سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 404
واقعیت این بود از این قضایا سیر شده بودم. دنبال بهانه بودم تا در منطقه بمانم و از خدایم بود اگر ترکشی راهش را به طرفم کج میکرد و مرا هم میبرد. گاهی فکر میکردم چه شد که از جهنم شب بیست و سوم، سالم بیرون آمدم و قتل عام دوستانم را دیدم. اگر برگردم چطور برگردم؟ با چه رویی به خانۀ امیر بروم؟!
تا عصر آنجا بودم. شب، تانکهای عراقی شروع به پاتک کرده بودند، سعی عراق این بود تعدادی از تانکهایش را جلو بفرستد تا با آنها درگیر شویم و جلوتر نرویم. در حالی که ما هم برنامه پیشرَوی نداشتیم. حدود چهار کیلومتر آن سوی اروند پیشرَوی کرده بودیم و تدارکات دیگر نمیتوانست بیش از آن به منطقه برسد.
ظاهراً عراق هم به فکر احداث خاکریز در آن منطقه بود تا جلوی پیشرَوی ما را سد و منطقه کارخانه نمک را برای خودش حفظ کند.
در عملیات والفجر 8 منطقه کارخانه نمک در محور لشکر عاشورا قرار داشت؛ منطقه ای باتلاقی که حرکت در آن مشکل بود. به نظر میرسید عراق در صدد بود آن منطقه را حفظ کند و بعد با خشک کردن باتلاق راه عملیات زرهی در منطقه را هموار کند. منطقه کارخانه نمک برای طرفین اهمیت داشت و مقاومت و جدیت دشمن هم در آن منطقه چشمگیر بود. لشکرهای جناحین عاشورا، پیش رفته بودند اما کار لشکر عاشورا سخت بود. جایی که بچه ها موضع گرفته بودند، جاده ای بود که ماشینها دور و بر آن خاک ریخته بودند تا مثلاً تبدیل به خاکریزی بشود. ما از پشت همین سده مقابل دشمن ایستاده بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هفدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷26🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_428_280)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
▪️انا لله و انا الیه راجعون...▪️
حاج داوود قربانی، پدر #شهید_روحالله_قربانی به فرزند شهیدش پیوست...
@sangarshohada🕊🕊
امشب . . .
اروند کربلاست
دریادلان عاشـــق ؛
به شکارِ گوهر ناب شهادت ؛
میروند تا صید معشوق شوند ...
#آغاز_عملیات_کربلای_چهار
#رمز_یامحمدرسولاللهﷺ
@sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍برادران وخواهران هرگز از امام عزیز و بزرگوار دورے نگزینید و بدانید کہ یقینا او نائب آقا امام زمان مے باشد و راهنمایے هاے او را گوش فرا دهید وشکر این نعمت را بکنید کارهاے شما فقط براے رضاے خدا باشد و براے غیر خدا نباشد کہ هرگز موفق نخواهید شد.
✍تذکرے دیگر اینکہ هرگز ازروحانیت جدا نشوید وهمیشه با روحانیت باشید وهیچگاه از روحانیت دست برندارید و نگذارید کہ دشمنان شما را از روحانیت مبارز جداکنند و خودتان از این اجراکنندگان حکومت عدل الهی حفاظت نمایید.پدران و مادران جوانان خود را با افتخار براے جهاد در راه خدا گسیل کنید و مستضعفان را در هر کجاے جهان یارے کنید وجبهہ ها را گرم نگہ دارید.
#شهید_علی_اصغر_سعادتے🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 405
عراق اگر میخواست میتوانست با نیروی قوی منطقه ما را بشکند اما آنها هم نیروی قابلی نداشتند و فقط به فکر مانور تانکهاشان بودند.
آن شب بچه های گردان توانستند جلوی دشمن را بگیرند و پاتک دشمن نافرجام ماند. شب در همان سنگر ماندم اما حوصله ام سر رفته بود. مدام با خودم کلنجار میرفتم. از یک طرف غم شهادت امیر و از طرف دیگر این فکر که اگر اینجا در این حالت بمانم، تشییع جنازه اش را هم نمی بینم. تصمیمم را گرفتم و صبح با بچه هایی که یک روز کنارشان سر کرده بودم خداحافظی کردم. نیروهای پشتیبانی باز هم به منطقه م یآمدند.
کنار اروند آمدم و سوار قایق از اروند گذشتم. اینطرف اروند که رسیدم محرم را دیدم. تا مرا دید دادش بلند شد: «سید! ماسک منو کجا بُردی؟!»
ـ بردمش اون ور رود. اینجا که این همه ماسک ریخته میخواستی یکیشو برداری!
محرم را از قبل میشناختم. برادرش، مجید، مدتی فرمانده گردان بود که در مسلم بن عقیل شهید شد. رابطه مان به گونه ای بود که بعد از این حرفها برای اینکه به نق زدنهایش خاتمه بدهم گفتم: «محرم! دیگه هیچی نگو که حال ندارم! یه چیزی بده بخورم، برگردم عقب.» رفت برایم غذا و کمپوت آورد که خوردم. همانجا عوض محمدی را دیدم. تعدادی از ماشینهای تدارکات هم آن حوالی بودند. گفتم: «عوض! یه ماشین بده برگردم به محل گردان.» او هم لطف کرد و به ماشینی سپرد تا مرا عقب برساند. معمولاً در خط به کسی ماشین نمیدادند اما با هم میانه خوبی داشتیم و وضعیتم روشن بود. به هر ترتیب، عقب آمدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 406
دیدم سید اژدر در آبادی است، همان روستای پرخاطره کنار کارون. بی اختیار به سمت خانه خودمان رفتم. جایی که تا سه، چهار روز پیش پر از شور و غوغای بچه ها بود و حالا... داشتم دیوانه میشدم. سکوت و خلوت خانه ها کلافه ام کرد. فقط من بودم و خانه های خالی، آن نمازها، میهمانی رفتنها، صفای بچه ها، همه مقابل چشمانم رژه میرفتند و نمیتوانستم جای خالی آن همه عزیز مخصوصاً امیر را ببینم و بمانم. واقعاً حس میکردم کمرم شکسته است. بیشتر از چهار پنج ساعت نتوانستم دوام بیاورم. سراغ سید اژدر رفتم.
ـ برای من یه نامه بنویس برم تبریز!
ـ ما هم میخوایم بریم تبریز صبر کن با هم میریم!
ـ نه! نمیخوام با شما بیام. خودم میرم!
هنوز از دست سید ناراحت بودم و نمیخواستم با آنها باشم. اصرار کردم برایم یک نامه بنویسد که نوشت. با حالی نگفتنی از روستا جدا و سوار ماشینی شدم که مقصدش دزفول بود.
بیحال و پریشان به گردان خودمان رسیدم. نیروهای تعاون گردان آنجا بودند که ما قبل از عملیات، وسایلمان را به آنها داده بودیم. من و امیر، دوتایی یک کیف داشتیم و حتی پولمان یکی بود که با هم به تعاون تحویل داده بودیم. رفتم و گفتم: «من پول ندارم. کمی از پولهایی که به شما دادیم را میخوام.» لیست را نگاه کرد و دید که به اسم جفتمان نوشته شده. پرسید: «پس امیر مارالباش کجاست؟»
ـ شهید شد.
ـ ببخش برادر! من نمیتونم چیزی بدم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊