eitaa logo
سنگرشهدا
7.1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به عبادتے میهمانش ڪنیم تـا بہ شفاعتی میهمانمان ڪند ... ان شاءالله #حبیب_حرم #شهیدسردار_حسین_همدانی🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
به عبادتے میهمانش ڪنیم تـا بہ شفاعتی میهمانمان ڪند ... ان شاءالله 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
○«...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! ○لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت: نه من زود برمی گردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم. ○دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت: چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: ...» 📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۴۵۵، 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
○«...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! ○لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت: نه من زود برمی گردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم. ○دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت: چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: ...» 📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۴۵۵، 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
○«...چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! ○لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم: این لباس ها را لازم داری. چرا آوردی بیرون؟ گفت: نه من زود برمی گردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم. ○دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیله ای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت: چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود: ...» 📖 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۴۵۵، 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊