سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_سیزدهم
💢غم سنگین رحلت امام (۳)
با آغاز هجدهم خرداد و روز چهارم عزاداری، ورق برگشت و یه باره با سر و صدا و حضور تعداد زیادی از نیروهای عراقی که از پادگانای مجاور آورده بودن، درب آسایشگاها باز شد و از هر آسایشگاهی طبق لیستی که در دست یکی از بعثیها بود، اسم بعضی افراد رو خوندن.
از بد یا خوبِ حادثه یکی از قرعه ها بنام من دیوانه زده بودن و جاسوسا اسم من رو هم داده بودن. اسامی که خونده شد ما رو به داخل محوطه اردوگاه بردن. شواهد حاکی از آغاز فصل جدیدی بود برای تعدادی از اسرا و خداحافظی با اردوگاه تکریت ۱۱ و دوستانی که بیش از دوسال با هم انس گرفته و از برادر برای همدیگه عزیزتر بودیم. از آسایشگاه ما حاج آقا محمد خطیبی از مازندران، رحیم قمیشی از خوزستان، حاج آقا عبدالکریم مازندرانی از گلستان، نادر دشتی پور از خوزستان و من جزو تبعیدیها بودیم. جالبه از پنج تبعیدی آسایشگاه ما سه نفر طلبه بودیم و دو نفر پاسدار.
یکی از نگهبانا به نام شجاع -که شیعه هم بود و آدم بدی هم نبود - ظاهرا اون روز از دندۀ چپ پا شده بود، تا چشمش به من خورد رو به بقیه نگهبانا کرد و با اشاره به من گفت: این شخص در داخل آسایشگاه سخنرانی کرده و گفته است که ریختن خون عراقی ها حلاله. هنوز حرفش تموم نشده بود که تعدادی از اونا ریختن سرم و زیر مشت و لگدشون قرارگرفتم و در اون روز کتک مفصلی نوش جان کردم و اگه فرمان حرکت صادر نشده بود در حد مرگ کتک میخوردم و در معرض خطر جدی قرار میگرفتم. خدا بگم چکار کنه اون جاسوسای دروغگو رو که همچین تهمتی به من زده بودن.
من سخنرانی و درس تاریخ و تفسیر قرآن و مسائل دینی برای بچه های آسایشگاه یک داشتم، ولی خدایی همچین حرفی رو نزده بودم و بیگناه اون روز اون همه کتک خوردم، گر چه تمامی کتکها و شکنجههای اسرا همه مظلومانه و در کمال بیگناهی بود، ولی این یکی خیلی بی انصافی بود و زور داشت. حالا دقیقا نفهمیدم علت اون ادعای شجاع چی بود؟! از خودش درآورده بود، بخاطر خود شیرینی پیش مافوقش، یا بخاطر گزارشی که بعضی از جاسوسا در باره من داده بودن. ولی بیشتر احتمال می دادم کار جاسوسا باشه، قبلا هم از این کارا کرده بودن و افرادی را بیگناه زیر شکنجه کشونده بودن. حالا فرقیام نمیکرد. من که کتکه رو خورده بودم و بکوری چشم همه اونا، هنوز زنده بودم و خوشبختانه تعجیل و دستور فرمانده در صدور فرمان حرکت به دادم رسید و از مهلکه نجات پیدا کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دویست_و_سیزدهم
🔆 بیمارستان نظامی تکریت ۴
یکی از عوارض اسهال خونی بی اشتهایی است بی اشتهایی در حدی که وقتی صدای قاشق و بشقاب میآمد خیلی آزار دهنده بود و بی اختیار استفراغ میکردیم .
پیرمردی بود اهل شیراز حدودا ۶۰ سال به بالا سن داشت صورتی کشیده داشت کادر درمانی به هیج وجه نتوانستند او را راضی کنند که چیزی بخورد یا داروها را مصرف کند چون واقعا قرصها آنهم هر وعده هفت ـ هشت عدد از گلو پایین نمی رفت ، رنگ زردی داشت و خطوط عمودی اطراف گونههایش نقش بسته بود و قدی نسبتا بلند داشت .
یک روز صبح که سراغش گرفتم گفتند شهید شد. خوش به سعادتش .
برنامه غذایی بیمارستان تا آنجا که به یاد دارم صبحها کره مربا بود ولی بقیه را به یاد ندارم برای اولین بار بود که کره مربا و غذایی درست و حسابی به چشم خود میدیدیم ولی حیف که اشتها نداشتیم و بشدت از غذا متنفر بودیم بر عکس اردوگاه که اشتها الی ماشاءالله ولی چیزی برای خوردن نبود
روز دوم به علت از دست رفتن خون زیاد پزشک دارویی که ما به آن " فلاژی" می گفتیم البته نام کامل لاتین آن چیزی دیگری بود که دقیق به یاد ندارم تزریق کردند
این دارو که مایعی بود داخل شیشه به اندازه یک نیم لیوان و بشکل سرم و به افرادی که کم خونی شدید داشتند تزریق میکردند . بعدها فهمیدم که این دارو به علت عوارض جانبی خطرناکی که دارد از سوی سازمان بهداشت جهانی ممنوع اعلام شده بود ولی بعثی ها به اسرا تزریق میکردند . البته همین دارو باعث نجاتم شد.
آقای سید سالاری از دوستان آزاده و همشهری که به علت مجروحیت از ناحیه پا در بیمارستان بستری میشود میگوید در بیمارستان به علت عفونت پایم به من ۱۸ عدد از یک نوع پنی سیلین مایع به نام لینکوسین ۲ میلی گرم در ده سی سی آب مقطر مخلوط و در رگ تزریق نمودند که در بررسی صورت گرفته معلوم شد این دارو برای دام استفاده میشود که بعثیها به اسرا تزریق میکردند.
در قسمت غرب بیمارستان اتاق نسبتا بزرگی بود که پنجره ای با رکوبهای فولادی و تنگ رو به غروب آفتاب باز بود و تا دور دستها ساختمان و ابنیهای وجود نداشت حدودا در فاصله دو تا سه کیلومتری آنجا گنبد مسجد یا امام زادهای چشم را نوازش میداد .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊