سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 171
کریم راه افتاد و خیلی با سرعت میرفت. البته از سرعتش نمی ترسیدم اما وضع من و او طوری بود که با آن سرعت بعید نبود بلایی سرمان بیاید، چون او هم مثل من قبلاً یک چشمش را بر اثر اصابت ترکش از دست داده بود. ساعت از دوازده شب گذشته بود و ما به سرعت در خیابانها حرکت میکردیم. چند بار گفتم: «باباجان با این سرعت نرو! آگه از سر چهار راه یه ماشین بیاد چی کار میخوای بکنی؟»
ـ تو نگران نباش! فقط صد متر مونده به چهارراه به من بگو، من خودم سرعتمو کم میکنم!
در اول خیابان بازار تذکر دادم که به چهارراه نزدیک می شویم، سرعت را کم کن اما او همچنان میتاخت! دو تا چهارراه را با همان سرعت رد کرد. دیگر دادم درآمده بود: «نگهدار! نگهدار کار دارم!»
ـ چی کار داری؟
ـ دیگه بسه، میخوام پیاده برم!
ـ چی چی رو پیاده بری... گفتم که صد متر مونده به چهارراه بگو یواشتر میرم!
ـ ما که دو تا چهارراه رد کردیم!
ـ من که چیزی ندیدم!
بنده خدا راست میگفت. حسابی داغ کرده بودم. گفتم: «من که بهت گفتم صد متر مونده... پسر! پس تو کجا رو میبینی!» به لطف خدا کریم قربانی آن شب مرا سالم به منزل برادرم رساند اما از آن به بعد تا مدتها هر وقت میدیدمش میگفتم: «کریم! یوز متر قالیرها!» (1)
ـــــــــــــــــــــــــــــ
(1)کریم! صد متر موندهها!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 172
با اینکه جمع بچه ها را دوست داشتم ولی نمی توانستم هر شب از ده برای مراسم به شهر بیایم و در بازگشت هم یکی را علاف خودم بکنم. اغلب در پایگاه مسجد ده با بچه ها بودم. آن روزها برنامه ای بین بچه های جبهه بود که به اسم «اصغر قصاب» مطرح شده بود چون حرفهای او این جریان را ایجاد کرد؛ «هر کس عقب برمیگردد حداقل سه نفر با خودش به جبهه بیاورد.» بچه ها روی این قضیه زیاد کار میکردند. از آنجا که تبلیغات تلویزیون مستقیم نبود گاهی واقعیات جبهه درست منعکس نمی شد. ما در جمع بچه های پایگاه از جبهه می گفتیم، از دشمن، نیروهای خودمان، فرمایشات امام، مشکلات جنگ و ضرورت حضور نیرو در جبهه: «داداش! یه عده تا زمان خاصی میتونن تو جبهه باشن، مگه من چقدر میتونم تو جبهه بمونم. بالاخره زخمی میشم، شهید میشم و جام خالی میمونه، شماها باید جای بچه هایی رو که شهید شدن پر کنید...» این قبیل صحبتها به دفعات مطرح میشد. اهل موعظه مردم نبودیم اما فهمیده بودیم با طرح صادقانه واقعیات جنگ میشود اثر گذاشت. در آن محدوده، روستای ما «خلجان» بزرگترین روستا با حدود هفت هشت هزار نفر جمعیت بود که پایگاههای فعالی داشت. پایگاه ما حدود هشتاد نفر نیرو داشت که اغلبشان به جبهه اعزام شده بودند. بچه های پایگاه فعالیتهای دیگری هم میکردند. مثلاً شبها همیشه در روستا نگهبانی میدادند. آن شبها دزدی و کار خلافی در آن منطقه صورت نمیگرفت. اما گاهی خبر میدادند در باغی بساط مشروب به پا شده، بچه ها چون اغلب نیروی جبهه دیده بودند راحت میتوانستند به محل موردنظر بروند و جلوی کارهای خلاف را بگیرند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷26🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍وصيتم به شما خانواده و دوستان اين است كه با هوشيارى كامل پيرو خط امام باشيد و راه شهيدان را كه همان راه رهبر است، و راه رهبر همان راه اسلام واقعى است را طى كنيد و پشتيبان رهبر باشيد و به گفتارى كه امام می گويد عمل كنيد كه همان قرآن است و هميشه دعا كنيد خدايا، خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار ..
#شهید_جعفر_هادى🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
میگفت:
ڪسے ڪہ #آقــــا را قبول ندارد، مدیون است ڪہ نان من را بخورد!
برسردرخانہ نوشتہ بود:
هرڪہ دارد بر #ولایت بدگمان،حق ندارد پا نہد در این مڪان...
#شهیـد_احمـد_عطایـے🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ڪلام_امیرالمومنین:
برترين ادب آن است كہ...
انسان در حدّ خود بماند و از اندازه خويش تجاوز نكند
#غررالحكم_حدیث_3241📗
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 173
این قبیل مراقبتها در فضای عمومی روستا هم مؤثر بود و مردم هم با ما همکاری میکردند.
در طول یکی دو هفته ای که در مرخصی بودیم حداقل دو سه برنامه رزم شبانه گذاشتیم. ده ما کوهستانی بود و من در نبردهای کوهستانی مهارت داشتم. اول روی تخته سیاه نقشه موقعیت خودمان و دشمن فرضی را میکشیدم و بچه ها را به مسیر حرکت توجیه میکردم: «مستقیم که نمیشه به طرف دشمن رفت، از شیارها و دره ها باید رفت. دشمن هم که این قسمتها رو آماده عبور شما نمی گذاره حتماً شیارها مین گذاری میشن...» در این کوهپیمایی ها انتقال تجربیات میکردیم. جاهایی را که امکان داشت مین های ضدنفر، ضدتانک، ضدخودرو گذاشته شود به بچه ها نشان میدادم. سعی میکردیم نقاط کوری را که از تیررس دشمن فرضی دور بود یا جاهایی را که امکان داشت از موانع پاک مانده باشد، پیدا کنیم و از آنجا بالا برویم.
از طرف سپاه هم برای بچه های پایگاه دورههای آموزش نظامی گذاشته بودند و بیشتر نیروهای پایگاه کارت آموزشی داشتند. این نیروها وقتی به جبهه اعزام میشدند نیروی صفر کیلومتر نبودند و تقریباً با حال و هوای جبهه آشنا بودند. بعد از هر مرخصی ما تعدادی از این نیروها را با خودمان به گردان میبردیم. در لشکر این اجازه داده شده بود که هر کس که نیرو بیاورد میتواند نیروها را به گردان خودش بیاورد. البته آنها بعد از مدتی که به محیط خو میگرفتند دوباره سازماندهی میشدند و ممکن بود به گردان دیگری منتقل شوند، گاهی با نیروهای اعزامی جدید گردان تازهای هم تشکیل میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 174
چون امکان نداشت که گردان سیصد نفری، ششصد نفره بشود، اما بعد از جدا شدن از همدیگر هم تازه واردها را تنها نمی گذاشتیم و مرتب به آنها سر میزدیم.
بدین ترتیب، روزهای مرخصی اتفاقاً روزهای پرکاری بود. گذشته از اینها، برای شبها برنامه داشتیم. عیادت از مجروحان جنگی در تبریز یا ده خودمان، زیارت خانواده های شهدا که کار هر شبمان بود و هر شب حداقل به محضر دو خانواده شهید میرفتیم. این رفت و آمدها هم برای ما و هم برای خانواده شهدا روحیه دهنده بود. رابطه آنقدر صمیمی بود که آنها با ما واقعاً مثل پسر خودشان رفتار میکردند. بدون تعارف ما را به غذای شبشان مهمان میکردند. بارها پیش آمده بود که برای «باقلا» هم مهمان شده بودیم: «اَیلشون! پَخله قویموشوخ پیشسین!»[1] ما بی تکلف می نشستیم و از جبهه، رزمنده ها، خاطرات شهدا و اینکه جای هر شهید را دهها نفر پر خواهند کرد، صحبت میکردیم. روحیه میدادیم و روحیه میگرفتیم.
گاهی با اینکه مثلاً در مرخصی بودم اما آنقدر سرم شلوغ بود که بنده خدا مادرم سراغ بچه های پایگاه می آمد که «بابا حداقل بذارید نورالدین شبها بیاد تو خونه بخوابه!» بیچاره حاج خانم همیشه شاکی بود. در طول ده پانزده روز مرخصی فقط دو سه بار سر سفره شام یا ناهار بودم. به مادرم میگفتم: «مطمئن باش اونا که من همیشه باهاشونم بچه های خوبی ان.» و مادر میگفت: «قبول ولی به خونه خودت هم سر بزن!» راست میگفت. گاهی شبها ساعت یک نیمه شب بود که به خانه میرفتم در حالی که در روستا ساعت ده یازده شب همه چفت پشت در را میانداختند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1)تشریف داشته باشید، باقلا بار گذاشتیم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
و تــو چه میدانے ڪه درد جــا ماندن از قافلــه چیستـــ ...!! #ڪاروان_برگرد #ما_جامانـده_ایم😔 @s
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#قسمتی_از_مصاحبه_همسر_شهید
میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود🌹
✍آخرین بار با ایشان در معراج شهدا
دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟
✍حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را میدیدم، لذت میبردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بیقراری میکرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایینتر بیاور الان میثم ناراحت میشود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.
✍الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمیدهید؟
تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمیخواهم ناراحت شود.
✍ از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواستهام به شما سر بزند.» وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا میزدم. اینها بودند که به من آرامش دادند.
✍یعنی احساس میکردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمیگذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضیها به من میگفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها میآمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا میکردم. به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند.
#شهید_میثم_نجفی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جاذبـہ . . .
هـمان چشـمهـای توست
نگــــاهـم كن كہ بی تــو
در زمين و آســـمان
معلّق خـــواهــــم ماند . . .
#شهـید_محمدرضا_تورجیزاده
#فرمانده_گردان_یازهرا_س
#سالروز_ولادت🌷
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊
دقت میڪنی رفیق؟!
دارند به من و شما نگاه میڪنند!!
چہ برایشان آوردیم؟
جز اینڪہ فقط اسمشان بر سرڪوچہ ها خورده....
#شرمنده_ایم😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#امام_حسين_عليه_السلام:
حاجت خود را جز نزد سه كس مَبَر:
نزد دينـــــدار،
يا جوانـــــمرد،
يا بزرگـــــزاده؛
زيـــــرا...
#تحف_العقول_حدیث_24📗
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 175
علاوه بر همه اینها روزهای مرخصی پیگیر ادامه درمان زخم هایی می شدم که قرار بود تا آخر با هم باشیم!
کیفیت حضور من در خانه برای همه عادی شده بود، به جز مادر که دلش میخواست بیشتر در خانه باشم و من نمیتوانستم، وقت اعزام هم که میشد فقط او برای بدرقه ام می آمد. شاید بعد از شهادت صادق نگرانی اش نسبت به من هم بیشتر شده بود. میگفت: «این دفه هم که داری میری، نکنه سالم برنگردی و باز...»
ـ نه! طوریم نمیشه. امکان داره زخمی بشم اونم قبلاً بهتون زنگ میزنم!
قصه عجیبی بود؛ همیشه قبل از مجروحیت به دلم برات میشد که اتفاقی خواهد افتاد. میدانستم به حد و اندازهای نرسیده ام که پیش خدا کامل پذیرفته شوم. بعد از چهار سال که از جنگ می گذشت در شناسایی شهدا وارد شده بودم. نه تنها در جبهه و عملیات که حتی در لحظات اعزام هم مشخص بود که عده ای در حال وداع آخر هستند؛ طرز خداحافظی کردنشان، نگاه مادرانشان و...
مادرم میگفت: «وقتی صادق سوار قطار شد، فهمیدم دیگه برنمیگرده! انگار صادق خودش هم چیزی می دونست چون هی برمی گشت و نگاهم میکرد و باز خداحافظی میکرد.» گاهی با مادر در مورد صادق حرف میزدیم. از اینکه مدتی قبل از شهادت عوض شده بود. در خانه هم که بود سعی میکرد خوراکش مثل غذای لشکر باشد. در لشکر گاهی غذا کم میرسید و برای رفع گرسنگی بچه ها خرده نان خشک میخوردند، چیزی که در شهر آدم اگر صد روز هم بماند به آنها نگاه نمیکند. حاج خانم میگفت: «در طول ده روزی که صادق در مرخصی بود شبی نبود که بیدار شوم و او را در حال نماز نبینم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣7⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 176
اصلاً عقل میگفت که امثال صادق رفته رفته فاصله شان از زمین بیشتر میشود!
با این اوصاف مرخصی به سر رسید و با قطار به منطقه برگشتیم. منطقه ای که در روزگار جنگ، وطن واقعی ما شده بود.
فصل هشتم
زندگی در جنگ
چند روزی در اردوگاه شهدای خیبر بودیم که انتقال لشکر به منطقۀ جدید آغاز و به تدریج اردوگاه شهدای خیبر خلوت شد. گردان امام حسین از اولین گردانهایی بود که به منطقه جدید یعنی «دوکوهه» منتقل شد.
دوکوهه منطقه ای کوهستانی در نزدیکی جاده اندیمشک ـ دزفول بود. درست روبه روی پادگان ارتش ـ که محل استقرار لشکر 27 حضرت رسول بود ـ جاده ای کشیده شده بود که به محل استقرار موقت لشکر 31 عاشورا میرسید. آنجا از چند جهت مزایایی داشت از جمله به دلیل کوهستانی بودن منطقه، امکان بمباران هوایی و تلفات ناشی از آن کم بود. پدافند ارتش در آن پادگان قوی بود و ما که در نزدیکی پادگان ارتش بودیم از جهت بمباران آسوده خاطر بودیم. هدف اصلی در دوکوهه آماده نگه داشتن نیروها بود تا به محض شناسایی موقعیت عملیات، لشکر به محل جدید منتقل شود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیزماقصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده مستضعف (مادری پیر)جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷26🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊