آخرای سیاهِ زمستون بود،سوزِ هوا رخنه میکرد زیرِ رگ و پی و استخونِ آدمو میترکوند؛صحرا بود و سنگ به امان نبود از سردی.
بی بیگم پیه سوز و آویزون کرد تنِ لختِ میخ و چمپاتمه زد و لحاف کرسی رو کشید تا زیر گلو و گردنش...
لچکشو زد کنار و بی مقدمه رف سرِ دوسیهی عبدالله...
_گفت: جانِ بی بیگم گوش بگیر دختر، من این موهارو آسیاب سفید نکردم... النگو آورده که آورده؛ هنوز بی سر صاحاب نیستی بدمت دستِ رزم آور.مردی که خواب و خوراکش بشه پیکار و حرب، یروزم تیر نشونه میگیره میونه خالِ ابروت، مروت حالیش باشه،عاه! بیا، من صمٌ و بکمْ...(و کف دستشو کوبید روی لب هاش)
_النگو هاش پس بفرست و سر عقل بیا و عروس عام صابر شو...
من حرفِ بی حساب میزنم دختر، پسر عاموت شناسه، راست دماغشو میگیره میره پی شعبانی و شب به شب سرتونو میزارید راس یه بالشت. نه که حول و ولا مثل گرگ هر شب بیوفته بهجونت! عقبهش پیچیده میونِ ایل،
اینکه قد علم کرده راستِ کار قشون کشی.
مَردِ قصی القلبه لطافتِ برگ گل نمیفهمه...آدم یه وجب بچه رو بکنه قدِ سرو و صنوبر بده دستِ گرگ؟
بی انصاف نباش الله وکیلی...
اما بی بیگم بی انصافی میکرد نمیدونست من دل در گروی مردونگی و مروت عبدالله داشتم. حسابِ قشون و شایعه ی پشت سرش نبود، قبولش داشتم تو چشام نگا کرد و گف مریم ولله بایستی بجنگم برا سربلندی وطنمون؛با چهارتا هم پُشتی هاش رفت. رفتو من میدونستم ک مردونه پای عهدشه؛ میجنگه برای وطن و بر میگرده عبدالله مرد بود و تنهی مرد خط و خالِ بی آبرویی و ننگ بهش نمی نشست یهو دم دمای تیرگیِ شب نرفته،موعد صلاه صبح دیدم صدای تیر در کردن اومد شنوفتم بوی باروت پیچید توی هوا دلم هوری ریخت پایین از سیاه چادر زدم بیرون
عبدالله سوار به اسب منتها بی جون افتاده بود و نعش میمونست، لجامِ اسبو ک کشید نعش افتاد میونه پام،نفسش بالا نمیومد یکی تنوره کشون پشت سر عبدالله میدوید! دیدم عام صابرمه،پرسیدم چیشده عامو صابر؟
گفت: سرش جایزه گذاشته بودن، زدمش.
چشمم میدید ولی خیالم بر نمیداشت عبدالله رو زده باشه،از سایهی عبدالله هم به رعشه میوفتادن.
تن عبدالله خط و خال بی آبرویی بر نمیداشت؛
اون نجنگیده نباخت...نامردی زدن!
#داستان_کوتاه
✍🏻 #ثآقِب