سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 594
همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را میفشرد. فکر میکردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه میشدند کار تمام میشد و با تصرف بصره، که عملیاتهای بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند!
ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتینها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتشبس شروع نشده از طرف عراقیها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیاتها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم میشدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سالها در جبهه بودم و میتوانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 595
اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می آوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم.» مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!
ناراحت شدم. گفتم: «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: «گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!»
گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»
با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: «چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. میگفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده. حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وسومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷4🌷6🌷9🌷10🌷11🌷14🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_480_826)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خوابهای_مشترک
یه وقتایی من خواب می بینم و بعد می فهمم همون شب عروسمم خواب پسرمو دیده و به هر دومون در مورد یک موضوع صحبت می کنه. مثلا بعضی موقعها که دیر به دیر میاد به من سر میزنه شبش آقا رضا به خواب من و خانمش میاد و از خانمش می خواد که حتما جویای احوال من باشه و از منم می خواد که جویای احوال زن و بچش باشم. ما بغیر از مادرو فرزندی باهم مثل دوتا دوست صمیمی بودیم و زمانیکه ماموریت نبود و تهران بود هرشب میامد بهم سر میزد و خیلی روی من حساس بود و هوای من مادر و داشت بعداز شهادتشم خیلی بیشتر از قبل هوامو داره که اگر خانمش یه هفته نیاد منزلمون بخوابش میره و میگه برو به مادرم سر بزن. هر لحظه هم که از سفر برمی گشت اول به من سر میزد بعد میرفت خانه ی خودشون.
#خاطرات_شهید
#شهید_رضا_خرمی🌷
راوی : #مادر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 596
نفر اول بودم و هفت هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»
ـ بله!
ـ صبح به ت سلام دادم جواب ندادی!
ـ من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقان و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!
زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت میترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده ها اومدید اینجا. دارید برای خودتان حکومت میکنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه میدادن؟ اگر هم زمان طاغوت اینجا کار میکردید باید از آدمهای او میشدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما میکنید؟!... نامه ام را بنویس برم!»
میخواست دلداری ام بدهد. میگفت که میخواهند به قانون عمل کنند و از این حرفها.
فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آنجا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل میشود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به همقطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 597
همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر میدانستم اینطوری میکنند اصلاً تو را آنجا نمیفرستادم. راهی پیدا میکردم و همینجا کارت را انجام میدادم. نتوانستم بیتفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه کاری ندارم اما او به راحتی میگوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدمهای نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی، را دیدم. یکی دو نفر از بچه ها که قضیه را فهمیده بودند میگفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «باباجان اینکه به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده ام که این کارش پیش آنها چیزی نیست!» تعجب کردم. تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانیها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردانها میفرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آنطرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیشمک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا میریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت: «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج آقا راه ما اینطرفه. شما لطف کن پیاده شو برو اون ور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی پنجاه تومان بدی تو را به دزفول میرساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو سه روز بین بچه ها بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وسومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷4🌷6🌷9🌷10🌷11🌷14🌷21🌷23🌷24🌷25
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_480_826)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
May 11
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی ڪه میخواستم رسیدم و برای امام حسین «علیه السلام» و حضرت زهرا «سلام الله علیها » مجلس بگیرید و گریه ڪنید.
پشت سر ولی فقیه باشید و با بصیرت، چون همین ولی فقیه است ڪه باعث شده ایران از مشڪلات بیرون بیاید.
✍از خواهران میخواهم ڪه حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بڪنند نه مثل حجابهای روز، چون این حجابها بوی حضرت زهرا«سلام الله علیها» را نمیدهد.
جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست،امام زمان «عجل الله تعالی و فرجه الشریف» را تنها نگذارید
وصیت من به طلاب این است ڪه اگر برای رضای خدا درس میخوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند.
۱۳۹۳/۱۱/۱۹
العبد الحقیر و المذنب الضعیف #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 598
با دیگر روحانیان سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله... این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردانها فرستادیم، گردانهای سید الشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و... همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: «آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اونجا درس اخلاق بدم!» گفتم: «حاج آقا! شما که میخواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن!» این را که شنید گفت: «پس من به تبریز برمیگردم!» و برگشت. کل حضور او در دزفول شش هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای همان از ما نامه گرفت و همان سال به دلیل جبهه اش به مکه رفت! آقا سید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که میخواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟
معلوم بود که از خیرش گذشتم!
مقر تیپ در ملکان بود. دو سه روز طول کشید تا از کادر لشکر پرونده ام را آوردند و بالاخره تسویه ام را در تاریخ 25/7/1367 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب هفتادوهفت ماه حضور من در صحنه های تلخ و شیرین جنگ تمام شد.
به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمیدانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه می نشستم و فکر میکردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود. حمید غمسوار هم در بیتالمقدس 3 شهید شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣9⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 599
اصغر علیپور، علی اکبر مرتضوی، حاج رضا داروئیان، حاج علی پاشایی و... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه میشدم. آلبوم عکسهای جنگ را می آوردم، به دوستانم نگاه میکردم و داغ دلم تازه میشد؛ به کردستان فکر میکردم که چه شبهای پراضطرابی داشت و همه پیکر من آنجا سوخت. به جنوب، به برادرم، سید صادق، که در برابر من شهید شد، به امیر که داغش هرگز در دل من کهنه نشد. به عملیاتها، خستگی ها، زحمت هایی که بچه ها در گمنامی و غربت کشیدند و خونهایی که مظلومانه بر خاک ایران ریخته شد، به غواصانی که نمونه کامل ایمان بودند، به زخمها و دردهایی که کشیدیم و...
حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمیکردم. اینکه جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم.
فصل هجدهم
دردهای ناتمام
جنگ تمام عیار هشت ساله تمام شده بود ولی من هنوز با انواع بیماریها که ماحصل مجروحیتها بودند، درگیر بودم. برای اولین بار قضیه اعزام به خارج برای درمان عصب و کنترل عفونت چشمم در سال 1363 مطرح شده بود. آن روزها از کمیسیون پزشکی اعزام به خارج، مبلغ بیست و هفت هزار تومان پول خواستند که نداشتم. یک بار در بنیاد شهید این قضیه را پیش آقای رهبری مطرح کردم و او گفت: «هزینه اش را ما میدهیم تو اقدام کن.» اما عملیات بدر در پیش بود و من حاضر نبودم از عملیات بمانم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_وسومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷4🌷6🌷9🌷10🌷11🌷14🌷21🌷23🌷24🌷25
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_480_826)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#نگاه_به_نامحرم
آقا مرتضی خیلی به اخبار و تحولات منطقه وسخنرانی های حضرت آقا توجه زیادی نشون می دادند؛ با دقت به اخبار گوش می دادند؛ ولی وقتی که مجری اخبار عوض می شد و یک خانم برای مجری گری میامد آقا مرتضی سرشون رو پایین می انداختند آنقدر به نگاه به نا محرم حساس بودند که حتی نگاهی به مجری خانم تلوزیون نمی کردند.
#اسراف
آقا مرتضی تا یاد دارم اسراف نمی کرد.
همیشه برگه باطله هارو برمی داشت و دوباره استفاده می کردحتی توی لباس هاش هم اسراف نداشت. تا یاد دارم لباس های سبز نظامی خودش رو از بس پوشیده بود رنگ دکمه ها عوض شده بود و حتی رنگ پیراهن وشلوارش هم عوض شده بود؛ اما تا موقعی که می شد استفاده کنه استفاده می کردند ولی اسراف نمی کردند.
#خاطرات_شهید
#شهید_مرتضی_زارع🌷
راوی : #داماد_خانواده
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊