بچه ها پشت کمپرسی ها جا گرفتند تا حرکت آغاز شود. این بار جلوی ماشین کنار راننده نشسته بودم و از حال و هوای بچه ها و تنگی جایشان بیخبر! مقصد، اروندکنار بود. در راه با دیدن توپها، تانکها و سایر سلاحهای سنگین خوشحال میشدم. جابه جایی تجهیزات و گاه نیروهای سایر لشکرها را میدیدیم. معلوم بود برای عملیات والفجر 8 از هر جهت سرمایه گذاری خوبی شده است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 366
به نخلستانهای کنار اروند رسیدیم و ماشین متوقف شد.
ـ از این به بعد باید پیاده برید!
پیاده شدیم و گردان راه افتاد. هر لشکری باید در منطقه معین شدۀ خودش مستقر میشد. در راه تریلی های حامل قایقها را میدیدیم. دیدن صحنه جابه جایی جرثقیلها و تانکها روحیۀ ما را چند برابر میکرد. از گریه های دو سه ساعت قبل خبری نبود، حالا دیگر همه به عملیات فکر میکردیم.
نیروها در ستونهایی منظم از سویی به سویی میرفتند. ما هم به ستون حرکت کردیم تا به روستایی در حاشیه اروندرود و میان نخلستان رسیدیم. آنجا سه اتاق مشخص کرده و گفتند که همه گردان باید آنجا مستقر شوند. بچه ها وارد اتاقها شدند اما جا برای همه نبود و عده ای بیرون اتاق ماندند. دستور رسیده بود کسی نباید بیرون بیاید. بعد از ظهر بود و هوا هنوز روشن. در آن شرایط مگر سید نورالدین قبول میکرد داخل خانه بماند و از اوضاع و احوال خبر نگیرد؟! عزم کردم بروم بیرون. البته کار دیگری هم داشتم. مثل همیشه امیر را هم صدا زدم: «بریم بیرون، ببینیم چه خبره!» زدیم بیرون. کنار روستا و داخل نخلستان نهرها یا آبراه هایی بودند که از اروند جدا شده و داخل نخلستان کشیده شده بودند. داخل این نهرها قایقهای زیادی گذاشته بودند. همانجا بود که یکی از بچه های بسیجی لشکر را دیدم. کنار یک نخل در گوشهای خلوت کرده بود. می شناختمش. نزدیکتر که شدیم دیدم دارد گریه میکند. به عکسی نگاه میکرد، چیزی مینوشت و گاه با گریه از نوشتن می ایستاد. کمی دورتر ایستاده و نگاهش کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سیزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1101_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
همه حرفش نمازاول وقت
همه فعالیتش نماز اول وقت
در هر شرایطی نماز اول وقت
یا جماعت و در مسجد
یا با خانواده در خانه
با بچه ها به مسجد می رفت برای نماز جماعت
در مهمانی یا در مسافرت برای برادر کوچکش که طلبه بود سجاده پهن میکرد
او امام جماعت میشد و پدر ، اهالی خانه و خودش
به او اقتدا می کردند.
درس میداد می گفت نمازاول وقت
در اردوهای آموزشی میگفت نماز اول وقت.
در میدان جنگ هم نماز اول وقت.
یاد این حرف افتادم:
لبیک یا حسین(علیه السلام) یعنی نماز اول وقت
#شهید_مهدی_طهماسبی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی ساکن مشهد بود. یک جوان ورزشکار ونائبقهرمان وزن ۵۵کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی بود . اوحدودأ ۱۹ سال داشت ودر دانشگاه فردوسی مشهد مشغول تحصیل بود. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش… اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
چه کار میکرد؟ مینشست و نگاه میکرد؟ هر روز خبرش را میشنید که حرم عقیله بنیهاشم را تهدید میکنند و دم نمیزد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن ابیطالب» به رزم نمیرفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمتشان. مجتبی رفیق چندین و چند سالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها»
#ذبیح_فاطمیون
#شهید_رضا_اسماعیلی
#شهید_بی_سر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 367
حدس زدم وصیتنامه مینویسد اما احوالش ناراحتم کرد. نزدیکش شدم و در حال گذر به شوخی دستی به پشتش زدم که «بابا، بیخیال!» نگاهم کرد و گفت: «آقا سید میخوام وصیتنامه بنویسم!»
ـ وصیتنامه رو میخوای چی کار کنی! انشاءالله برمیگردی...
به عکسی که در دست داشت نگاه کردم. عکس یک دختر کوچولوی خیلی قشنگ بود!
ـ کیه؟
به عکس خیره شد و گفت: «دخترم!» حالت نگاهش بدجوری مرا گرفت. گفتم: «آگه دوست داری میتونی عکسو با خودت جلو بیاری!»
ـ آقا سید! میترسم عکسش تو آب خراب بشه!
ـ نه! طوری نمیشه!
گفتم اما دلم میلرزید و...
قرار بود بعد از اینکه غواصها خط را شکستند با قایقها به دشمن حمله کنیم و امکان افتادنمان به آب وجود داشت. از طرف دیگر امکان داشت به راحتی از اروند بگذریم و به ساحل دشمن برسیم. به او گفتم: «وصیت نامتو بنویس و عکسو هم با خودت بیار!» دوباره پرسید: «آقا سید! یعنی بازم میتونم اونو ببینم!»
منقلب شدم: «چرا که نه! حتماً میتونی ببینیش!»
این تنها امیدی بود که میتوانستم بدهم. از او خداحافظی کردیم و پی کارمان رفتیم. در واقع من و امیر دنبال جاخشابی بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊