eitaa logo
⟨𝙎𝙖𝙧𝙖𝙣𝙜/سٰـارَنْـگْـ⟩
656 دنبال‌کننده
16 عکس
1 ویدیو
0 فایل
و صوتك يعيد لي الحياة من جديد : ) - و صدای ِتو به من زندگی ِدوباره می‌بخشد : ) ناشناس" https://daigo.ir/secret/2960085788 " عشق یک دختر یهودی به یکی از فرماندهان ایرانی(:
مشاهده در ایتا
دانلود
میعاد از روی رختخوابم بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم و شونه‌ای به موهام زدن، از اتاق بیرون اومدم. مامان صبحانه‌ای مختصر آماده کرده بود، صبحانه رو خوردم و همون لباس‌های دیشبم رو پوشیدم. - حالا الان بری چی می‌خوای بگی میعاد؟! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - واقعیت رو میگم. مامان ضربه‌ای به لپش زد و گفت: - می‌خوای بری بگی با هانیل بیرون بودم؟! خندیدم و گفتم: - نه این‌قدر با جزئیات. یکم که خیالشون راحت شد، در رو باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم، ماشین مال مامان بود و من حق تصاحبش رو نداشتم. پس همون موتور خودم رو از حیاط بیرون بردم و سوار شدم، با این لباس راهی سازمان بشم قطعا باید بهشون شیرینی بدم. به خونه‌ای که به ظاهر مال منه رسیدم، چه خونه‌ای! هرچقدر که خوب و قشنگ چیده شده باشه اما بازهم دلم باهاش نیست. این‌طوری که قرار نیست هیچ‌وقت با عشق و علاقه‌ی واقعی واردش بشم، برای اومدن و رسیدن بهش ذوق داشته باشم. برعکس باید تا وقتی که ماموریت تموم میشه ازش فراری باشم، به زور پام بهش بند باشه. موتور رو جلوی در گذاشتم و در رو باز کردم، توی محوطه‌ی کوچیکی که بود موتور رو گذاشتم و از پله‌های ورودی بالا رفتم. اومدم در رو با کلید باز کنم که در باز شد و چشم‌های غضبناک پدر نورا مقابلم ظاهر شد. - فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌غیرت باشی! سرم رو پایین انداختم و سلام کوتاهی کردم. پوزخندی زد و گفت: - دخترم شب عروسیش باید تنها باشه، آره؟! سری تکون دادم و گفتم: - فکر نمی‌کنم دلتنگ پدر بودن بی‌غیرتی به حساب بیاد آقای ادیب. - از دیشب تاحالا سر قبر پدرت بودی؟! سرم رو با غیظ بالا آوردم و نگاهش کردم. - ببخشید من تاحالا بجز مادرم به کسی جواب پس ندادم و نمیدم. در رو هول دادم و از کنارش گذشتم، شونه‌ام به شونه‌اش خورد اما رد شدم. نورا روی مبل‌های مقابل تلویزیون نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. کتم رو از تنم بیرون آوردم و همون‌طور که روی دستم انداختمش سمت اتاق خواب رفتم. واردش شدم و چمدونی که مامان می‌گفت لباس‌هام رو چیده باز کردم. کت چرم و شلوار کتان مشکی‌ام رو پوشیدم و زیر کتم پیرهن آبی روشنی پوشیدم. موهام رو مرتب کردم و بعداز بردشتن پرونده‌ای که میون لباس‌هام پنهان شده بود از اتاق بیرون زدم. پدر نورا که همچنان داخل خونه بود، حالا مادرش هم اضافه شده بود و همچنان چندتا دختر دیگه هم بودن که ازشون شناختی نداشتم. سلامی کوتاه کردم، از کنار مادرش که خواستم بگذرم کتم رو گرفت و عقب کشید. - خجالت نمی‌کشی؟! کجا داری میری؟! توی چشم‌هاشون نگاه نکردم. - میرم سرکار، طبیعیه! پدرش خندید و گفت: - چه کارمند وقت‌شناسی، روز عروسیت هم می‌خوای بری سرکار؟!