سنگرشهدا
گاه گاهے... با نگاهے حال ما را خوب ڪن... خلوت این قلب تنها را ڪمے آشوب
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#خاطرات_شهید
#پدر_شهید
مقری داریم بنام الوارثین در فکه.اولین سالی که رسول را منطقه بردم، سال اول_راهنمایی بود..به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچهها شب میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز_شب میخواندند
هوا تاریک شد و وقت اذان رسید.
ما نماز مغرب و عشا را در تاریکی در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست.آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این قبرها رفته و چفیه را کشیده روی سرش و به سجده رفته و در حال گریه کردن است...
#دوست_شهید:
.یکی از ویژگی های بارز محمدحسن
سر به زیری و عدم نگاه به نامحرم بود ..
خلیل همیشه چشمهایش را از نگاه_به_نامحرم حفظ میکرد...
#مادر_شهید
ده روز قبل از شهادت پسرم،
بعد نماز دعا میکردم که خدایا صحیح و سالم برگرده..یک دفعه به فکر فرو رفتم
گفتم این همه ما ادعا میکنیم
خدایا کاش ما در زمان امام_حسین(ع) میبودیم و در این راه شهید میشدیم
یا بچههامون به شهادت میرسیدند؛
چرا برای شهادت پسرم دعا نکنم؛
.گفتم خدایا اگر قسمتش شهادت هست
من راضیام به رضای تو
.که بعد از این دعا یک هفته بیشتر طول نکشید که رسول شهید شد.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
متولد : 20 آذر 1365 ...تهران
شهادت : 27 آبان 1392 ...سوریه
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
دلم هوای بقیع دارد وغم صادق
عزاگرفتہ دل من زماتم صادق
دوباره بیرق مشکی بہ دست میگیرم
زنم بہ سینه کہ آمدمحرم صادق
#شهادت_امام_جعفر_صادق_ع
#تسلیت_باد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 157
با شنیدن این حرفها می گفتیم: «این وسط ما دیگر چکاره ایم؟!» اطلاعاتی در مورد بمبها داده می شد که گرچه مفید بود اما تصور آنها هراس انگیز بود. در طول دوران جنگ به این باور رسیده بودم که نیروهای رزمنده بسیجی و پاسدار آموزشهای مرتب و مؤثری می بینند. با این حال قضاوتهای ناعادلانه عده ای که در شهر نشسته و در مورد جنگ اظهارنظر میکردند و ختم کلامشان ناشیگری نیروهای بسیجی و کثرت تلفات به خاطر ضعف آموزش بود، برایم زجر آور بود. در همه دوران جنگ، ضعف تبلیغاتی ما، زبون نشان دادن دشمن، تصرف یک تپه با یک الله اکبر توسط بسیجی ها و نبردهای ساده و سریع، تصویری ابتدایی از جنگ ایجاد کرده بود. ایجاد موانع گسترده چند کیلومتری و بسیار پیچیده، میدانهای مین وسیع، سنگرهای مثلثی شکل و... دلیل روشن این ادعا بود که دشمن بهتر از هر کس به قوت و توان فکری و رزمی نیروهای ما واقف بود و بر این اساس هر چه در توان داشت به کمک حامیان خارجی اش در جبهه در سر راه ما می گسترد.
در اردوگاه کنار آموزشهای نظامی، آموزش عقیدتی هم داشتیم. اغلب وقتی بچه های دسته یکجا جمع بودند، مسائل دینی و احکام مطرح میشد. مثلاً بچه ها یک یک نمازشان را میخواندند تا اگر اشکالی در قرائت دارند، حل شود. برای تصحیح غلطها شخص خاصی در جلسه نبود، هر کس اطلاعاتی داشت میگفت و بقیه استفاده میکردند. در این جلسه ها برای اینکه بچه ها احساس راحتی بکنند و از اشکالات احتمالیشان خجالت نکشند، لازم بود جوی صمیمی در جمع حاکم باشد،
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 158
برای همین من و عبدالحسین اسدی با هر کس به لحن و ادای خودش حرف میزدیم و مزه پرانی میکردیم. معمولاً برای بچه های ترک زبان، صحبت کردن در جمع سخت بود به جز کسانی که اهل جلسه و یا قاری قرآن بودند و تعداد این قبیل نیروها نسبت به جمعیت رزمنده ها کم بود. بنابراین، من و اسدی با هر ادایی که بلد بودیم بچه ها را می خنداندیم و جو سنگین جمع می شکست. بچه ها از مجلس گردانی ما خوب استقبال میکردند. از همان جلسه ها بود که قضیه لورل و هاردی هم شروع شد، اسدی قبلاً در دو فیلم بازی کرده و با تئاتر هم آشنایی داشت. بیشتر وقتها که با مینی بوس از اهواز به دزفول می آمدیم، اول کرایه ماشین را که دوازده تا پانزده تومان بود، میدادیم و بعد برای اینکه مسیر یک ونیم تا دو ساعته را بیکار نباشیم اسدی دست به کار میشد و برای من و خودش نقش مینوشت. او قدبلند و کمی چاق بود و من در آن ایام خیلی لاغر بودم، شدیم زوج کمدی چاق و لاغر! رفته رفته بعضی کارهای لورل و هاردی را هم تقلید کردیم، او مرا «لورل» صدا میکرد و من او را «هاردی». عبدالحسین اسدی آدم باصفایی بود. با اینکه سن و سالش بیشتر از ما بود و حدود 35 سال داشت اما متواضع بود و خوب با جوانها تا میکرد. اهل بندر شرف خانه بود و میدانستیم یکی از برادرانش قبلاً شهید شده است. خلاصه در آن جلسه ها بچه ها نماز و احکامشان را یاد گرفتند، من و اسدی هم اسامی لورل و هاردی نصیبمان شد!
آن روزها، مانورهایی که برای آمادگی نیروها انجام میشد سطح کیفی خوبی داشت. من مانورها را به اندازه عملیاتها مهم میدانستم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون