سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
💢مسابقه دو با مانع پاراالمپیک
با ورود هر نفر به داخل این تونل مرگ، پذیرایی آغاز می شد و حجم زیادی از چوب و کابل و سیم خارادر بود که بر پیکر آزرده و خسته بچه ها مانند توفانی سهمگین وارد می شد. کمتر اسیری بود که از این صف خارج بشه و جایی از بدنش سالم مونده باشه . تعدادی دچار جراحات سنگین و بعضا شکستکی استخون شده بودن. نوبت اتوبوس ما که شد چن سرباز بعثی اومدن بالا و با فحاشی و تندخویی فریاد می زدن«واحد واحد». یعنی یکی یکی پیاده بشید. دو نگهبان هم جلوی درب اتوبوس قرار گرفتن و مراقب بودن که مبادا یه وقت دو نفر با هم پیاده بشن و کمتر مورد عطوفت و نوازش قرار بگیرن. تعدادی از بچه ها پیاده شدن و من با چشمای مضطرب به این صحنه های وحشتناک خیره شده بودم تا اینکه نوبه منِ بی نوا شد.
با پایی مجروح و جثه ای کوچک باید از میون اون همه گرگ درنده عبور می کردم. جای تامل و فکر نبود و تنها راه زنده موندن ، این بود که با حداکثر سرعت از داخل این تونل باید عبور می کردم. هر کس توقفش بیشتر میشد یا به زمین میفتاد ، بیشتر درب و داغون میشد.
پای چپم رو که مجروح بود و نمی تونستم زمین بزارم رو به پشت رانم چسبوندم و با پای راست و حداکثر سرعت شروع کردم به دویدن. دویدن که چه عرض کنم مثل کانگرو می پریدم. چه حالی میداد با یه پا پریدن و عبور کردن از میون اون همه موانع. چیزی شبیه مسابقات دو با مانع پاراالمپیک معلولا بود .
تلاش کردم زودتر خودمو به انتهای صف برسونم. رسیدن به آخرِ صف یه موفقیت بزرگ بود. گرچه امکان نداشت بی نصیب نمونی و دهها ضربه سنگین رو نوش جان نکنی ، ولی به هر حال کمتر خوردن و زنده موندن غنیمت بود. هر ضربه ای می تونست منجر به مرگ یا نقص عضو بشه. هر یه ثانیه تاخیر مساوی بود با ضربات بیشتر و مهلک تر. لذا تموم انرژی و توانمو جم کردمو با تمام قدرت یه پایی شروع کردم به دویدن. خودم نمی دونم با چه سرعتی دویدم ولی اینو می دونم تو شرایط عادی اونم دوپایی همچین سرعتی نداشتم. عجب دویی داشتم و خودم نمی دونستم! باریک الله رحمان یادت باشه پات که به ایران رسید باید بشی عضو تیم ملی دو صدمتر.
بعضی وقتا یکی از بعثیا کتف آدمو می گرفت و بقیه میزدن که هیچکس قِسر در نره.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sanarshohada
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_نهم
دنیا رو سرم آوار شد. پس به این سادگی ها نبود. پس این مراسم ختمی که حرفش را می زنند چه! برای یک شهید مفقودالاثر؟
سرم روی تنم سنگینی می کرد. دلم میخواست به دیوار تکیه اش می دادم. این تشریفات کی تمام می شد.! می خواستم برگردم و در تنهایی خودم برای غربت عبدالله عزاداری کنم.
حرف بچه ها پیش آمد. :"دختر خانم ها کجا هستند؟"
آقا اسدالله جواب داد:"اداره هستند"
"خبر که ندارند درسته؟"
"نه خبر ندارند"
"پس خودتون، قبل از اینکه در محل کار از همکارها چیزی بشنوند زنگ بزنید بگید برگردند خونه. شما مادرشون هستید و با روحیاتشون آشنایید. بهتر می تونید این خبر رو بدید. ممکنه در محل کار دسترسی به نت باشه و عکس ها را ببینند"
بازهم عکس ها، باز هم رسانه ها، خدایا از عبدالله چه پخش شده که همه دیده اند و ما نباید ببینیم.
اتاق از مهمان ها خالی شد. علیرضا هم انگار همراهشان رفته بود. پاهایم روی زمین نبود. کی خداحافظی کردند که من نفهمیدم؟!
محبوبه خانم صورتش را توی صورتم آورده بود و تکرار پشت تکرار که :"نمیگذارم بری. بخدا نمی گذارم. زنگ میزنیم فاطمه و زهرا هم بیان اینجا. حالت خوب نیست نمیگذارم بری."
"می خوام برم خونه الان مردم میان. هر کی از هرجا بشنوه اول میاد خونه ما. در ضمن به دخترا هم فعلا چیزی نگید. همین که رنگ بزنیم بگیم کارتون رو تعطیل کنید هول می کنند.
"باشه هیچی نمی گیم. هروقت صلاح دونستی بگو. ولی الان اینجا بمون"
رویش را بوسیدم و اتاق را ترک کردم.هنوز اصرار می کرد. نای حرف زدن نداشتم. خانم ده بزرگی داشت قانعش می کرد که تا هروقت تنها باشد پیشش می مانم. شما نگران نباشید. باهم برگشتیم خانه. مثل همیشه کنارم بود. بی معطلی رفت اتاق دخترها. یک بالش و پتوی مسافرتی آورد. پایین سالن روی مبل سه نفره بالش را گذاشت و کمکم کرد نشستم و تکیه دادم. توی سرم مثل بازار مسگرها ضربه های پتک بود که بالا می آمد و به پیشانی ام می نشست. معلوم بود از تمام احوالات من باخبر است. بی آنکه از سردردم بگویم یک قرص مسکن و یک لیوان آب آورد.
"یه ساعتی تا اذان مانده. چشمات رو ببند و بخواب"
"چطوری بخوابم؟ چطوری به بچه ها بگم؟"
همه چیز برایم سی سال به عقب برگشت.حال و روز خانم هایی که دور و برمان بودند و یکباره باشنیدن خبر شهادت همسرشان، دنیای قشنگ آرزوهایشان به هم می ریخت. بعد از سالها برای من اتفاق افتاد.
"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_پنجاه_و_نهم
💠 مجروحین و تونل وحشت
هیچ راه فراری نبود.
اگر هم قصد می کردی که به سرعت این مسیر را طی کنی با پا مانع می شدند و با سر به زمین میخوردی و تا می آمدی از جای برخیزی حسابی نوازش می شدی.
البته امکان دویدن هم نبود زیرا مشاهده می کردی در طول مسیر که چقدر چوب و چماق بالا و پایین میرفت .
بسیاری از دوستان مجروح بودند و امکان راه رفتن نداشتند.
بقیه نیز که مدت مدیدی در سلولهای الرشید گذرانده بودند دیگر نای راه رفتن نداشتند و قوای جسمیاشان بکلی تحلیل رفته بود.
چقدر کابل و چوب روی زخمهایشان فرود می آمد و زخمها تازه می شد.
ای شهدای استخبارات!
ای شهدای الرشید !
ای شهدایی که در طول مسیر افتخار همراهیتان را داشتیم !
کجائید ! خوش بحالتان!
راحت شدید !
نبودید ببینید چگونه مَرهم بر زخم مجروحان گذاشتند.
یادم می آید وقتی مجروحی در بیمارستان شهرمان یا مرکز استان بستری میشد چقدر مردم به عیادتشان می رفتند ، کمپوت و شیرینی و دسته گل می آوردند.
همه امکانات و کادر بیمارستان در کمال ملاطفت در خدمت مجروحین بود.
اما اینجا دریغ از قطره ای آبِ گل آلود.
دریغ از مداوا و مرهم.
چه توقع بیجایی !!
روزهای اول حضور در اردوگاه یادم هست مجروحی را که پشتش در اثر ترکش خمپاره جراحات شدیدی داشت و در اثر عدم رسیدگی عفونت کرده بود و علی آمریکایی به اصطلاح کلاهش را نشان کرده بود و در چند نوبت با کابل زخمهایش را مداوا می کرد .
یکی دو نفر از بچهها در اثر ضربه کابل به چشمشان آسیب وارد و در ادامه اسارت نیز شاهد بودیم عزیزانی را که به همین شیوه برای همیشه یک چشمشان را از دست دادند.
به هر طریق به لطف خدا از تونل وحشت نیز گذر کردیم .
انتهای تونل به ابتدای بند دو می رسید
همچنان که در قسمتهای قبلی اشاره کردم آسایشگاه ۴ و ۵ به یک راهروی مشترک منتهی می شد و کل اسرا در این دو آسایشگاه جای دادند.
هر آسایشگاه دارای یک درِ تمام فلزی دو لنگه بود که یکی از آنها را با جوش ثابت کرده و درِ دیگر در عرض حدود ۴۰ سانتیمتر بازشو داشت که عمدا باریک تعبیه کرده بودند که در آنِ واحد امکان ورود و خروج تنها یک نفر امکان پذیر باشد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊