eitaa logo
⟨𝙎𝙖𝙧𝙖𝙣𝙜/سٰـارَنْـگْـ⟩
655 دنبال‌کننده
16 عکس
1 ویدیو
0 فایل
و صوتك يعيد لي الحياة من جديد : ) - و صدای ِتو به من زندگی ِدوباره می‌بخشد : ) ناشناس" https://daigo.ir/secret/2960085788 " عشق یک دختر یهودی به یکی از فرماندهان ایرانی(:
مشاهده در ایتا
دانلود
هانیل دلنشین ترین شب زندگیم گذشته بود، دلنشین بودنش فقط مختص ساعت‌های آخرش بود وگرنه که ساعت‌های اولیه بجز اذیت شدن کاری نداشتم. سر از روی بالشت برداشتم و دستی توی موهای پریشونم کشیدم. همه چیز شبیه به رویا بود، رویایی که گذشت و من تونستم یک شب میعاد رو در کنار خودم داشته باشم. کنارم باشه، از اعتقادش بگه، حسی که بهم داره رو حس کنم و این قشنگ‌ترین چیزی بود که می‌خوام. اما این کار درسته؟! نکنه که سرنوشت میعاد با من نوشته نشده باشه و کنار نورا کامل‌تر باشه. امان از این افکار که دست از سرم برنمی‌دارن. نفسم رو بیرون دادم و از روی تخت پایین اومدم، آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو شونه کردم. از اتاق بیرون رفتم که دیدم مامان چادر نمازش رو سرش کرده و مشغول نمازه. به ساعت که نگاه کردم از دوازده ظهر گذشته و دیر بیدار شدم. - ساعت خواب هانیل خانم! نگاهی به مامان کردم. - سلام، خسته بودم خب. خندید و چادرش رو جمع کرد روی دسته‌ی مبل گذاشت. - مائده اومد سراغت، ولی خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم. کش و قوسی به بدنم دادم و آروم گونه‌اش رو بوسیدم. - خوب شد بیدارم نکردی، خیلی خسته بودم. - بزار واست نسکافه بیارم تا بابات هم بیاد ناهار بخوریم. سری تکون دادم و روی مبل نشستم، گوشیم رو که از دیشب روی میز مقابل مبل بود برداشتم. چندتایی پیام جدید اومده بود از شماره‌ای ناشناس و چندتا پیام هم مائده پیام برام فرستاده بود. پیام‌های مائده رو باز کردم. - سلام هانیل اومدم خواب بودی، بیدار شدی بیا بالا کارت دارم. استیکر قلبی هم کنارش گذاشته بود، پیام مائده رو که خوندم پیام های ناشناس رو باز کردم. به زبان عبری بود و ناخواسته ترسی توی دلم نشست. - سلام من هم یک اسرائیلی هستم، لطفاً به این آدرس در تهران بیا خبر‌هایی واست دارم. نگاهم رو بین مامان و پیام چرخوندم، چرا باید این پیام بیاد؟! نکنه خطری باشه.
هانیل گوشیم رو خاموش کردم، مامان نسکافه رو که آورد خوردم و چند دقیقه بعد در خونه باز شد. یامین داخل اومد و به محض اومدن شالش رو برداشت. - هانیل! فکر کردم خوابی هنوز، مائده کارت داشت. سری تکون دادم و بی‌حوصله گفتم: - آره دیدم بهم پیام داده، خودم میرم پیشش نگران نباش. اومد و روی مبل نشست، یک پاش رو جمع کرد و پای دیگه‌اش رو از مبل آویزون نگهداشت. سیبی برداشت از توی ظرف میوه و گازی بهش زد. - وای مائده میگه دیشب میعاد این‌جا بوده، خانواده دختره واسش شر به پا کردن. این رو گفت و خندید. مامان از آشپزخونه گفت: - میعاد چه گناهی کرده بود این وسط، الان نه می‌تونه این‌جا باشه نه بره خونه‌ی خودش. یامین همون طور که سیبش رو می‌جوید گفت: - آره هیچ جا آرامش نداره دیگه. حوصله‌ی بحث درمورد این موضوع رو نداشتم، این حرف‌ها به اندازه‌ی کافی افکارم رو تخت شعاع قرار میده. بخوام بهشون فکر هم کنم روانی میشم، به اندازه‌ی کافی دنبال این هستم که جایی برای میعاد امن باشه اما کجا؟! پیش من یا نورا؟! شاید من هیچ وقت نتونم آرامشی که لازم داره رو واسش فراهم کنم و توی این کار شاید نورا موفق تر باشه. اما این که ماجرای دیشب رو میعاد چطور حل کرده رو باید جویا بشم، نکنه بخاطر حلش دل داده باشه به دل نورا. میعاد مشغول کار بودم، اون‌قدر که فراموش کردم ساعت چنده و بازهم شیفت‌ها تغییر کرد. دیرتر از پشت مانیتور بلند شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم، ناچار باید به خونه‌ی خودم می‌رفتم و با این حجم از خستگی کاری تحمل نورا هم سخته. به خونه رسیدم، موتور رو توی محوطه‌ی ورودی گذاشتم و پله‌ها رو طی کردم، اومدم در رو باز کنم که باز شد. انتظار دیدن پدرش رو داشتم اما خود نورا در رو باز کرد، سیلی من اون‌قدر محکم نبود که صورتش کبود بشه. لبخندی به لبش بود و موهاش رو بافته بود، لباسش برعکس لباس دیشبش پوشیده تر بود. پیرهنی بلند که فقط گردنش مشخص بود حتی آستینش دست‌هاش رو هم پوشش داده بود. - سلام، خسته نباشی خوش اومدی! لبخند محوی زدم و کفش‌هام رو با صندل‌های جلوی در تعویض کردم. - سلام، ممنونم. پرونده‌ام هنوز هم همراهم بود، دستش رو جلو آورد تا پرونده رو بگیره. - می‌خوای بده به من، برو لباس‌هات رو عوض کن. نگاهی به دستی که دراز کرده بود کردم و محکم‌تر پرونده رو بغل کردم‌. - نه راحتم، میرم لباس عوض کنم. لبخندی زد. - خانواده‌ات چیزی نگفتن؟! شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - نه، گفتم که خودمون مشکلمون رو حل می‌کنیم. سری تکون دادم و وارد اتاق شدم، پرونده رو داخل کمد مخصوص لباس‌های خودم گذاشتم و درش رو قفل کردم.
https://daigo.ir/secret/2960085788 آیدی بفرستید، سه تای اول لینک وی‌ای‌پی میگیرن🌚
میعاد لباس عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم، بوی غذای نورا تمام فضای خونه رو پر کرده بود. آدم گرسنه‌هم که چیزی نمی‌شناسه! سمت آشپزخونه روونه شدم، روی صندلی‌ نشستم که نورا ظرف قورمه‌سبزی رو روی میز گذاشت. دست خودم نبود که با ولع بهش نگاه کردم، از شام دیشب اصلا چیزی نخوردم و صبحانه‌ای هم که نبود. بشقابم رو خودش برداشت و برنج توی بشقابم ریخت، از توی ظرف قرمه سبزی روی برنجم ریختم و با ولع شروع کردم به خوردن. - گرسنه‌اته ها! لقمه‌ی توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آره، دیشب شام نخوردم. لبخندی زد و آروم قاشق غذاش رو توی دهنش گذاشت. - خوشمزه است؟! سری تکون دادم و به خوردنم ادامه دادم، راستش از طعمش اصلا چیزی نفهمیدم. فقط برای رفع گرسنگی‌ام خوردم و تقریباً میشه گفت راضی بودم. نسبتا که سیر شدم از آب روی میز توی لیوانم ریختم و خوردم. - ممنون، خیلی خوب بود. با لبخند خواهش می‌کنمی گفت و من از روی صندلی بلند شدم. روی مبل‌های جلوی تلویزیون دراز کشیدم و سرم رو روی کوسن‌ها گذاشتم. - میعاد خسته‌ای، پاشو برو توی اتاق بخواب؛ طبیعتا رفتنم توی اتاق مصادف می‌شد با کنارم خوابیدن خودش، پس می‌تونم همین‌جا خودم رو به خواب بزنم و راحت‌تر بخوابم. به خواب زدن هم نبود، جای سرم یکم که گرم شد خوابم برد و وند دقیقه بعد سنگینی چیزی رو روی خودم احساس کردم. از گرمایی که به بدنم منتقل شد متوجه شدم پتو روم انداخته، می‌تونم بابت این هم ممنونش باشم. نورا همیشه دوستش داشتم، حتی الان بیشتر، وقتی چشم‌هاش رو با آرامش بسته و خوابش عمیق شده. صورتش رو راحت‌تر می‌تونم از نظر بگذرونم، هرچند خودم هم خوب می‌دونم که عمر این ازدواج اون قدر بلند نیست. دست زیر چونه‌ام زدم و به محاسنش نگاه کردم، مرتب بود، به چشم‌هاش که زیر پلک‌های بسته‌اش سرزمین سبزی بود. میعاد همه‌ی معیار های مردی رو که می‌خواستم داشت و همین میعاد رو برای من ایده‌آل کرده بود. نمی‌خوام ازش سوءاستفاده کنم، شاید توجهش جلب بشه، شاید پایبند این زندگی بشه. شاید بتونه همون قدر که دوستش دارم دوستم داشته باشه. این‌که نمی‌تونه، این‌که نمی‌تونه اعتماد کنه همه‌اش تقصیر الیاسه! الیاس از روز اول نظر و دید میعاد رو به من تغییر داد، اجازه نداد خودم میعاد رو جذب کنم. هم ارزش من پایین اومد و هم میعاد مجبور شد، الیاس می‌گفت من رو با اون دختره اسرائیلی معامله کرده. پوزخندی به افکارم زدم، کاش هیچ وقت پای الیاس به زندگی مادرم باز نمی‌شد.
نورا به پشتی مبل تکیه دادم و نفس‌های میعاد رو شمردم، طوری آروم خواب بود انگار در آغوش مادرش بود اما این فقط بخاطر خستگی بیش از اندازه‌ اش بود. دست روی گونه‌ام گذاشتم، تنها لحظه‌ای که دست میعاد به پوستم برخورد کرد دیشب بود. وقتی بهم سیلی زد و این سیلی شیرین تراز عسل بود واسم. دست جای دستش گذاشتم، کاش حداقل رد دستش میموند تا بهش دلگرم بشم اما حتی ردی نموند که بهش دلم خوش بشه. آه از نهادم بلند شد، از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق خواب رفتم. اتاقی که شاهد ماجرای دیشب بود، شاهد سیلی‌ای بود که میعاد از سر نفرت زد اما من با تمام وجودم اون رو عشق حس کردم. حسادت می‌کنم به دختری که دل میعاد رو برده، به دختری که اجازه نداد میعاد مال من باشه و این تلخه! روی تخت نشستم که پیامکی واسم ارسال شد، گوشی رو روشن کردم. الیاس بود. - اگه میعاد نیست، باهام تماس بگیر. سری تکون دادم و دستی به پیشونیم کشیدم، انگشت روی شماره‌اش زدم و تماس برقرار شد. - سلام نورا. - سلام، چی می‌خوای؟! تئاتر صبح کم بود حالا هم واسم برنامه داری؟! خندید، شبیه همون خنده‌های ترسناکش! - مثل این‌که یادت رفته اون‌جا چی‌کار می‌کنی، شایدم یادت رفته که کی باعث شد میعاد رو به چنگ بیاری. خندیدم و به مسخره گفتم: - چنگ بیارم؟! میعاد الان مال منه؟! میعاد مال هرکسی هست غیراز من، و این تقصیر توعه. خندید و گفت: - دلت نمی‌خواد مادرت رو وسط غزه سر ببرم که! دست روی پام کوبیدم، ده ساله با مادرم تهدیدم کرد، ده ساله هر غلطی خواست کرد و این دومین بارشه که من رو بازیچه می‌کنه. بازیچه می‌کنه تا به خواسته‌اش برسه. - الیاس تو دیگه اختیار دار من نیستی، از اولم نبودی. - ولی اختیار دار مادرت هستم. مادرم، چیزی که شد وسیله‌ی تهدید و هربار که اسمش اومد ته دلم خالی شد. چی‌کار کنم، میعاد رو اذیت کنم که الیاس خوش‌حال بشه؟! که اطلاعات میعاد رو بفرسته برای موساد! مسخره است، این‌قدر وطن فروش نیستم دیگه. - دیگه چی‌کار کنم؟! گفتی باهاش ازدواج کنم، کردم دیگه چی‌کار کنم؟! مکثی طولانی کرد، فکر کردم قطع کرده که صدای نفس‌هاش رو شنیدم. - پرونده‌هاش رو می‌خوام، هرچی که توی اون خونه میاره. - نامرد بزار یکم باهام کنار بیاد، بعد این چیزایی که میگی رو انجام بدم، همینجوری ازم فراریه. - من نمی‌دونم، مهلتت اون قدر زیاد نیست، فقط تا پنجم دی وقت داری. گوشی رو قطع کرد، گوشیم رو روی تخت پرت کردم، چیزی وسط قلبم تیر می‌کشید، کاش می‌شد همه چیز رو به میعاد می‌گفتم و خودم رو خلاص می‌کردم.
میعاد صدای حرف زدن با صدای بلندی رو شنیدم، مدت زیادی نبود که خواب بودم و ناچار بیدار شدم. اطرافم رو نگاه کردم، خبری از کسی نبود و بعداز چند دقیقه که از گیجی دراومدم متوجه شدم صدا از طرف اتاق خواب به گوش میاد. پتو رو کنار زدم و سمت اتاق راه افتادم، نورا انگار داشت با مادرش صحبت می‌کرد. کنار در بسته‌ی اتاق بی‌صدا ایستادم. - مامان دارم میگم تهدیدم می‌کنه، مامان من همین جوری بیچاره شدم لطفاً تو درکم کن. درمورد چی حرف می‌زد متوجه نشدم اما صدای پراز بغضش، نشون‌دهنده‌ی چیز خوبی نبود. چند ثانیه توی فکر رفتم که بعداز به خودم اومدن با چشم‌های خیس نورا مواجه شدم. دستی زیر چشم‌هاش کشید، اشکش رو پاک کرد. - ببخشید بیدارت کردم. سری تکون دادم و به دیوار تکیه دادم. - اتفاقی افتاده؟! سری به طرفین تکون داد. - نه چیزی نیست. نخواستم تحت فشار قرارش بدم و از کنارش گذشتم وارد اتاق شدم. از قاب در بیرون نرفت و سمت داخل اتاق چرخید، لباس‌هام رو برداشتم و همراه حوله‌ام وارد سرویس بهداشتی شدم. نورا انتظار هرچیزی رو داشتم، بغیر از این‌که در اتاق رو باز کنم و میعاد جلوی در باشه. مامان بعداز الیاس زنگ زد که بیشتر بهم فشار بیاره اما من که نمی‌تونستم با مادرم تند حرف بزنم. مجبور بودم راه بیام اما همین‌که میعاد رو دیدم انگار همه چیز از ذهنم پرید، هرچیزی که گفته بودم و شنیده بودم. نکنه حرف‌هام رو با الیاس هم شنیده باشه! نیم ساعتی گذشته بود که مادرم زنگ زد اما چشم‌های میعاد کاملا نشون میداد تازه بیدار شده. می‌تونم امیدوار باشم که نشنیده باشه. روی مبلی که میعاد خواب بود نشستم، پتویی که میعاد رو در آغوش کشیده بود بغل کردم و کم کم پلک‌هام سنگین شد. - عام، خانم ادیب، نورا خانم. پلک‌هام رو از هم فاصله دادم که با سرزمین سبز چشم‌های میعاد مواجه شدم، شبیه بال پروانه بود همون قدر زیبا و دلنشین. چشم هام رو که باز کردم عقب رفت، سر از روی بالشت برداشتم. - ببخشید نمی‌دونستم چی صداتون کنم، فقط گفتم بهتون بگم می‌خوام برم بیرون در جریان باشید. هنوز گیج خواب بودم و نگاهی به ساعت کردم، چقدر خوابیدم! از خونه بیرون رفت و من موندم، من موندم و سیل غمی که این خونه به دوش می‌کشید. رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و به محض برگشتن صدای آیفون اومد، الیاس جلوی در بود. چی‌کار می‌کردم؟! یعنی دید که میعاد بیرون رفته. ناچار در رو باز کردم و در ورودی پذیرایی رو هم باز گذاشتم، سریع سمت داخل دوید و با همون کفش‌ها داخل اومد. چهره‌ی غضبناک بدی داشت، انگار تمام خشم دنیا توی چشم‌هاش ریخته شده بود. چند قدم عقب رفتم اما سمتم حمله کرد و روی مبل پرت شدم. - نورا چه غلطی داری می‌کنی؟! چرا پسره تنها از خونه بیرون میره و تو صدات درنمیاد! حالیته چرا این‌جایی. سری به طرفین تکون دادم، زبونم از ترس بند اومده بود و نمی‌تونستم چیزی بگم. این حالت الیاس دقیقا وقتی تکرار شد که پرونده‌ی سوخته رو براش آوردم. به اتاق اشاره کردم و با صدایی بریده بریده گفتم: - صبح با خودش پرونده آورده. نگاه خشمگینش کمی آروم شد، ازم فاصله گرفت و خواست سمت اتاق بره که چشمم به میعاد افتاد. توی قاب در ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد.
نورا این‌بار ترسیده تر به میعاد نگاه کردم، الیاس رد نگاهم رو گرفت و برگشت. در آن تغییر موضع داد و سرم داد زد: - هزار بار بهت نگفتم آدم توی کار شوهرش دخالت نمی‌کنه. دستی رو بالا برد و چشم بستم تا ضربه‌اش کم تر بشه اما این ضربه روی صورتم ننشست. چشم که باز کردم دست میعاد رو دیدم که حمله‌ی دست الیاس رو دفع کرد. - حق نداری رو زن من دست بلند کنی. الیاس دست پیش می‌گرفت که مبادا پس بیوفته. پوزخندی زد و عقب رفت. - مدارکت رو توی خونه نزار پسر، این دختر شبیه مادرشه، دهنش چفت و قفل نداره. بدون گفتن چیزی نگاه سنگینی به من کرد و بعد هم از خونه بیرون رفت. میعاد ثانیه‌ای چشم بست و بعد نگاهش رو سمت من چرخوند. - حق نداری وقتی من خونه نیستم، در روی کسی باز کنی، اللخصوص این آقا! سری تکون دادم، در مقابل میعاد اون‌قدر مظلوم هستم که نمی‌تونم لب از لب بردارم و حرف بزنم. - پرونده‌ای که آدرسش رو می‌دادی جا گذاشتم، که برگشتم! اشک توی چشم‌هام حلقه زد. آروم زیر لب گفتم: - ببخشید میعاد.. صدام از ته چاه بیرون میومد، اون‌قدر آروم بود که حتی خودم به زور شنیدم. نفسش رو کلافه بیرون داد و دستی توی موهاش کشید و سمت آشپزخونه رفت. از کابینت لیوان برداشت و پراز آب کرد و یک نفس سر کشید. لیوان رو روی کابینت کوبید، از صداش چشم‌هام ثانیه‌ای بستم. برگشت سمت من اومد و گفت: - نورا چی از زندگی من می‌خوای؟! تو و پدرت چی از زندگی من می‌خواید. شونه‌ای بالا انداختم، میعاد نمی‌دونه اما خودم که خوب می‌دونم چیزی بغیر از عشقش نمی‌خوام. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با پرونده‌اش برگشت. سمت در که خواست بره بالاخره لب باز کردم. - میعاد من می‌ترسم. در رو باز کرده بود، برگشت و نگاهم کرد. - چی کار کنم؟! سرم رو پایین انداختم و گفتم: - میشه همراهت بیام؟! نفسش رو بیرون داد، اما حرفی نزد و بیرون رفت، شاید نسبت به من احساس مسئولیتی نداره که قبول نکرد. خواستم بلند باند گریه کنم که مجدد برگشت، نگاهی اجمالی بهم کرد و گفت: - پاشو لباس بپوش، پوشیده باشه لطفا. لبخند محوی زدم و از جا بلند شدم، سمت اتاق رفتم. مانتویی کرم بلند تا زانو همراه با شلوار قهوه‌ای پوشیدم، روسری رو روی سرم فیکس کردم و با برداشتن چادر و کیفم از اتاق بیرون اومدم. همچنان جلوی در ایستاده بود و به جای کفش‌های الیاس نگاه می‌کرد، وقتی بیرون اومدم نگاهم کرد و بدون حرف بیرون رفت. جلوی در همزمان با کفش‌هام، چادرم رو هم سرم کردم.
میعاد هرچقدر که از این دختر و خانواده بدم بیاد، بازهم نورا الان همسر منه و مجبورم که ازش محافظت کنم. اگه من برم و پدرش به قصد آسیب زدن سراغش بیاد، چی جواب خدا رو باید بدم؟! ناچار در رو مجدد باز کردم و بهش گفتم لباس عوض کنه، چند دقیقه منتظر موندم. رد کفش‌های پدرش روی زمین بود و به وقت برگشتن باید تمیزش کنم، توی فکر این رد کفش‌ها بودم که از اتاق بیرون اومد. چادرش رو روی دستش انداخته بود، از در بیرون رفتم که نوراهم پشت سرم چادرش رو، سرش کرد و بیرون اومد. کجا می‌بردمش الان؟! من قصدم این نبود که حتی پرونده رو بردارم، اما وقتی دیدم خطر کنار گوشمه، و پرونده چیز مهمی هست از اتاقم برداشتمش. در رو که باز کردم با مادر نورا که وسط کوچه با کاسه‌ای ایستاده بود مواجه شدم، سلامی کردم و کنار رفتم. نورا هم بیرون اومد و سلام کرد. - به سلامتی کجا میرید؟! نورا خنده‌ای اجباری کرد و گفت: - کار داریم میریم بیرون. مادرش نگاهی به من که ابروهام وسط پیشونیم گره خورده بودن کرد و گفت: - آش درست کردم، واست آوردم، می‌برم هروقت اومدین میارمش. نورا سری تکون داد که مادرش نزدیکش شد و در گوشش چیزی پچ‌پچ کرد، بعد هم با خنده‌ی تظاهری سمت خونشون رفت. در خونه رو بستم و سوار موتور شدم. - با موتور میریم؟! سرم رو سمتش چرخوندم. - چادرت رو جلوی صورتت بگیر باد نخوره. سری تکون داد. - منظورم این نیست، پشت سرت بشینم؟! کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم: - جای دیگه‌ای می‌بینی؟! شونه ای بالا انداخت و دست روی شونه‌ام گذاشت، چند ثانیه تعلل کرد بعد با فشار آوردن به شونه‌ام سوار شد. وقتی روی موتور نشست دستش رو روی پهلوم قرار داد، زیر دستش گرمایی به وجودم نشست‌. موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه‌ی مامان اینا! جای دیگه ای نبود که بخوام برم و نورا رو هم همراهم ببرم، حتی بهتر بود خونه‌ی مامان هم نیاد اما ناچارم دیگه. وسط راه متوجه سنگینی سرش روی کتفم شدم، کمی که مایل شدم سمت عقب متوجه شدم سرش رو روی شونه ام گذاشته. به خونشون رسیدیم، توقف کردم و همراه ما مهدی و خانواده‌ی کوچولوش هم رسیدن. مامان وعده نداده بود که برای شام بیایم اما انگاا مهدی دلش نمیاد مامان و مائده رو تنها بزاره. اول نورا پیاده شد و باهاشون سلام و احوالپرسی کرد، من هم از ماشین پیاده شدم و سلام کردم، به مهدی دست دادم و حسام مثل همیشه پرواز می‌کرد سمت من. از توی بغل حلما بیرونش آوردم و محکم بغلش کردم. - چطوری عشق من؟! لپاشو ببین، حسام کوچولو! - میعاد برو داخل موتورت رو میارم. مهدی جور من رو کشید و موتور رو توی حیاط گذاشت، چهارنفره همراه با حسام از پله‌ها بالا رفتیم و بعد یاالله گویان در رو باز کردیم. هنوز داخل نرفتم که دستم رو مهدی کشید. - چرا این دختر رو آوردی؟! نگاهی به مامان که به استقبال اومد گفتم: - میگم واست، این قصه سر دراز دارد.
هانیل بعداز خوردن ناهار نیت کردم که برم پیش مائده اما مامان گفت شاید استراحت می‌کنه و صبر کنم عصر برم. ساعت حدودا شیش بود که شالم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم، بالا رفتم و در زدم. به دقیقه نرسید در رو مائده باز کرد و با ذوق بغلم کرد. - خوش اومدی هانیل. تشکری کردم و بعداز سلام کردن به مادرش، دستم رو کشید و سمت اتاقش برد. - صبح با زن‌داداشم رفتیم خرید، بیا ببین چطورن اینا. با تلفظ زن‌داداش یاد زن میعاد افتادم، متوجه چهره‌ام که توی هم رفت شد و گفت: - حلما رو میگم هانیل. سری تکون دادم و با ذوق به خرید‌هاش نگاه کردم. - خب حالا چی خریدی؟! نشست و دست من رو هم کشید تا بشینم، نشستم و پلاستیک خرید‌هاش رو باز کرد. - این روسری هارو گرفتم، این هد شال و مقنعه رو هم واسه‌ی دانشگاه و بیمارستان خریدم. دستی به مقنعه‌ها کشیدم، مائده پزشکی می‌خوند و من نسبت به بعضی از واحد هایی که پاس می‌کرد شناخت داشتم. - تاحالا بهت نگفتم اما منم دانشجوی پزشکی بودم. برق رو توی چشم‌هاش دیدم، یاد روزهایی افتادم که با ذوق مسیر خونه تا بیمارستان رو طی می‌کردم به ذوق پاس کردن واحد های عملی. - چقدر خوب! بنظرم می‌تونی ادامه بدی. سری تکون دادم و گفتم: - اگه برگردم تل‌آویو شاید! لبخندش محو شد و سرش رو با گل‌های برجسته روی هدشالش گرم کرد و گفت: - یعنی می‌خوای برگردی؟! این سوال خودم هم بود، از وقتی که چشمم به اون پیامک افتاد، از وقتی که اسم تل‌آویو و یک فرد اسرائیلی دیگه توی سرم نقش بست همه چیز عوض شد. - اگه میعاد قرار باشه با همین زنش زندگی کنه، آره برمیگردم. من نمی‌تونم هوای این شهر رو تحمل کنم. دست روی دستم گذاشت و گفت: - یکم صبوری کن، درست میشه! رفتن تو به میعاد هم ضربه می‌زنه. لبخندی زدم و گفتم: - فکر نمی‌کنم ها. نفسش رو بیرون داد و ناچار گفت: - ولش کن این حرف هارو، بیا این وسایل رو نشونت بدم. این کتاب هارو ببین، انگلیسی گرفتم که توام بتونی بخونی. چندتایی کتاب با جلد هایی قشنگ آورد و بازشون کرد. نفهمیدم تایمی که خونه‌شون بودم چقدر ازش گذشت که صدای آیفون اومد، شالی که روی شونه‌ام افتاده بود رو روی سرم مرتب کردم.
هانیل مادرشون که در رو باز کرد به اتاق مائده اومد و اسم میعاد و برادرشون رو گفت. از جا بلند شدم تا به استقبال میعاد برم، چند دقیقه‌ی کوتاه گذشت و در پذیرایی باز شد. مادرشون به استقبال رفت اما من با دیدن حلما همراه با نورا سر جای خودم خشک شدم. همین که میعاد خانمش رو هم همراهش آورده بود برای من آوازی از خبری تلخ داشت. زهرا خانم عروس‌هاش رو راهنمایی کرد سمت مبل‌های نشیمن و بعد هم پسراش داخل اومدن. میعاد و برادرش طوری با مادرش سلام و احوالپرسی کردن که انگار چند سالی هست که جدا افتادن. مائده رو هر دو با ذوق بغل کردن و بعد نگاه میعاد بالاخره سمت من روونه شد. - سلام خوبی؟! سری تکون دادم و سعی کردم نگاهم رو سمت نورا نچرخونم. - سلام، خوبم، مشتاق دیدار. لبخندی زد و گفت: - همچنین، ببین این حسام رو چقدر از دیشب تاحالا آقا شده! سعی کرد حواسم رو با حسام پرت کنه و من هم همراهیش کردم‌. حسام رو بغل کردم اما متوجه نگاهی که پراز حسرت بود از جانب نورا شدم، نگاهش که کردم ازم چشم برداشت. با حسام مشغول شدم و میعاد توی آشپزخونه رفت و از صداش مشخص بود که با مادرش مشغول صحبت هست. روی مبل کنار حلما جا گرفتم و انگشت‌های تپل حسام رو از توی دهنش درآوردم. - تموم شد انگشتات حسام! شنیده بودم هربار که انگشت‌هاش مهمون دهنش می‌شن زهرا خانم این رو بهش میگه. وقتی این جمله رو فارسی گفتم، نگاه هر چهار نفرشون روی من نشست. در ثانیه برادر و خواهر میعاد و حلما زدن زیر خنده، اما نورا با لبخند غمگینی نگاهم کرد. زندگی کردن با میعاد این‌قدر باعث تغییر این دختر شده بود؟! پوزخندی به افکارم زدم. معلومه که باعث تغییرش میشه، اونی که شوهرشه میعاده! چشم‌هاش دین یک ملت رو عوض میکنه.
نورا حدس من درست بود، میعاد دلش با من که نبود هیچ بلکه دلش با این دختر بود. وقتی که اون دختر فارسی صحبت کرد و خواهر برادر میعاد خندیدن، می‌شد فهمید که اونا هم دلشون با این وصلته. اون‌وقت این وسط من مزاحمی بیش نیستم! لبخند غمگینی به صورت غرق لبخندش زدم، کاش کمی از جایگاهی که توی دل میعاد داشت رو من هم داشتم. آه کوتاهی از دلم روزنه کشید و بیرون اومد، خانواده‌ی میعاد طوری باهام سرد برخورد می‌کردن که انگار غریبه‌ام. مادر میعاد سینی چای رو به میعاد داده بود، میعاد هم چایی رو آورد تعارف کرد و وقتی نوبت هانیل شد، به وضوح برق توی چشم‌هاش رو دیدم. هانیل استکان چای رو برداشت اما قلب من ترک خورد، از نوش‌جانی که میعاد گفت و بعد به انگلیسی واسش ترجمه کرد. اون دختر داشت فارسی یاد می‌گرفت و همین می‌تونه خیلی عزیز ترش کنه. میعاد کنار برادرش نشست و بین این جمع پنج نفره، تنها تراز من وجود نداره. چایی که توی دستم بود گرمایی به دستای سردم هدیه کرد. کمی ازش خوردم و بعد روی میز مقابلم گذاشتمش. چند دقیقه‌ای توی سکوت گذشت که میعاد شروع کرد به صحبت‌های آروم با برادرش، نمی‌دونم درمورد چی صحبت می‌کردن اما تمایلی به گوش دادن نداشتم. هانیل که از جا پاشد نگاه میعاد سمتش دوید. - کجا میری؟! هانیل شونه ای بالا انداخت و گفت: - میرم پایین دیگه، به اندازه‌ی کافی مزاحم شدم. لبخندی شیرین به میعاد زد و بعد از خداحافظی با مادر میعاد از خونه بیرون رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که نگاهی به من کرد و بعد بیرون رفت. خوردن شام و میوه‌هم فقط همراه با صحبت‌های خانوادگیشون بود، اهمیتی به حضور من نمی‌دادن و من هم مشارکتی نداشتم. ساعت ده و نیم بود که میعاد عزم رفتن کرد، چادرم رو سرم کردم و منتظر موندم خداحافظی کنه. همراه باهم از خونه بیرون اومدیم، مائده هم مثل همیشه خودش رو تا لحظه‌ی آخر برای میعاد لوس می‌کرد و میعاد باهاش شوخی می‌کرد. از پله‌ها پایین اومدم جلوتراز میعاد که در خونه‌ی هانیل باز شد و بیرون اومد. بی‌تفاوت به من سمت میعاد رفت و آروم چند کلمه‌ای باهاش صحبت کرد.