یک روز صبح، مدیر مرا از
صف بیرون کشید،
گفت پشت دست هایم را
نشان بدهم، دادم!
شروع کرد به زدن با تَرکهٔ
خیسانده در جوی آب؛
پدرم که برِ آفتاب نشسته بود،
صدای گریهٔ مرا شنید
فاصلهٔ مدرسه تا خانهٔ ما چهل قدم بود
صدا زد: «آقای مدیر!
این پوستش سیاه است
چرا او را می زنی؟!
هرچه بزنی، سفید نمیشود»
کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"
زندگی نامهٔ خودنوشت
#شهید_قاسم_سلیمانی
🌾@sarbaz_Enghelab313