سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟"
"یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری"
"منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..."
علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند"
در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف میزد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله.
در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟"
نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود"
سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم"
"حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید"
" ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_پنجاه_و_هشتم
💠گذرگاه برزخ تکریت
هنوز هوا روشن بود
اتوبوس ما تقریبا جزء چند اتوبوس اولی بود که به دروازه اردوگاه رسید.
چون بنده از نزدیک شاهد بودم به محض نزدیک شدن، سربازان عراقی به اطراف پراکنده و دنبال دستیابی به وسیله ای برای پذیرایی بودند.
دیدم سربازی را که تلاش میکرد نبشی آهنی که در زمین جای گرفته بود از جای درآورد.
هرکس هر چه دم دستش می آمد به عنوان وسیله پذیرایی در دست می گرفت .
در لحظه اول ذهنم یاری نکرد.
آرام آرام که اتوبوس نزدیک تر می شد تازه متوجه شدیم که قضیه از چه قرار است .
از شیشه جلو اتوبوس به عنوان مانیتوری بزرگ مشاهده میشد افرادی را که از اتوبوس جلویی پیاده می شدند و به دالانی از افراد مسلح به سلاح سرد هدایت و به طرز وحشتناکی مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند.
رنگ از رخسارها فرو نشست.
قلب ها با تمام توان بر سینه ها مشت میکوبیدند.
در آن هوای سرد اسفند ماه گوشهایمان از حرارت می سوخت .
از دالانی حدودا هفتاد متری باید می گذشتی که در دو طرف آن سربازانی با انواع و اقسام آلات ضرب و شتم منتظرمان بودند.
یکی با چوب دیگری کابل ـ نبشی ـ شیلنگ ـ لوله آب و حتی سیم خاردار بعضا هم که وسیله ای گیر نیاورده بودند با مشت ولگد.
اینکه می گویم با سیم خاردار ، غلو نمیکنم .
هنوز آثار جراحات وارده در اثر برخورد سیم خاردار به دست و صورت بچهها برجاست و شواهد ، موجود .
قبل از ورود به تونل وحشت خیلی دلهره آور و وحشت آور می نمود.
نه راه فراری بود و نه امکان شفاعتی
درست مثل برزخ !!
از امام صادق ـ علیه السلام ـ در مورد شفاعت سوال شد . فرمود؛ .... امّا بخداوند سوگند که من در برزخ بر شما می ترسم. گفتم برزخ چیست؟ فرمود: همان قبر است از هنگام مرگ تا روز قیامت.
تنها راهی که به فکر بعضی دوستان رسید به دوش گرفتن مجروحینی بود که امکان راه رفتن نداشتند.
البته این خود معایبی داشت و اینکه امکان دفاع از سرو صورت خود نداشتی و همچنین عدم امکان طی کردن سریع مسیر.
بعثی ها برایشان فرقی نمی کرد هم مجروح را می زدند و هم حمل کننده را
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊