eitaa logo
همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) ارتباط بامدیر کانال @zafarba
233 دنبال‌کننده
35.9هزار عکس
35.7هزار ویدیو
372 فایل
زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر شهادت نیست کانال همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) لینک کانال @saqqah
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه در حال بدو بدو بود مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و ماه رمضان می‌گفتم بابا چرا اینقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن ‼️ فقط لبخند میزد همش تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود ولی الان آرام آرام انگار که می دونست زود میخواد بره به خاطر همین این دنیا همش میدوید تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترینها آرامش بگیره 🥺❤️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ ╰┅─────────┅╯
•🌻• ♥️ حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود. قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو وضو بگیر راحت بخواب.» با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی. شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم '' بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند'' آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم. 📝به روایت:فرزانه سیاهکالی مرادی 🌱
. ،چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد. پدرش حشمت اله و مادرش امینه سیاه کالی مرادی نام داشت. دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد و توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با داعش بر اثر اصابت پرتابه های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد. 🍃🌹
🌿هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می‌کنند. بیاد ❤️ شادی روحش صلوات 🌺 🟡خاطره ای از شهید: همیشه درحال بدوبدو بود... مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و رمضان... میگفتم:بابا چرا انقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن... فقط لبخند میزد...😊 تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود ولی انگار آرام آرام میدونست زود میخواد بره... به خاطر همین این دنیا همش میدوید؛ تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترین ها آرامش بگیره❤ 🖊نقل از مادر شهید
انقدر سینه میزد بهش گفتن،کمتر خودت رو اذیت کن گفت: این سینه نمیسوزه.... موقع شهادت همه جاش ترکش خورده بود به جز سینه اش....
انقدر سینه میزد بهش گفتن،کمتر خودت رو اذیت کن گفت: این سینه نمیسوزه. موقع شهادت همه جاش ترکش خورده بود به جز سینه اش..🥲💔🥀 @SHAHI_20_22
🕊♥️ همیشه خیلی راحت جمله‌های احساسی را بیان می‌کرد، اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما نمی‌توانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامه‌ای را دیده بودم که همسر یک شهید تعریف می‌کرد وقتی به همسرش نامه می‌نوشت احتمال می‌داد که کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را یادت باشد گذاشتیم، وقتی از پله‌های خانه پایین می‌رفت بلند بلند داد می‌زد، یادت باشد، یادت باشد، من هم می‌گفتم یادم هست.💖
❣خاطره ایے از دایے شهید❣ دخترم وقتے بچه بود و به تازگے کلاس حفظ قران میفرستادیمش...یه شب خواب دیدم یه فرشته ایے اومد نزدیکم و بهم گفت ما دخترت رو انتخاب کردیم... این خواب از یاد من رفته بود تا وقتے که داماد عزیز تر از جانم به شهادت رسید.. ناگهان به یاد این خواب افتادم...و گفتم سبحان الله از خواست و قدرت خداوند که روزے که دخترم رو وقتے بچه بود کلاس حفظ قران فرستادم این خواب رو دیدم و الان تو واقعیت شاهد به وقوع پیوستنش هستم ...که دختر من رو براے همسر شهید بودن انتخاب کرد 🍃
💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ به پدر و مادرشان بسیار احترام می‌گذاشتند خودم حس می کردم عاملی که حمید آقا را لایق شهادت کرد، احترامی بود که برای والدین خود داشتند مثلاً یک بار که ایشان تصادف کرده بودند و برایشان میسر نبود که از بسترشان تکان بخورند، مادرشان که تماس می‌گرفتند به نشانه احترام وضعیت خود را تغییر می‌دادند اگر خوابیده بودند می‌نشستند و اگر نشسته بودند می‌ایستادند... ✍خاطرات همسر بزرگوار 🌷 ╔═.🥀🍃.📿════╗
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ♦️حمید آقا خرید کردن از رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم‌ها بود هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده ♦️و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود.🌱 ✍راوی: همسرشهید⚘🍃    🕊 ╔═.🥀🍃.📿════╗