eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
مے دانیـد! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلمـان مےخواهَـد دِلِ شما هَـم بـرای ما تَنگـ شَود... ! #گاهی_نگاهمان_ڪنید ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ ✍وصيتم به شما خانواده و دوستان اين است كه با هوشيارى كامل پيرو خط امام باشيد و راه شهيدان را كه همان راه رهبر است، و راه رهبر همان راه اسلام واقعى است را طى كنيد و پشتيبان رهبر باشيد و به گفتارى كه امام می گويد عمل كنيد كه همان قرآن است و هميشه دعا كنيد خدايا، خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار .. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
می‌گفت: ڪسے ڪہ را قبول ندارد، مدیون است ڪہ نان من را بخورد! برسردرخانہ نوشتہ بود: هرڪہ دارد بر بدگمان،حق ندارد پا نہد در این مڪان... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
ای عڪس هایتــ روی زخم دل نمڪ پاش ... یڪ بار هـم ، بابای معلــوم الاثر باش ... برگرد تنهـــا، یڪ بغــل باباے من باش ... #شهید_جاویدالاثر_محمد_اینانلو #حلما_بابا #پدر_عشق_دختر ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
: برترين ادب آن است كہ... انسان در حدّ خود بماند و از اندازه خويش تجاوز نكند 📗 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 173 این قبیل مراقبتها در فضای عمومی روستا هم مؤثر بود و مردم هم با ما همکاری میکردند. در طول یکی دو هفته ای که در مرخصی بودیم حداقل دو سه برنامه رزم شبانه گذاشتیم. ده ما کوهستانی بود و من در نبردهای کوهستانی مهارت داشتم. اول روی تخته سیاه نقشه موقعیت خودمان و دشمن فرضی را میکشیدم و بچه ها را به مسیر حرکت توجیه میکردم: «مستقیم که نمیشه به طرف دشمن رفت، از شیارها و دره ها باید رفت. دشمن هم که این قسمتها رو آماده عبور شما نمی گذاره حتماً شیارها مین گذاری میشن...» در این کوهپیمایی ها انتقال تجربیات میکردیم. جاهایی را که امکان داشت مین های ضدنفر، ضدتانک، ضدخودرو گذاشته شود به بچه ها نشان میدادم. سعی میکردیم نقاط کوری را که از تیررس دشمن فرضی دور بود یا جاهایی را که امکان داشت از موانع پاک مانده باشد، پیدا کنیم و از آنجا بالا برویم. از طرف سپاه هم برای بچه های پایگاه دورههای آموزش نظامی گذاشته بودند و بیشتر نیروهای پایگاه کارت آموزشی داشتند. این نیروها وقتی به جبهه اعزام میشدند نیروی صفر کیلومتر نبودند و تقریباً با حال و هوای جبهه آشنا بودند. بعد از هر مرخصی ما تعدادی از این نیروها را با خودمان به گردان میبردیم. در لشکر این اجازه داده شده بود که هر کس که نیرو بیاورد میتواند نیروها را به گردان خودش بیاورد. البته آنها بعد از مدتی که به محیط خو میگرفتند دوباره سازماندهی میشدند و ممکن بود به گردان دیگری منتقل شوند، گاهی با نیروهای اعزامی جدید گردان تازهای هم تشکیل میشد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 174 چون امکان نداشت که گردان سیصد نفری، ششصد نفره بشود، اما بعد از جدا شدن از همدیگر هم تازه واردها را تنها نمی گذاشتیم و مرتب به آنها سر میزدیم. بدین ترتیب، روزهای مرخصی اتفاقاً روزهای پرکاری بود. گذشته از اینها، برای شبها برنامه داشتیم. عیادت از مجروحان جنگی در تبریز یا ده خودمان، زیارت خانواده های شهدا که کار هر شبمان بود و هر شب حداقل به محضر دو خانواده شهید میرفتیم. این رفت و آمدها هم برای ما و هم برای خانواده شهدا روحیه دهنده بود. رابطه آنقدر صمیمی بود که آنها با ما واقعاً مثل پسر خودشان رفتار میکردند. بدون تعارف ما را به غذای شبشان مهمان میکردند. بارها پیش آمده بود که برای «باقلا» هم مهمان شده بودیم: «اَیلشون! پَخله قویموشوخ پیشسین!»[1] ما بی تکلف می نشستیم و از جبهه، رزمنده ها، خاطرات شهدا و اینکه جای هر شهید را دهها نفر پر خواهند کرد، صحبت میکردیم. روحیه میدادیم و روحیه میگرفتیم. گاهی با اینکه مثلاً در مرخصی بودم اما آنقدر سرم شلوغ بود که بنده خدا مادرم سراغ بچه های پایگاه می آمد که «بابا حداقل بذارید نورالدین شبها بیاد تو خونه بخوابه!» بیچاره حاج خانم همیشه شاکی بود. در طول ده پانزده روز مرخصی فقط دو سه بار سر سفره شام یا ناهار بودم. به مادرم میگفتم: «مطمئن باش اونا که من همیشه باهاشونم بچه های خوبی ان.» و مادر میگفت: «قبول ولی به خونه خودت هم سر بزن!» راست میگفت. گاهی شبها ساعت یک نیمه شب بود که به خانه میرفتم در حالی که در روستا ساعت ده یازده شب همه چفت پشت در را میانداختند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1)تشریف داشته باشید،‌ باقلا بار گذاشتیم! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽‌ ✧✦• ✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه @FF8141 باتشکر🌹🌹
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 15 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_حجت_باقری🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
عشق است اینڪہ #یڪ نــــفر آغـــــاز مے‌ ڪند... هــــر روز صبح را بہ #هــــــواے سلام بـــــر شما شهیدان ... #صبحتون_شهدایی🌷 #شهید_میثم_نجفی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
و تــو چه میدانے ڪه درد جــا ماندن از قافلــه چیستـــ ...!! #ڪاروان_برگرد #ما_جامانـده_ایم😔 @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
و تــو چه میدانے ڪه درد جــا ماندن از قافلــه چیستـــ ...!! #ڪاروان_برگرد #ما_جامانـده_ایم😔 @s
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ میثم دوست نداشت صدای خانم‌‌ها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود🌹 ✍آخرین بار با ایشان در معراج شهدا دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟ ✍حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را می‌دیدم، لذت می‌بردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانم‌ها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بی‌قراری می‌کرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایین‌تر بیاور الان میثم ناراحت می‌شود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم. ✍الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمی‌دهید؟ تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمی‌خواهم ناراحت شود. ✍ از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟ خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری‌ام بود و روزهای سختی را می‌گذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند.» وقتی حلما می‌خواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. این‌ها بودند که به من آرامش دادند. ✍یعنی احساس می‌کردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمی‌گذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضی‌ها به من می‌گفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها می‌آمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور می‌کردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا می‌کردم. به آن‌ها سلام می‌دادم و می‌گفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊