eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣6⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 170 بالاخره به تبریز رسیدیم اما قبل از توقف قطار، بچه های تبریز برنامه جلسات در پایگاه های مساجد را به همدیگر می گفتند: دوشنبه شب در محلۀ سیلاب هستیم، سه شنبه مسجد گَزران و... برای ما زمانی مرخصی ها خوش می گذشت که رابطه مان با بچه های جبهه حفظ می شد. همه بچه های قدیمی جنگ این حس و حال را داشتند و به همین خاطر بود که در شهر هم بچه ها با هم بودند و مساجد میزبان جمع باصفای بسیجی ها. مساجدی که برای این کار پیشقدم میشدند گاه کل نیروهای یک گردان را دعوت میکردند. گاهی با مشارکت مردم شام تدارک می دیدند؛ سفره های بلندی که بچه ها دورش می نشستند آدم را به فضای جبهه می برد. یک شب مراسم در مسجد کلانتر خیابان عباسی بود. کریم قربانی که عضو پایگاه آنجا بود ضمن دعوت به من گفت که شب خودم تو را هر کجا خواستی میرسانم. معمولاً بعد از شام برنامه عزاداری و سینه زنی بود و بعد از مراسم هر کس با دوستانی که ماشین یا موتور داشتند، برای برگشتن هماهنگ میشد تا دیروقت کسی در بازگشت با مشکل روبه رو نشود. آن شب هم سفره ها پهن شد و بعد از صرف غذای خوبی که مردم و اهل مسجد داده بودند، عزاداری برپا شد و در پایان زمان و مکان مراسم بعدی اعلام شد. در این مدت، چند بار به کریم قربانی اشاره کردم که دیر شده و باید بروم اما او میگفت: «نه! خودم میرسونمت.» بالاخره موتور یکی از بچه ها را گرفت تا مرا به مقصد برساند. آن شب قرار بود به خانه برادرم در خیابان بهار بروم که فاصله نسبتاً زیادی با آن محله داشت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽‌ ✧✦• ✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه @FF8141 باتشکر🌹🌹
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 13 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_عبدالله_قربانی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
صبح شد باز #دلم تنـــــگ تـــــو..... از دور سلام تــــو نیاز و ضــــربان دلمے خــتم ڪلام ... ❤️ #شهید_مهدی_عزیزی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#رهبـــــرانہ با تــــو از مرگ نـدارم بہ خــدا واهمہ‌اے جانـمان پیشڪــش سیدنا خامــنہ ‌اے❣ #تولد_آقامون_مبارڪ😍😘 #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه‌ای ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ ✍درجاده بصره،خرمشهر وقتے کہ شهید علی اکبر دهقان بہ شهادت رسید، ایشون همان طورکہ میدوید از پشت ازناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت وسرش جداشد.در همان حال کہ تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید.. ✍سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقہ فریاد یاحسین یاحسین سر میداد...همہ داشتند گریہ میکردند...چند دقیقہ بعدازتوے کولہ پشتی اش وصیتنامہ اش روبرداشتند نوشتہ بود:خدایا من شنیده ام کہ امام حسین علیہ السلام بالب تشنه شهیدشده ،من هم دوست دارم این گونہ شهید بشم.خدایاشنیده ام کہ سر امام حسین را از پشت بریده اند.من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه. ✍خدایا شنیده ام سر امام حسین علیہ السلام بالاے نیزه قرآن خونده.من کہ مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولے بہ امام حسین علیہ السلام خیلی عشق دارم.دوست دارم وقتے شهید میشم سر بریده ام بہ ذکر یاحسین یاحسین باشہ... السلام علیک یا سید و سالار شهیدان یا اباعبداللہ الحسین... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
رشـــــادت ڪہ فراموشے ندارد #فراموشتان_ڪردیم #فراموشمان_نڪنید😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#هنیئا_لڪ_یاشهید همیشہ دلش میخواست دیدن امام خامنہ اے برود، هیچ وقت فڪرشو نمیڪرد ڪہ روزے امام خامنہ ‌اے بہ دیدن او برود..✨ #شهید_مدافع_حرم #سیدمحمدحسین_میردوستی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
"من ڪہ نتوانستم اما از تمام دوستان و آشنایان تقاضا مے ڪنم، نگذارند رهبر انقلاب، تنها و مظلوم بماند.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
﷽ حیفِ #نوڪر نیست با مرگ طبیعے جان دهد. هیچ مرگے جز شهادت نیست شان نوڪرت... وَالسَّلام ... #چقدر_عمه_سادات_فدایے_دارد ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 171 کریم راه افتاد و خیلی با سرعت میرفت. البته از سرعتش نمی ترسیدم اما وضع من و او طوری بود که با آن سرعت بعید نبود بلایی سرمان بیاید، چون او هم مثل من قبلاً یک چشمش را بر اثر اصابت ترکش از دست داده بود. ساعت از دوازده شب گذشته بود و ما به سرعت در خیابانها حرکت میکردیم. چند بار گفتم: «باباجان با این سرعت نرو! آگه از سر چهار راه یه ماشین بیاد چی کار میخوای بکنی؟» ـ تو نگران نباش! فقط صد متر مونده به چهارراه به من بگو، من خودم سرعتمو کم میکنم! در اول خیابان بازار تذکر دادم که به چهارراه نزدیک می شویم، سرعت را کم کن اما او همچنان میتاخت! دو تا چهارراه را با همان سرعت رد کرد. دیگر دادم درآمده بود: «نگهدار! نگهدار کار دارم!» ـ چی کار داری؟ ـ دیگه بسه، میخوام پیاده برم! ـ چی چی رو پیاده بری... گفتم که صد متر مونده به چهارراه بگو یواشتر میرم! ـ ما که دو تا چهارراه رد کردیم! ـ من که چیزی ندیدم! بنده خدا راست میگفت. حسابی داغ کرده بودم. گفتم: «من که بهت گفتم صد متر مونده... پسر! پس تو کجا رو میبینی!» به لطف خدا کریم قربانی آن شب مرا سالم به منزل برادرم رساند اما از آن به بعد تا مدتها هر وقت میدیدمش میگفتم: «کریم! یوز متر قالیرها!» (1) ـــــــــــــــــــــــــــــ (1)کریم! صد متر مونده‌ها! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 172 با اینکه جمع بچه ها را دوست داشتم ولی نمی توانستم هر شب از ده برای مراسم به شهر بیایم و در بازگشت هم یکی را علاف خودم بکنم. اغلب در پایگاه مسجد ده با بچه ها بودم. آن روزها برنامه ای بین بچه های جبهه بود که به اسم «اصغر قصاب» مطرح شده بود چون حرفهای او این جریان را ایجاد کرد؛ «هر کس عقب برمیگردد حداقل سه نفر با خودش به جبهه بیاورد.» بچه ها روی این قضیه زیاد کار میکردند. از آنجا که تبلیغات تلویزیون مستقیم نبود گاهی واقعیات جبهه درست منعکس نمی شد. ما در جمع بچه های پایگاه از جبهه می گفتیم، از دشمن، نیروهای خودمان، فرمایشات امام، مشکلات جنگ و ضرورت حضور نیرو در جبهه: «داداش! یه عده تا زمان خاصی میتونن تو جبهه باشن، مگه من چقدر میتونم تو جبهه بمونم. بالاخره زخمی میشم، شهید میشم و جام خالی میمونه، شماها باید جای بچه هایی رو که شهید شدن پر کنید...» این قبیل صحبتها به دفعات مطرح میشد. اهل موعظه مردم نبودیم اما فهمیده بودیم با طرح صادقانه واقعیات جنگ میشود اثر گذاشت. در آن محدوده، روستای ما «خلجان» بزرگترین روستا با حدود هفت هشت هزار نفر جمعیت بود که پایگاههای فعالی داشت. پایگاه ما حدود هشتاد نفر نیرو داشت که اغلبشان به جبهه اعزام شده بودند. بچه های پایگاه فعالیتهای دیگری هم میکردند. مثلاً شبها همیشه در روستا نگهبانی میدادند. آن شبها دزدی و کار خلافی در آن منطقه صورت نمیگرفت. اما گاهی خبر میدادند در باغی بساط مشروب به پا شده، بچه ها چون اغلب نیروی جبهه دیده بودند راحت میتوانستند به محل موردنظر بروند و جلوی کارهای خلاف را بگیرند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊