eitaa logo
سنگرشهدا
7.1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● با پدر و مادر خداحافظی کردم. آقا عبدالله هم به بابا دست داد و از اتاق بیرون آمد. این اولین باری بود که شانه به شانه پسرخاله برای یک امر مشترک راه می رفتم و حضورش را درست و حسابی احساس می‌کردم. من که حرفی برای گفتن نداشتم، هرچند اگر داشتم نمی دانستم از کجا شروع کنم. همه چیز خودش پیش می رفت و من سرگرم روزمرگی هایم بودم، اما انگار پسرخاله خوب برنامه ریزی کرده بود. اصلا یادم نبود که چیزی نخورده ام و با معده خالی راه افتادم توی خیابان، احساس ضعف و گرسنگی هم نداشتم. بالاخره آقا عبدالله به حرف آمد و احوالم را پرسید و همان چیزی را گفت که چند لحظه قبل از ذهن خودم گذشته بود. اینکه گرسنه ام یا نه! هنوز جوابی نشنیده بود که خودش گفت :"باید تحمل کنیم، بعد از آزمایش خون یک چیزی می خریم و کی خوریم" مدتی طول کشید تا نوبت ما رسید و به اتاق خونگیری رفتیم و برگه تاریخ جواب را گرفتیم و آزمایشگاه را ترک کردیم از وقت صبحانه خیلی گذشته بود، ولی یک لیوان آب هویج و بستنی مهمانش شدم. طعم شیرین بستنی و آب هویج، کنار عبدالله خیلی به دام نشست. دلم می خواست آنقدر با بستنی بازی بازی کنم تا بیشتر کنارش باشم و دیرتر خداحافظی کنیم. بعد از سالها این نامزدی خیالی را جلوی چشم هایم، تمام قد می دیدم. آن هم نه در یک مهمانی فامیلی، در شلوغی شهر و یک هوای دونفره صندلی فایبر گلاس سفیدی را روبرویم گذاشت و نشست. آب هویج را خورده و لیوان خالی هنوز در دستش بود :"چرا نمی خورید؟ دوست ندارید؟" "چرا، دستتون درد نکنه. گلوم یخ میکنه. تند تند نمیتونم بستنی بخورم." "مگه زمستونه که گلوت یخ میکنه؟! باشه، حالا عجله ای هم نیست. راحت باشید ولی بعد از این جا یک سری می خوام با هم بریم خونه یکی از دوستان قدیمی، برای عروسی دعوتش کنیم. " " زشت نیست من بیام؟ نمیگن هنوز نه به داره نه به باره، دختره راه افتاده با شما تو کوچه و خیابون؟ " " از روزی که نیتمون ازدواج بوده تا هروقت که بریم زیر یک سقف نه خدا ناراضی از باهم بودنمون، نه بنده خدا. اصلا همین که در رو باز کردن میگم، با خانمم اومدیم شما رو برای عروسیمون دعوت کنیم. عروس خانمم با خودم آوردم. " سرم را پایین انداختم و با قاشق تکه بزرگ بستنی را فرو کردم زیر آب هویج:" باشه هرطور صلاح میدونید" " البته اگه شما رضایت بدید و دست از سر این یه قاشق بستنی بردارید" خنده ام گرفت. راست می گفت بنده خدا، نیم ساعت درگیر یک لیوان آب هویج بودم. هرطور بود آن را س کشیدم و چادر را روی سرم صاف کردم و بلند شدم. اولین مهمانی دو نفره مان را هم رفتیم منزل اکبرآقا، دوست قدیمی آقا عبدالله که با وجود هم سن و سال بودنشان، دو تا بچه داشتند و سالها تجربه زندگی مشترک. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● 💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم. دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت: میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟ 🔰خیلی دوست داشتم‌ تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم. ♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا‌ گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد. 🍃حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمی‌گشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم. ✔️روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه می‌گویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است... 🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم. ♦️ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد... 🔆یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد. 🌷جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند. باید در آن شرایط قرار می‌گرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم. 🍃 صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. 💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم. ❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم. ♻️یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟ 💠 گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم. 🔷 صدای خس خسِ پای من بر روی برف از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم... 🔸 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد. 🔮فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند! می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند. 🛡 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. 📘 تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید. من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. 🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت . 🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم! 🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم. ⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن می‌گرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد. وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت. 💫 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. 💥سپس به آن جوان گفت: من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند. من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند. 💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن می‌خواند چرا برنگشتی؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم... ♻️ خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...! ادامه دارد...✒️ 🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین‌_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد. فرزاد زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد. مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند _خانم چه جوری؟؟کجا بذارم ؟اگه اومدن شاید این طرف هم بیان! _ان شالله که نمیان! بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه. اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط .حاج افتخار میزند توی سر خودش.زانوهایش سست می‌شود که پهن شود روی زمین، ولی نگاهش روی تیغه دیوار که می‌افتد نمی‌نشیند .پدر عکس های بزرگ لوله شده را می دهد روی دیوار دست فرزند. مادر می گوید:« شما که خداراشکر جوان توی خونه ندارید. به تو شک نمی کنند» کارتون های خالی را پدر پرت می کند روی پشت بام توالت توی حیاط .مادر فرزاد را برمیگرداند به حمام .حاج افتخار و زنش هم خسته و لنگان به داخل خانه بر می گردد و تمام چراغ ها را خاموش می کنند. پدر لب حوض آبی به سر و صورتش می زند و می نشیند. چند دقیقه بعد صدای در بلند می شود. محکم و پشت سر هم می کوبند.مادر پیش از پدر خودش را به در می رساند باز می کند. دو نفر لباس شخصی در را هل می دهند و می آیند توی حیاط. پشت سرشان یک سرباز تفنگ به دست توی دهانه در می ایستد. پدر جلو می‌آید. یکی از لباس شخصی ها با پدر حرف می‌زند و چیزهایی یادداشت می کند دست و پای مادر زیر چادر می‌لرزد. زیر لب لا حول ولا قوة الا بالله تکرار می‌کند .آن لباس شخصی دیگر توی حیاط چرخ می زند و بر می گردد. یکی که با پدر حرف میزد سرش را از روی دفترچه بلند می‌کند و نگاهی به دور و بر حیاط می‌اندازد و نگاهی به دو تا از دخترها که گیج و مات از جلوی در حال نگاهش می‌کنند و بعد نگاهی به لباس شخصی دیگر .آن یکی شانه را بالا می اندازد. با پدر دست می‌دهند و خداحافظی می‌کنند. در حیاط که میخورد به هم، ما در پقی می زند زیر گریه و همانجا پاهایش شل می شود و می‌افتد کف حیاط. پدر سر حوض به صورت مادر آب می زند. آن شب را ورق میزنم به شبی دیگر که صدای تکبیر بلند می شود از لابلای خاطرات. از همه طرف ،انگار تمام محله دارند تکبیر می گویند، سایه از روی پشت بام رد می شود. ساعت ۲ و ۳ نیمه شب است یک صدا بلندتر است.صدای خش دار بلندگوی دستی. تعدادشان زیاد نیست ولی صداها زیادند فرهاد در تاریکی شیروانی  دراز کشیده توی بلندگوی دستی بزرگش تکبیر را فریاد می‌زند. صداها تمام خیابان سی متری را پر کردند و آن ها توی خیابانها این طرف و آن طرف می دوند و لبه پشت بام ها را دید می‌زنند هیچکس را نمی بینند ولی صدا ها هستند .فرهاد بلندگو را همان جا گذاشته و از روی بام رفته روی بام مسجد. ۵یا ۶ نفر هستند دور هم جمع شده‌اند و حرفی بینشان رد و بدل می شود و هر کدام از یک طرف می روند از این پشت بام به آن پشت بام. مکثی می‌کند و می‌رود به سمت پشت بام بعدی همینطور صداها از ۶یا ۵ طرف گسترده می شود تا به تمام محله .روی هر پشت بام دو دستش را کنار دهانش می گذارد و چند بار تکبیر می گوید و می دود به پشت بام بعدی تا جایی که به کوچه دیگر می رسد. از دیوار آویزان می شود و می پرد توی کوچه.تکبیر دیگر می‌گوید و از ستون برق آن طرف کوچه بالا می رود. روی پشت بام بعدی و همینطور می رود تا انتهای سی متری سینما سعدی و بعد با همین شکل تکبیر گویان به طرف پشت بام خانه برمیگردد. از روی پشت بام بلند گویش را برمی دارد و  پایین می آید.دیگر نزدیک اذان صبح شده.پای حوض بلندگو را زمین می گذارد و شروع می کند به بالا زدن آستین هایش هنوز همه خواب هستند تیغ صبح سال ۵۷ است. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 💠 حضور در پایگاه بسیج اکثر هم سن و سالهای من آرزو داشتند اجازه اعزام به جبهه را اخذ کنند. اجازه پدر و مادرها یک طرف ، اجازه مسوولین اعزام هم یک طرف. بچه هایی که مذهبی بودند بلاخره یک جورایی اجازه والدینشون و اخذ می کردند. البته کمتر دیده می شد که خانواده ای با اعزام فرزندش مخالفت کنه . بعضا هم انگشت شست پای خودشون را به جای انگشت سبابه پدر پای رضایت نامه می زدند و از این جور کارها. اما راضی کردن مسوولین اعزام ، علاوه بر رضایت والدین به ظاهر فرد بستگی داشت. جثه و هیکل مناسب و سن قانونی که من هیچکدام نداشتم . تازه اگر سن لازم هم داشتم چون ریز نقش بودم . مشکل مضاعف بود. یادم هست یکی از همرزمانم به هنگام اعزام با اینکه یکی دو سال کوچکتر از بنده بود ولی با اخذ کپی از شناسنامه و دستکاری تاریخ تولد در کپی و اخذ کپی مجدد از آن توانست به اتفاق هم به جبهه اعزام شویم. بنا بر این چاره ای جز صبر و خودی نشون دادن در پایگاه بسیج و حضور در مانورها و برنامه های رزمی پایگاه بسیج نبود. پایگاه مقاومت سید الشهداء(ع) مزرعه نو در محل مسجدی نیمه ساز ، واقع که با هزینه معمار خیری بنام مرحوم طباطبایی ساخته و در مرکزیت روستا واقع شده بود. پایگاهی که زبانزد عام و خاص در دوران دفاع مقدس در منطقه بود اعزام اهالی از پیر و جوان و تهیه و ارسال کمکهای بی دریغ مردم شهید پرور روستا به جبهه. در اواخر جنگ با کمکهای مردمی پایگاه جدید در ابتدای ورودی روستا ساخته شد . پایگاهی که شاهد حضور و مزین به قدوم شهدا و ایثارگران زیادی است . ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊