❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
✍کامیون ها پشت سر هم
در جاده شهید صفوی به سمت شلمچه حرکت میکردن
پشت کامیون ها جای سوزن انداختن نبود
هر کامیونی پذیرای چهل پنجاه رزمنده با تجهیزات کامل بود
کیپ تا کیپ بچه ها نشسته بودند
و مشغول ذکر و تلاوت قرآن و دعا بودند
در این بین بازار عقد اخوت هم داغ داغ بود
عقد اخوت با بچه هایی که خیلی هایشان
تا ساعاتی دیگرمهمان ارباب بودند
بعضی ها هم آمال و آرزوها شان را بر زبان جاری میکردند
و عمق نگاه زیبایشان را به رخ تاریخ می کشیدند
یکی می گفت ای کاش مثل
علی اکبر ع فدای دین شوم
دیگری آرزوی شهادت مثل خود
سید الشهدا را داشت و میخواست بی سر به لقاء الله برسد
اما یکی بلند شد و گفت :
ایام فاطمیه است
ای کاش می شد نشانه ای به سینه و بازو و پهلو
با خود بر می داشتیم تا شرمنده مادرمان نباشیم
همین طورم شد
اکثر جنازها یا از پهلو یا از سینه و یا از بازو مورد اصابت قرار گرفته بودند.
درست مثل مادرشان فاطمه زهرا س
#فاطمیه
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#حاج_مهدي_سلحشور
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
gereftari hazrat zahra.momeni.mp3
زمان:
حجم:
3.05M
🎧 #بشنوید🎧
🎙گرفتاری های حضرت زهرا سلام الله علیها... حجتالاسلام مومنی
iD ➠ @sangarshohada🏴
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣5⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 456
حالا در بازگشت همه تنها در لاک خود فرو رفته بودند... به دزفول رسیدیم. بعد از نماز ظهر، برادر امین شریعتی، فرمانده لشکرمان سخنرانی کرد. آنجا بود که ماجرای جزیره را فهمیدیم. او گفت که عراق برای پس گرفتن جزیره حمله کرده بود و برای حفظ جزیره مجبور شده بودند نیروهای 25 کربلا را از منطقه ما به جزیره منتقل کنند برای همین نتوانسته بودند برای ما نیروی کمکی بفرستند. امین آقا از نیروها تشکر میکرد و واقعاً هم نیروها لایق قدردانی بودند. به این ترتیب، در روزهای آغازین تابستان 1365 از منطقه جدا شدیم و با اتوبوسهایی که به ما داده بودند به تبریز برگشتیم.
در طول مسیر آرزو میکردم زودتر به تبریز برسم بلکه از این سکوت سنگین و تلخی که در فضای اتوبوس است، رها شوم.
همزمان با رسیدن ما به تبریز شهدا هم رسیدند. این بار قصه شهدا از یک بابت جانسوزتر از همیشه بود. این شهدا یک هفته پیش، از مشهد برای عزیزانشان سوغاتی گرفته بودند و حالا پیکر خونینشان همراه سوغاتی هاشان به شهر برمیگشت. اینها بود که آتش دلمان را تیزتر میکرد. جواد بخت شکوهی هم همراه با محمد نصرتی و پنج شش نفر دیگر از بچه ها تشییع و در بلوک بالای وادی رحمت دفن شد.
حالم ناگفتنی بود. یک روز همراه قادر و حیدر سوار بر موتور رفتیم سر قب جواد. هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. گریه میکردیم به خاطر از دست دادن جواد که از مهربانترین بچه های جبهه بود و می خندیدیم به یاد حرفها و عهدهای جواد که آرزو میکرد من شهید بشوم تا موتورم به او برسد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣5⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 457
به او گفته بودم با موتورم سر قبرش خواهم آمد و حالا آمده بودم. خنده و گریه قاطی بود. آنجا بود که گفتم: حالا دیگه جواد میفهمه من چقدر جان سختم!
در عملیات «یامهدی» شهید کم داشتیم اما چون شهدای مفقودالاثر عملیات والفجر 8 را هم پیدا کرده بودیم، تشییع و دفن بچه ها چند روزی ادامه داشت و بیشتر وقت ما در وادی رحمت میگذشت. آن روزها اغلب با حیدر به وادی رحمت میرفتیم. یک روز رفتم مزار رحیم، تیربارچی دلاور خودمان که در کانال آن حماسه را آفرید. زنی سر قبر نشسته بود و با سوز عجیبی گریه میکرد و حرف میزد. ناله هایش دلم را به درد آورد. از لابلای حرفهایش میشنیدم از دامادی پسرش میگفت و آنجا متوجه شدم رحیم نامزد داشت و ما هیچکدام نمیدانستیم. چقدر بعضیها بزرگ و باغیرت بودند و ما نشناختیم!
این مرخصی حدود بیست روز طول کشید. این بار هم طبق معمول، هم درگیر دوا و دکتر بودم و هم درگیر مشکلات خانواده. ولی همه میدانستند تا جنگ هست و من هم روی دو پا هستم، نباید بیشتر از این از من انتظار داشته باشند.
فصل سیزدهم
غواصان حبیب
در محل لشکر کسی را ندیدیم. در ستاد، سه ماشین کمپرسی از ترابری لشکر آماده حرکت به سمت کرمانشاه بود. پشت کمپرسی چادر و وسایل گذاشته بودند و معلوم بود موقعیت لشکر عوض شده است. من و هم مسجدی قدیمی ام، یعقوب نیک پیران، پشت کمپرسی سوار شدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ودومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷11🌷13🌷14🌷17🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_447_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
🌷.. . تازه از جبهه برگشته بود.نشست پای سفره،تلوزیون سخنرانی امام را پخش میکرد.
ناگهان قاشق را انداخت و ایستاد.گفتم چی شد؟
گفت:نشنیدید امام گفت جوان ها به جبهه بروند!
گفتم:حداقل غذاتو تموم کن!
گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه!
برگشت جبهه.
دهه اول محرم بود.سربازهای اموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام از ارتفاع بالا می رفتند...
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻱ_ﻋﻠﻴﻤﺤﻤﺪﻱ🌷
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
#ﺷﻬﺪای_ﻓﺎﺭﺱ
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
سلام ما به فاطمه ...
مداحی #شهيد_ابراهيم_هادی
به مناسبت ايام فاطميه
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊