❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍ اوایل ازدواجمون بود ...
برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ...
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین
زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ...
آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
4_5877468354356183516.mp3
3.03M
#بشنوید🎧
🎼 " خط قرمز "
🎤شهيد اكبري به روایت حجت الاسلام جوشقانیان
#حجت_الاسلام_جوشقانيان
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 407
دست خالی برگشتم؛ نه لباس، نه پول و نه هیچ جیز دیگر نداشتم. آن روزها پدر سید اژدر مسئول تدارکات بود. فکر کردم بروم پیش او بهتر است.
ـ آقا سید! یه دست لباس درست و حسابی بده. لباس نظامی نمیخوام. شلوارش نظامی بود اشکالی نداره اما پیراهنش معمولی باشه.
رفت و انبار را گشت و بالاخره پیراهن و شلواری برایم پیدا کرد. دید که میلنگم.
ـ چرا میلنگی؟
ـ هیچی! خوردم زمین!
ـ واقعاً زمین خوردی؟
ـ نه! راستش ترکش خورده.
ـ با این وضع کجا میری سید؟
گفتم که میخواهم به تبریز برگردم و به همین دلیل، به لشکر برگشته ام. آنجا «محمد عارفی» در ترابری کار میکرد و از نیروهای مسجد خودمان بود. گفتم قصد رفتن به تبریز را دارم و سراغ اتوبوس را گرفتم. آقا محمد گفت: «بعدازظهر یه اتوبوس میره تبریز.» پیش آنها ماندم تا زمان حرکت اتوبوس برسد. حدود صد تومان هم پول از آنها قرض کردم. میخواستند بیشتر بدهند اما لازم نداشتم، چیزی نمیخواستم بخرم. فقط یک کیلو گوجه فرنگی و خیار خریدم که با همان تا تبریز سر کنم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 408
حرکت کردیم. چه آمدنی! نمیدانستم چه خواهد شد. مدام از خود میپرسیدم: «وقتی رسیدم چه باید بگویم؟!» اتفاقاً راننده اتوبوس برخلاف من حال خوشی داشت. نواری روشن کرده بود که در حال و هوای من شنیدن آن زجرآور بود! طاقت نیاوردم. گفتم: «اونو خاموش کن.» خاموش کرد و گفت: «یا نوار باشه یا غیبت کردن!»
ـ هر چی دلت میخواد غیبت کن!
راننده شروع کرد به صحبت یا به قول خودش غیبت با بغلدستی اش که برای من تحمل پذیرتر بود. کار به اینجا ختم نشد و او بعد از کمی غیبت کردن شروع به سبقت گرفتن های خطرناک کرد. من در صندلی جلو نشسته بودم و میدیدم چطور وارد خط ماشینهای دیگر میشود، صدای بچه ها درآمده بود.
ـ داداش! درست حسابی رانندگی کن!
ـ من میخوام همین طوری تا خود تبریز برونم!
با چنان سرعتی رانندگی میکرد که بعد از حدود سیزده و نیم ساعت ما را به تبریز رساند. ساعت نُه صبح بود که در میدان ساعت تبریز پیاده شدم. وقتی میخواستم پایین بیایم به راننده گفتم: «این کار تو خیلی به نفع من شد، چون کار واجب داشتم و دیوانگی شما ما را زودتر رساند!» فکر میکردم به موقع با محمد در مورد این راننده صحبت کنم.
در میدان ساعت پیاده شدم و به «قدرت اشرفی» در اطلاعات زنگ زدم. تا فهمید در میدان ساعت هستم خودش را رساند و مرا سوار کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هفدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷11🌷12🌷13🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_431_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍خدایا، اگر انسان از اول که بدنیا می آید از عظمت و هیبت تو؛ پیشانی خود، این مقدس ترین جوارح بدن را به خاک نهد و به سجده رود تا آخر دنیا ذکر تو را کند، هنوز هم کم است و اصلا تو به وصف تمام موجودات عالم از اول تا آخر نمی آیی.
✍خداوندا، اگر قرار باشد من الان بمیرم. امشب چه طور فشار قبر را تحمل کنم، فشار قبری که مغز انسان را از فشارش به بیرون می ریزد. من چه طور فراق تو و عذاب تو را تحمل کنم، با این همه گناهانم فردای قیامت چطور می توانم جوابگوی سوالاتت باشم.
#شهید_عبدالرسول_ناوک🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊