❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :2⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبل از ظهر امروز دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۶۹ وسایلمان را جمع کردیم و روانهی سولهها شدیم. امروز برای همیشه از کمپ ملحق خارج شدیم. وقتی از ملحق میرفتم، تلخ و شیرین این کمپ برایم مجسم میشد. با این که خیلی این جا اذیت شده بودم، دلم برایش تنگ میشد! وارد سوله که شدم، فهمیدم نامههایی که مخفیانه برای غلامرضا کریمی، رضا محمدی و علیاکبر فیض نوشته بود، به دستشان نرسیده. به علیاکبر گفتم: مگه نامههامو دکتر مؤید بهت نداد؟! گفت: نه چیزی بهم نداد! گفتم: کپسول آنتیبیوتیک بهت نداد؟ گفت: چرا داد، دادمشون بچههایی که مریض بودن، خوردن! خندیدم. علیاکبر میدانست بچهها در کپسول نامهنگاری میکنند. تصورش این بود که کپسولهایی که از طریق دکتر مؤید در اختیار او قرار داده میشود، نامه نیست. دکتر مؤید معاون درمانگاهِ اردوگاه بود. علیاکبر کپسولهایی را که علی جارلله به او داده بود، خوانده بود و نامه حساب میکرد. اما کپسولهای دکتر مؤید را به مریضها داده بود! روش نامهنگاری در کپسولهای آنتیبیوتیک بهترین و مطمئنترین بود. برای این کار ابتدا کپسولها را خالی میکردیم، زرورق سیگار را به شکلی میبریدیم که در داخل کپسولها جا شود. مطلب مورد دلخواه را مینوشتیم، داخل آن جا میدادیم و در کپسول را میبستیم. کپسولها از طریق دکتر مؤید، سامی و هر نگهبانی که رابطهی خوبی با ما داشتند، دست بچهها میرساندیم. تولید محتوای ریشوها:
روز بعد عراقیها اجازه دادند مجروحین حمام کنند. در فصل تابستان با مشکل کمبود آب مواجه بودیم. به همراه مجروحین بیرون سوله سر صف ایستاده بودیم. یکی از نگهبانهای جدید الورود که تا امروز او را ندیده بودم به ما که از دیگران کم سن و سالتر بودیم، گفت: شما بچهها چرا اومدید جبهه؟ یاد صحبتها و آخرین مثال حسن بهشتیپور افتادم. به نگهبان تازه وارد گفتم: یکی از دوستانم یه مثال خوبی زد، فکر میکنم جواب سؤال شما هم باشه. بعد ادامه دادم: وقتی جایی از بدن انسان زخم میشه، میکروبها از اون محل به بدن حمله میکنن، همیشه میکروبها میخوان بدن آدمها رو نابود کنن. تو این بین گلبولهای سفید که در خون شناورند، آرپیجیزنها و تکتیراندازهای بدن هستند. گلبولهای سفید از خودشون فداکاری نشون میدن، برای دفاع از جان و سلامت آدمها میکروبخواری میکنن و میکروبها رو نابود میکنن. ما در حملهی شما به کشورمون نقش گلبولهای سفید رو داشتیم. امیدوارم تونسته باشم منظور خودمو بیان کنم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :3⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
نگهبان سکوت کرد و مانده بود چه بگوید. همیشه حسن بهشتیپور به ما تأکید میکرد، هر وقت عراقیها ازتون پرسیدند چرا اومدید جبهه، قضیهی گلبولهای سفید رو مطرح کنید. این صحبت بهشتیپور مرا یاد محمود آقاسی و شوخیهای بچههای تخریب در عملیات کربلای ۵ میانداخت. در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق از صحبتهای محمود آقاسی استفاده کردم. وقتی نگهبان که رافع نام داشت به صحبتها و بحثهایش ادامه داد، گفتم: من و بسیجیهای امثال من رو، عدنان خیرالله وزیر دفاع شما خوب میشناخت! جملهی عدنان خیرالله را برایش تکرار کردم: عدنان بعد از شکست حصر آبادان، در جمع نظامیان عراقی گفته بود: اگر ما نیروهایی مثل بسیجیهای ایرانی داشتیم جهان را تسخیر میکردیم! این جملهی عدنان خیرالله را بارها و بارها از محمود آقاسی جانشین فرماندهی تخریب تیپ ۴۸ فتح در کردستان، قبل از این که برای عملیات نصر ۴ به عنوان تخریبچی گردانهای رزمی به گردانها اعزام شویم، شنیده بودم. عصر قبل از اینکه سوت آمار به صدا درآید، از پشت سیمخاردار توپی سولهی سه، کریم را دیدم. او را که دیدم ظلمها و خیانتهایش برایم تداعی شد. خداوند، کریم را ذلیل کرده بود. او بعد از آن همه خوشخدمتیهایش به عراقیها، تاریخ مصرفش تمام شده بود. سال قبل که بچهها از دست او به ستوه آمده بودند، هنگام بازدید یکی از افسران عالیرتبه، از کریم شکایت کردند. افسر عراقی که آدم تأثیرگذار و منطقی بود، برای خواست اسرا ارزش قائل شد و دستور داد کریم از مسئولیت خلع و به جای دیگری تبعید شود. سروان خلیل علیرغم میل باطنیاش دستور مافوقش را اجرا کرد. امروز عصر شاهد بدبختی و ذلت او بودم. با وجود توهینها و خیانتهایش که از او دیده بودم، وقتی او را در محوطهی سوله پشت سیمهای خاردار تنها در حال قدم زدن دیدم، دلم برایش سوخت. خیلی تنها و منزوی شده بود. او را صدا زدم و گفتم: کریم! من که تو رو بخشیدم، ولی بیا و به خاطر کارهای بدی که کردی، توبه کن و از بچههایی که بهشون ظلم کردی حلالیت بطلب! کریم خجالت میکشید نگاهم کند. جوابم را نداد. بچههای سولهی ۳ میگفتند: کریم از اعمال گذشتهاش پشیمان بود و اظهار ندامت کرد.¹
[۱] سالها بعد یک روز در خیابان نادری اهواز او را دیدم. صدایش زدم. ایستاد. مرا که دید تعجب کرد. ناراحت بود که در فهرست قرمز قرار گرفته؛ از دیدنم خوشحال نشد، وقتی بهش گفتم: کریم! چند پاکت سیگار برات بخرم، بدش آمد. بدون خداحافظی از من جدا شد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء یازدهم.mp3
4.15M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء یازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #مصطفی_زال_نژاد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✍با ضدانقلاب داخلے بہ شدت مبارزه ڪنید و نگذارید ڪہ #هدفهاے
شوم خودشان را بہ ثمر برسانند.
در راه #اسلام از جان و مال خود
بگذرید و براے رضاےخداوند بزرگ
قدم بردارید.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔴فکر میکرد آزادی رو بهش دادن
نمیدونست امنیت رو ازش گرفتن
#حجاب
@sangarshohada 🕊🕊
🔹قاعدۀ سادۀ محبوب شدن
محبوبیت شهدا در یک جامعۀ خوب امری طبیعی است و قاعدهای ساده دارد. هر کس صادقانه و فداکارانه عبادت و خدمت کند، مانند شهیدان محبوب خواهد بود.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 انتشار برای نخستین بار
🍁لحظه اصابت گلوله به شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و فریادهای " نحن شیعه علی بن ابی طالب" دقایقی قبل از شهادت
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :3⃣9⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :4⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را میداند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلامرضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمیدانیم. عراقیها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلوزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچهها گفتم: حتماً خبر مهمشان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچهها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام شد، خشکم زد. هاج و واج بچهها را نگاه میکردم. این بار واقعاَ فکر میکردم خواب میبینم. در زندگیام دو حادثهی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم!
تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم. خبرنگار تلوزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمیرفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچهها سر از پا نمیشناختند. بغض بچهها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحالترین خبر دوران عمرم را میشنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبانها خوشحال بودند، اما بعضیشان نه. بچهها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقیها هم شوکه بودند. رژیم بعث عراق به خواستههای به حقمان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامهی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانههای خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمیشناسد! او میخواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر میپروراند. رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنههای مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواستههای به حق ایران کرد. آخرهای شب، تعدادی از بچهها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوسها و منافقان رفتند. بچهها قصد کشتن بعضیهاشان را داشتند. تعدادی از آنها جرمشان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجیگری بزرگترهای اردوگاه بچهها کوتاه آمدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :5⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
عطیه که آدم نرمالی نبود از این که اسرای دو کشور آزاد میشدند، خوشحال نبود. عطیه به بچهها گفت: خیلی خوشحال نباشید، تا پاتون وارد خاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید؛ هر لحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابلهای ما باشید!
هر چند عطیه دیگر مثل قبل نمیتوانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبیاش را هم نمیگرفت. اگر آزاد میشدیم بازار عطیه کساد میشد. عطیه گفت: شما مفقودالاثرها مشمول این نامهی صدام نمیشید! برای این که لج او را در آورده باشم، گفتم: من به خود نامدم این جا که به خود بازروم / آن که آورد مرا باز برد در وطنم! خودتون ما رو آوردید این جا، خودتون هم برمون میگردونید. ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت. به سیدمحمد شفاعتمنش گفت: خوشحالی که داری میری ایران؟ سید محمد گفت: ما سی، چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم، تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه! عطیه که از سابقهی حاضر جوابیهای سیدمحمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: اینا معلولاشونه، سالمهاشون دیگه چه جونوراییاند!
به عطیه گفتم: سیدی! بالاخره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. ما میریم ایران ولی با کولهباری از خاطرات تلخ! چه میشد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک میکردیم و همیشه به نیکی ازتون یاد میکردیم.
امروز سروان عباس فرماندهی جدید اردوگاه به نگهبانها رسماً دستور داد کابلها را دور بیاندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقیها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان برمیگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود. بعدازظهر، سلوان سراغم آمد و از من عذرخواهی کرد. دلش میخواست بداند آیا واقعاَ از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم: سلوان! تو که این همه مدت برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه، چرا خوبی نکردی؟ سلوان عذاب وجدان میکشید.
از بچهها حلالیت طلبید. من که از ته قلب او را بخشیدم، اما ولید را نه. با این که بارها از او کتک خورده بودم، چند بار کمکم کرده بود. مخصوصاَ زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم، به ماجد گفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمدکاظم بابایی که کنارم ایستاده بود، گفت: من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. این جا ما وظیفهمون رو انجام میدادیم. محمدکاظم به ماجد گفت: سیدی! اشکال نداره، نیش عقرب نه از سرکین است / اقتضای طبیعتش این است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :6⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سروان عباسی فرمانده اردوگاه به اتفاق افسر مسئول دایرهی توجیه سیاسی وارد اردوگاه شدند. دستور داد اسرا در محوطهی اردوگاه جمع شوند. اسرا که جمع شدند شروع به سخنرانی کرد. صحبتهایش حساب شده بود. نمیدانم با چه رویی بعضی حرفها را میزد. فرمانده اردوگاه از اسرا خواست از آن چه در اردوگاه عراق گذشته، در ایران چیزی نگوییم. او گفت: کام خانوادههایتان را با بیان خاطرات اسارت تلخ نکنید، به جای این که به فامیلها و دوستانتون بگید در اردوگاهها چه گذشت، ازدواج کنید، به فکر تشکیل زندگی باشید، خوش باشید، بالاخره هر چه بود گذشت. گذشته را باید فراموش کرد و به تاریخ سپرد. خاطرات جنگ، خوبش هم بد است. خاطرات جنگ تلخ است، زندگی را هم تلخ میکند! سروان عباس صحبتهایش را با ذکر این جمله خاتمه داد: تمام خاطرات تلخ دوران زندان را همین جا دفن کنید و برگردید کشورتون!
این کار برای من سختتر از بقیه بود. تا امروز کدها و رمزهای خاطرات فراموش نشدنی اسارت را ثبت کرده بودم. تصمیم داشتم آزاد که شدم خاطراتم را بنویسم تا بماند. بعد از او افسر بعثی بخش توجیه سیاسی اردوگاه گفت: ما با هم برادریم، این جنگ را ناخواسته آمریکاییها بر ما تحمیل کردند، ما تاوان زیادی دادیم!
کاریکاتور یکی از اسرا باعث شد با وجود دستور سروان عباس، عراقیها از کابل استفاده کنند. بعد از این که صدام طی نامهای به آقای هاشمیرفسنجانی قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت شناخته بود، یک کاریکاتور فضای سوله را به سمت خشونت و کابل برد. علی سعادتی گفت: کاریکاتور کار مسعود شفاعت است. کاریکاتور روی کاغذ پاکت سیمانی کشیده شده بود. مسعود لج نگهبانها را درآورد. عراقیها حق داشتند عصبانی شوند. سمت چپ کاریکاتور ، صدام در حالی که به یک توپ دوربرد تکیه داده بود و سران کشورهای آمریکایی، شوروی و بعضی از کشورهای عربی مثل ملک فهد، حسنی مبارک و حسین اردنی، پشت سرش ایستاده بودند، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده بود. پائین کاریکاتور صدام، نوشته شده بود: سال ۱۳۵۹، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول ندارم، خوزستان و شطالعرب را ظرف ۳ روز از ایران خواهم گرفت. در طراحی سمت راست کاریکاتور آقای هاشمیرفسنجانی روی مبلی لم داده بود، دستش را جلو آورده بود، صدام در حالی که قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر دستش بود، دست آقای رفسنجانی را میبوسید. پائین این قسمت کاریکاتور نوشته شده بود: ۱۳۶۹، ده سال بعد: آقای رفسنجانی! ببخشید، سال ۱۳۵۹ یه غلطی کردم، نفهمی کردم، نادان و مغرور بودم. این قرارداد را پاره کردم. ریگان فریبم داد. قرارداد خیلی خیلی خوبی است، قبولش دارم، چسبش زدم، مجدداً امضاش کردم، ضمن دستبوسی، به محضرتون تقدیمش میکنم!
نمیدانم کدام یک از جاسوسها و افراد خودفروخته قضیهی کاریکاتور را به عراقیها رسانده بود. عراقیها سراغ مسعود آمدند، کیسهی انفرادیاش را تفتیش کردند و کاریکاتور را لابلای پتویش پیدا کردند. سعد از مترجم خواست بدون کم و زیاد جملاتی را که زیر کاریکاتور نوشته بود، برایش ترجمه کند. فاضل هم با ترس و لرز جملات پائین کاریکاتور را ترجمه کرد. عراقیها برافروخته شدند، سعد که بیش از حد خشمگین و عصبانی بود با کابل به جان مسعود افتاد. ضرب و شتم مسعود شفاعت، آخرین خاطرهی من از کابل و کتک زدن عراقیها بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊