#part_234
میعاد
از روی رختخوابم بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم و شونهای به موهام زدن، از اتاق بیرون اومدم.
مامان صبحانهای مختصر آماده کرده بود، صبحانه رو خوردم و همون لباسهای دیشبم رو پوشیدم.
- حالا الان بری چی میخوای بگی میعاد؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- واقعیت رو میگم.
مامان ضربهای به لپش زد و گفت:
- میخوای بری بگی با هانیل بیرون بودم؟!
خندیدم و گفتم:
- نه اینقدر با جزئیات.
یکم که خیالشون راحت شد، در رو باز کردم و از پلهها پایین رفتم، ماشین مال مامان بود و من حق تصاحبش رو نداشتم.
پس همون موتور خودم رو از حیاط بیرون بردم و سوار شدم، با این لباس راهی سازمان بشم قطعا باید بهشون شیرینی بدم.
به خونهای که به ظاهر مال منه رسیدم، چه خونهای!
هرچقدر که خوب و قشنگ چیده شده باشه اما بازهم دلم باهاش نیست.
اینطوری که قرار نیست هیچوقت با عشق و علاقهی واقعی واردش بشم، برای اومدن و رسیدن بهش ذوق داشته باشم.
برعکس باید تا وقتی که ماموریت تموم میشه ازش فراری باشم، به زور پام بهش بند باشه.
موتور رو جلوی در گذاشتم و در رو باز کردم، توی محوطهی کوچیکی که بود موتور رو گذاشتم و از پلههای ورودی بالا رفتم.
اومدم در رو با کلید باز کنم که در باز شد و چشمهای غضبناک پدر نورا مقابلم ظاهر شد.
- فکر نمیکردم اینقدر بیغیرت باشی!
سرم رو پایین انداختم و سلام کوتاهی کردم.
پوزخندی زد و گفت:
- دخترم شب عروسیش باید تنها باشه، آره؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر نمیکنم دلتنگ پدر بودن بیغیرتی به حساب بیاد آقای ادیب.
- از دیشب تاحالا سر قبر پدرت بودی؟!
سرم رو با غیظ بالا آوردم و نگاهش کردم.
- ببخشید من تاحالا بجز مادرم به کسی جواب پس ندادم و نمیدم.
در رو هول دادم و از کنارش گذشتم، شونهام به شونهاش خورد اما رد شدم.
نورا روی مبلهای مقابل تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.
کتم رو از تنم بیرون آوردم و همونطور که روی دستم انداختمش سمت اتاق خواب رفتم.
واردش شدم و چمدونی که مامان میگفت لباسهام رو چیده باز کردم.
کت چرم و شلوار کتان مشکیام رو پوشیدم و زیر کتم پیرهن آبی روشنی پوشیدم.
موهام رو مرتب کردم و بعداز بردشتن پروندهای که میون لباسهام پنهان شده بود از اتاق بیرون زدم.
پدر نورا که همچنان داخل خونه بود، حالا مادرش هم اضافه شده بود و همچنان چندتا دختر دیگه هم بودن که ازشون شناختی نداشتم.
سلامی کوتاه کردم، از کنار مادرش که خواستم بگذرم کتم رو گرفت و عقب کشید.
- خجالت نمیکشی؟! کجا داری میری؟!
توی چشمهاشون نگاه نکردم.
- میرم سرکار، طبیعیه!
پدرش خندید و گفت:
- چه کارمند وقتشناسی، روز عروسیت هم میخوای بری سرکار؟!