سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_نوزدهم
به آرامی گفتم:"منظورم این نبود. فقط این قدر این باهم بودن بهم می چسبه که یود یادم افتاد تو این پنج شش سال به جر ماموریت رفتن دیگه قرصت سفر نداشتیم."
"آن شالله ما هم کارمون سبک تر میشه، از خجالتتون در میایم"
از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. ترجیح دادم بحث را عوض کنم. به بچه ها که آن عقب دستشان دور گردن هم به خواب رفته بودند و از رفتارهای شبیه به همشان گفتم، که مثل دوقلوها شده اند. خواب و خوراک و حتی لباس پوشیدنشان،مانده ام سال دیگر که زهرا له کلاس اول می رود، فاطمه را یک صبح تا ظهر چطور آرام نگه دارم که از دوری خواهرش بی تابی نکند.
حاج عبدالله آبرویی بالا انداخت:"نگران نباش بچه بعدی میاد، فاطمه رو از تنهایی در می آره"
"بچه بعدی؟!! چه خاطر جمع.. پیشگویی هم می کنید؟"
"پیشگویی نیست. دلم گواهی میده خانم"
لبخندی تحویلش دادم و دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، اگر دوتایمان سه شود! خوب البته فاطمه هم بگی نگی عاقل تر شده و حس و حال شیطنت از سرش پریده، حتما می تواند کمکم کند کهنه ای، شیشه شیری بیاورد یا اتاقی مرتب کند. اگر سومی بیاید و او هنوز در این رفت و آمدها باشد. من می مانم و بچه ها و یک عالمه کارهای خانه.
نیم ساعتی بود که بندرعباس را به سمت میناب ترک کرده بودیم. زمین های کنار جاده خشک و بی آب و علف و تک و توک درخت هایی که با فاصله زیاد از دل خاک سر بر آورده بودند. درخت هایی با برگ های ریز، اما مثل انگشت های دست باز و رو له آسمان و ارتفاعی کوتاه که به نظرم می آمد زیر آفتاب گرم جنوب، سایه بان خوبی برای نشستن باشد.
ورودی میناب هم شلوغی و هیاهوی چندانی نداشت، ابتدا تا انتهای شهر را ظرف بیست دقیقه گذراندیم و در خیابان خلوتی که خانه های سازمانی داشت، درب همان منزلی که قرار بود ساکن شویم توقف کردیم. بچه ها را یکی من و یکی عبدالله بغل زدو از ماشین پیاده کردیم. زنگ خانه را زدیم. سربازی داخل خانه منتظرمان بود، خانه را تحویل داد و رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
#قسمت_نوزدهم
🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود.
☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .
☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده.
🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند..
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم.
یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم .
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم:
باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود.
✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
❗️گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس .
🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت:
این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_نوزدهم
●نویسنده :مجیدخادم
هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچهها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر .پلی که عراقیها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند.
خط بچههای فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقیها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچههای اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشیها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره میآمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند.
همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت میگفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت.
توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام .
فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد.
_خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر.
_من راننده لودر نیستم.
_خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد.
غروب همان روز فرهاد و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط .
خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را میگذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند.
سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها میخوابیدند و شبها میآمدند بیرون.
اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد میزدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبهرو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی میکرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی میکردند که یک وقت ایرانیها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند.
آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی یکی دو تا سنگر خاک نریخته که باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد.
خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه»
_میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه.
شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت. تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون میآید چند شلیک میکند و بر میگردد سرجایش. مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر میخورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد میشد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرفتر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_نوزدهم
💠حضور در شلمچه
بنظرم چهارشنبه هشتم بهمن شصت و پنج به هنگام تاریکی هوا بوسیله چند خودروی نظامی آیفا که روی آن پوش کشیده شده بود با چراغهای خاموش به سوی منطقه عملیاتی کربلای پنج (شلمچه) حرکت کردیم .
در ابتدا در گردان قدس سازماندهی شده بودیم و فکر کنم به علت شهادت بچه های گردان فاطمه الزهرا- سلام الله علیها . به این گردان ملحق شدیم .
بنده و شهید هاشمی هردو کمک آر پی جی زن یک و دو دسته و با برادر سیفی در یک دسته بودیم.
اواخر شب رسیدیم خط پشتیبانی
شب را داخل سوله ای زیر زمینی که سقف آن را با اروال پوشیده بودند اقامت یافتیم .
جای امنی بود ولی امکان بیرون رفتن نبود و هر از چند دقیقه گلوله ای فرود می آمد.
یکی دو شب همینجا ماندیم .
صبح روز دهم بهمن به خط دوم - سوم رسیدیم. تعدادی از بچه های روستایمان را ملاقات کردیم .
عراق جهت ممانعت از ورود رزمندگان کل منطقه که در شرق کانل ماهی واقع شده بود را آب انداخته بود.
لذا از این جا به بعد می بایست باقایق جلو می رفتیم .
البته راه خشکی هم وجود داشت اما به علت در تیررس بودن امکان عبور و مرورد نبود .
منتظر قایقها بودیم که از خط بازمی گشتند .
هیچکدام خالی نبودند مملو از مجروح و شهید .
عملیات تازه انجام شده بود و تا تثبیت خط امکان ایجاد سنگر و خاکریز و عملیات مهندسی تا پایان مراحل چندگانه عملیات وجود نداشت لذا منطقه آرایش لازم را نداشت و نیروهای اعزامی وظیفه دفاع از پاتکهای سنگین دشمن به عهده داشتند و امکان خدمات رسانی اعم از سلاح و مهمات و تغذیه نیروها نیز به سختی امکان پذیر بود.
نیروهای اعزامی می بایست برای مدت سه شبانه روز در خط اول حضور یافته و همه تجیزات را همراه خود آورده باشند.
پس از تخلیه شهدا و مجروحین سوار قایق شدیم .
گودی های کف قایق پر از آب و خون بود.
اواسط مسیر هواپیماهای عراقی سر رسیدند .
خوشبختانه چون موشکهایشان داخل آب می خورد اثرات چندانی نداشت .
آنهایی هم که نزدیک می خورد با خوابیدن کف قایق جاخالی می دادیم.
مگر اینکه به خود قایق اصابت می کرد.
به علت ارتفاع کم آب در بعضی از نقاط پره های موتور قایق گیر می افتاد.
اما قایقران تبحر داشت و مقداری موتور را بالا و روی سطح آب قرار می داد
دشمن جهت جلوگیری از عملیات رزمندگان اسلام عمدا این مقدار آب را در منطقه انداخته بود تا امکان رفت و آمد قایق و تانک و اداوات نظامی وجود نداشته باشد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊