✅#خاطرات_آقا❤️ (حفظه الله)
🔴 امتحان شفاهی آیت الله صافی از مقام معظم رهبری💖
تازه به قم آمده بودم، هم به دلیل رسمی تر شدن فعالیت علمی و هم به جهت گرفتن شهریه آیت الله بروجردی، باید در اتاقی که در مجاورت کتابخانه فیضیه بود، امتحان شفاهی می دادم. 😬
برای امتحان نام نویسی کردم، شنیده بودم یکی از ممتحنین طلبه فاضلی است به نام «شیخ لطف الله صافی»
تا وارد شدم بخشی از کتاب مکاسب و کفایه را مشخص کردند، تا مطالعه کنم و امتحان بدهم. «به من برخورد. گفتم من خارج می خوانم. شما چطور از من راجع به سطح، سوال می کنید؟ گفتند: رویه مان این است... برای شما که ضرری ندارد.»
ظاهراً آقای صافی زودتر متوجه شد که طلبه درس خوانی هستم اما ممتحن دیگر «گفت که نه آقا، بخوان، ترجمه کن... معنا کردم و خوب هم معنا کردم. بعد گفتند یکی از درس های آقای بروجردی را... بنویس.» رفتم در اتاق کنار، شروع کردم درس جدید آیت الله بروجردی را تقریر کردن، عربی هم تقریر کردم. وقتی ممتحنین دست نوشته 📝 را دیدند، از من خواستند تا هر آنچه از دروس آیت الله بروجردی را تقریر کردم، برای ایشان بیاورم، تا دست آن مرجع عالیقدر برسانند.
"جزوه ای بود خوش خط، بدون خط خوردگی، تمیز و چشم نواز" ☺️
📚 کتاب شرح اسم / ص ۸۷
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
سربازانسردارسلیمانی
✅#خاطرات_آقا❤️ (حفظه الله)
من شبهایی را از کودکی به یاد می آورم که در منزل شام نداشتیم 🥺 و مادر با پول خردی که بعضی وقت ها مادر پدربزرگم به من یا یکی از برادران و خواهرم می داد، قدری کشمش یا شیر🥛می خرید تا با نان بخوریم. روزهای جمعه علی آقا، محمد آقا و رباب به خانه پدربرزرگشان می رفتند. بی بی، مادر حاج سید هاشم، به این کودکان عشق می ورزید، چون به خدیجه، مادرشان محبت بی پایان داشت. بی بی مهر ورزی را با گذاشتن یک ریال، ۳۰ شاهی، ۱۰ شاهی، به کف دستهای کوچک فرزندان خدیجه کامل می کرد. بارها اتفاق می افتاد که وقتی برگشته بودیم خانه، مادرم پول های مارا گرفته بود و کشمش خریده بود و شب نان و کشمش می خوردیم یا گاهی آن پول ها را می گرفت و شیر می خرید، نان و شیر می خوردیم خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که ما شام شب نداشتیم.
اوضاع که عادی می شد، شب های جمعه برنج دم می کردند و این پلو، موضوع مهم و جالبی در جدول غذایی این خانواده بود و باز در این اوضاع، آبگوشتی که با ۵ سیر گوشت عمل می آمد، قوت غالب به شمار می رفت. سهمی از این غذای کهن در کاسه چینی جای می گرفت و در طبقه بالا جلو پدر گذاشته می شد. سهم دیگر درون کاسه مسی ریخته می شد و خیلی زود رفت و آمد هفت دست، هفت نفری که دور آن نشسته بودند، خالی می شد.
مادر و خواهران بزرگ ملاحظه کودکان را می کردند. با این حال گاهی اتفاق می افتاد که نفری دو لقمه می رسید باقی را باید با نان و پنیری چیزی، خودمان را سیر می کردیم مادرم زنِ کم توقع و بی اعتنایی به خوراک بود برایش مهم نبود یک لقمه هم غذا بخورد. اما برای ماها خیلی جوش می زد که بچه هایش سیر شوند 😊 ...
📚 شرح اسم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️ ✅#کرامات_ائمه
🌀 به روایت: مرحوم آیت الله مصباح یزدی (ره)
این جریانی ست که خود بنده مستقیماً از زبان رهبری🩷 شنیدم، اتفاقاً در مشهد خدمت ایشان💙 شرفیاب شدم. ایشان💚 فرمودند: شفا دادن امام رضا (ع) برای مشهدی ها خیلی عادی است؛ خودم دیدم وقتی بچه بودم به همراه پدرم به مسجدی به نام مسجد ترک ها رفتیم. موذنی داشت به نام کلب الرضا که نابینا بود و به همین علت معروف شد به نام کلب الرضا عاجز
یک روزی که من پیش پدرم بودم، دیدم کلب الرضا آمد در حالی که بینا شده بود؛ پدرم به او گفت: می بینی؟ گفت: بله و شروع کرد به تشریح چهره پدر؛ پرسیدیم چه شده که شفا یافتی؟ گفت: در بازار بعضی دخترم را سرزنش می کردند 😔. به دخترم گفتم مرا به حرم ببر. وقتی رسیدیم گفتم تو برگرد خانه آنگاه گفتم: ای مولا! من سالهاست نابینایم و گریه نکردم 🥺 و گفتم راضی ام به رضای خدا، اما حالا تحمل نمی کنم ناموسم را سرزنش کنند مرا شفا بده یا همینجا مرا بمیران.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️ (مد ظله العالی)
از خانواده شهدای مدافع حرم به دیدار مقام معظم رهبری💕 رفتند. در این دیدار، آقا💚 انگشتر و یک جلد کلام الله مجید به خانواده شهید محمدحسین محمدخانی هدیه کردند.
مادر شهید نیز در محضر ایشان🩵 این شعر را خواندند:
سر که زد چوبهٔ محمل، دل ما خورد ترک
غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک
و چنان سوخت که بر سر در آن، این شده حک
سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک
حضرت آقا💛 در جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند: چرا به درک؟! به فلک 😍
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_آقا🖤 (حفظه الله)
جریان سفر آقا🧡 با لباس مبدّل
سردار محمد حسین در گفتگو با خبرگزاری فارس نقل می کند:
شاید یک ماه از حادثه زلزله بم 🙁 نگذشته بود که مجدداً مقام معظم رهبری💛 فرمودند باید به بم بروم و از پیشرفت کار بازدید کنم
تصمیم ایشان🧡 این بود که با لباس مُبدّل بروند. ما هم پیش بینی کار را انجام دادیم و به گونه ای تنظیم کردیم که کسی متوجه آمدن آقا💛 نشود و با پوشش بازدید جناب آقای محمدی گلپایگانی کار را انجام دادیم.
💢 وقتی به فرماندار گفتیم که برای استقبال به فرودگاه بیاید، مقداری ناراحت شد که چرا برای استقبال باید به فرودگاه برود و می گفت: من وزیر کشور و سایر وزرا هم که می آیند برای استقبال نمی روم
در آنجا به او گفتیم که به داخل هواپیما 🛩بیاید و یک نفر منتظر شماست
خیلی عصبانی 😠 شده بود و حاضر نبود به داخل هواپیما بیاید.
بعد که به او گفتیم مقام معظم رهبری🧡 داخل هواپیما هستند و می خواهند شما را ببینند 🤩، خیلی جا خورد 😳 و برای او صحنهٔ عجیبی بود.
در آنجا با دو سه وانتْ بار دو کابین که آقا💛 در کابین جلو و فرماندار در کابین عقب نشسته بودند از محله های مختلف بازدید کردند.
آقا🧡 یک کلاه زمستانه که تا نزدیک گوششان را می پوشانید بر سر داشتند و در مسیر هم که می رفتیم، دستشان را بر روی محاسن گذاشته بودند که کسی دیگر تشخیص نمی داد ایشان مقام معظم رهبری💛 هستند.
ایشان🧡 از محله های مختلف بازدید و با مردم صحبت می کردند 😍، حتی از نانی که به مردم داده بودند می گرفتند و می خوردند 🤗 و کسی هم متوجه نمی شد.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️ (حفظه الله)
حضرت آقا💖 جوانی خود را چگونه گذراندند؟
من خودم شخصاً جوانىِ بسیار پرهیجانی داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعالیتهای ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال ۱۳۴۱ شروع شد که من در آن سال، ۲۳ سالم بود، طبعاً دیگر ما در قلب هیجان های اساسی کشور قرار گرفتیم و من در سال ۴۲، دو مرتبه به زندان افتادم 🥺؛ بازداشت، زندان، بازجویی. می دانید که اینها به انسان هیجان می دهد 😉. بعد که انسان بیرون می آمد و خیل عظیم مردمی را که به این ارزشها علاقه مند بودند و رهبری مثل امام (رض) را که به هدایت مردم می پرداخت و کارها و فکرها و راهها را تصحیح می کرد، مشاهده می نمود، هیجانش بیشتر می شد. ☺️
این بود که زندگی برای امثال من که در این مقوله ها زندگی و فکر می کردند، خیلی پر هیجان بود اما همه اینطور نبودند.
البته جوانان طبعا دور هم که جمع می شوند، چون طبیعتا دلشان گرم است، یک نوع حالت سرزندگی و شادی 💪🏻 در طینتشان است. شما باور نمی کنید که انسان وقتی از سنین جوانی گذشت، آن لذتی را که شما مثلا از یک غذای خوشمزه می برید 😋، دیگر نمی برد و نمی داند چیست!
آن وقتها گاهی بزرگترهای ما چیزهایی می گفتند که ما تعجب می کردیم چطور اینها اینگونه فکر می کنند؟ حالا می بینیم نخیر؛ آن بیچاره ها خیلی هم بیراه نمی گفتند.
البته من خودم را به کلی از جوانی منقطع نکرده ام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی احساس می کنم 🥰 و نمی گذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدلله تا به حال نگذاشته ام و بعد از این هم نمی گذارم. ۱۳۷۷/۰۲/۰۷
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️(حفظه الله)
از اولین دیدارشان با امام (ره) پس از واقعه ترور در مراسم تنفیذ شهید رجایی
دلم براى امام تنگ شده بود.
ما، همراه با دكتر «فاضل» و دكتر «ميلانى» اينجا آمديم و امام را زيارت كرديم. اولين روزى بود كه من عصا دستم گرفتم. آمديم توى اتاق و امام نبودند. من همينطور، متحيّر ايستاده بودم كه یک وقت امام وارد شدند و با خنده جلو آمدند. گفتند: «اتّفاقاً من الان به فكر تو بودم. با خودم گفتم همه اينجا جمع شده اند؛ جاى فلانى خالى است.» خيلى خوشحال شدم و دستشان را بوسيدم 😘. بعد اصرار كردند: «اينجا، روى اين صندلى بنشين.»
من نمی نشستم به نظرم آنقدر اصرار كردند تا من نشستم. ۱۳۷۸/۰۷/۰۱
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️(حفظه الله)
پیش بینی رهبر معظم انقلاب💗 در خصوص شهادت دو رزمنده مدافع حرم
🌀 به روایت: عبدالفتاح اهوازیان
یک روز به همراه جمعی از فرماندهان در محضر رهبر انقلاب💛 حضور پیدا کردیم. پس از پایان دیدار و موقع خداحافظی، مسؤولین بیت ما را صدا زدند و گفتند حضرت آقا💚 شما را خواسته اند؛ 🥰لطفاً برگردید.
همه تعجب کردند.
دوباره به محضر حضرت آقا💖 رسیدیم و آقا🧡 فرمودند به عکاس بگویید بیاید.
از محافظ آقا🩵 سؤال کردیم جریان عکاس چیست؟
گفت: آقا🩷 با کسانیکه خیلی دوستشان دارند عکس شخصی می گیرند. 🤩
از حضرت آقا💙 سوال کردم عکس ما را برای چه می خواهید؟
فرمودند: «جمع شما بوی شهادت می دهد 😇»
دو نفر در این جمع بودند که حاج قاسم به اسم صدایشان کرد.
حاج قاسم دو انگشتر از آقا🤍 گرفته بود که به «سردار هادی کجباف و نادر حمید» داد و دستانشان را بوسید.
کجباف و نادر حمید پس از گرفتن هدیه به شدت گریه کردند.
عملیات بعدی این دو به شیوه بسیار عجیبی به شهادت رسیدند...
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_آقا🖤(حفظه الله)
شهادت را مهمانی می دانستند
بسیجی ها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود. (به گمانم همان وقت، در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم)
شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛ آن وقتی بود که عراقی ها از رود کارون 🌊 عبور کرده بودند و به این طرف آمده و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به کلی محاصره می شد، سال ۵۹؛ در عین خطر، شب لباس رزم، لباس نظامی، همین لباس بسیجی را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می رفتند. او آذربایجانی بود اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن با منزلش خداحافظی می کرد.
من نشسته بودم، نمی دانست که من هم ترکی بلدم. به زنش میگفت "گدیروخ گنا خلقا"؛ یعنی میهمانی می رویم
او هم می فهمید که «گناخلوق، نجور گناخلو خدی»! یعنی میهمانی، چه جور میهمانی است! 😍
هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ می فهمیدند چه کار می کنند.
📚 ماه در آینه
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
☑️#خاطرات_آقا🖤(حفظه الله)
علامت رسته زرهی را از لباسم کندم
-مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنی دوستانی که آنجا در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.»
-ایشان گفت:"از همین حالا شروع می کنیم." خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم:«چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت:«خوب است. بد نیست.»
-گفتم: «پس یک دست لباس هم به
من بدهید.» یک دست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشادی بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمی خورد.
چند روزی که گذشت، یک دست لباس درجه داری برایم آوردند که اتّفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. رسته های دیگر، بعد از اینکه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله می کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد.
📚 ماه در آینه
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_آقا❤️(حفظه الله)
در دوران پیش از پیروزی انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکی از شهرهای همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکی از آنها راننده بود، یکی شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معنای خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامی اطلاق می شد. با این حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب برای دیدن ما به ایرانشهر می آمدند و از قضایای مذاکرات خود با روحانی شهرشان می گفتند. روحانی شهرشان هم آدم خوبی بود؛ منتها جزو عوام بود. ملاحظه می کنید! رانندهٔ کمپرسی جزو خواص، ولی روحانی و پیش نماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانی می گفت: «چرا وقتی اسم پیغمبر می آید یک صلوات می فرستید، ولی اسم «آقا» (امام خمینی ره) که می آید، سه صلوات می فرستید؟!» نمی فهمید. راننده به او جواب می داد: روزی که دیگر مبارزه ای نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمی فرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است!
راننده می فهمید، روحانی نمی فهمید"
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani.
✅#خاطرات_آقا❤️ (حفظه الله)
عشق بی نظیر به امام خمینی ره
حضرت آقا💖 در دیدار همسر مکرمهٔ حضرت امام خمینی در جماران:
من الان در ماشين با خودم فكر می كردم كه سالهای متمادی اين عشق و رابطهٔ قلبی بين ما و امام بود در اين نزديک چهل سال. 🥰
يكی از عوامل اينكه ما توانستيم اين راه را كه خب آسان هم نبوده ـ چه در دورهٔ قبل از انقلاب، چه بعد از انقلاب ـ همچين بی زاويه و بی مشكل حركت بكنيم، يكی از مهمترين عواملش اين علاقه به امام عزيز رضوان الله عليه منهای مسائل مربوط به استادی ايشان و رهبری ايشان و بقیهٔ جهاتی كه ايشان داشتند، بود.
شخص امام خمينی در دل ما جايی داشت كه هرگز نظير او را برای هيچكس ديگر در دل خودمان نيافتيم، تا امروز هم نيافتيم. ۷۸/۷/۱
📸 تصویر عیدی امام به حضرت آقا💚
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani