✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید اکبر ملکشاهی
مادرش خیلی ناراحت بود و می گفت شما سال ۹۱ جانباز شدی، نبايد بدوی، نبايد كار سنگين انجام بدهی
اما اكبر گفت: مادر اگر بگویی از رفتنم ناراحتی، نمی روم ولی شما دوست داری داعش وارد ايران شود و لب مرز با ايران مقابله كند؟
من یک نظامی ام بايد بروم
من حس می كنم مرگ خیلی به من تزدیک است. حال شما دوست داری من با تصادف يا بیماری از دنيا بروم يا می پسندی با شهادت از دنيا بروم؟
بالاخره مادرش راضی شد و گفت برو خدا پشت و پناهت، دعا می كنم به سلامت برگردی
اكبر از قبل می دانست كه شهيد می شود و حتی خوابش را ديده بود...
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
🌹🕊 شهید حمید ایران منش
خريدمان از يک دست آينه🪞و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت!
برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که حمید به شدت مخالفت کرد!
گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلس مان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.»
با اينکه برای مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند، نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ای را که تهيه شده بود را بهشان داد!
🚨حميد می گفت: شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.
📚 دو نیمه سیب
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
✈️⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید عباس بابایی
🎤 به روایت: همسر شهید
قهر بودیم
در حال نماز خواندن بود
نمازش که تمام شد، نشسته بودم و توجهی به او نداشتم
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن
ولی من باز با او قهر بودم!
کتاب را گذاشت کنار
به من نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام"
نمازش تمام
دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
باز هم به او نگاه نکردم
این بار پرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم
گفت: عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم: نه
گفت: "تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری"
زدم زیر خنده و روبرویش نشستم
دیگر نتوانستم به او نگویم که وجودش چقدر آرامش بخش است 😌
نگاهش کردم و از ته دل گفتم: "خدا را شکر که هستی"
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا 💘#شهید_ترور
🌹🕊 شهید علی صیاد شیرازی
زندگی با ایشان، زندگی راحتی نبود!
سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید
خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد
مهربانی اش، ایمانش و قدرشناسی اش
حضرت امام فرمودند: بروید صیاد بشوید
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا 💘#شهید_ترور
🌹🕊 شهید علی صیاد شیرازی
🎤 به روایت: همسر شهید
در سال های اول زندگى، یک روز مشغول اتو کردن لباس هایش بودم.
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه ای در قبال کارهای شخصی من ندارید. شما همین که به بچه ها رسيدگی می کنید، کافی ست.
تا آنجایی که به یاد دارم حتى لباس هایش را خودش می شست و بعد از خشک شدن، اتو می زد و هیچ توقعی از بنده نداشت...
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید محمدتقی سالخورده
🎤 به روایت: همسر شهید
چند ماہ بعد از عقدمون من و آقا محمد رفتیم بازار واسه خرید 🛍
من دو تا شال خریدم
یکیش شال سبز بود که چند بار هم
پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت:
خانومی! اون شال سبزت رو میدیش به من؟ حس خوبی بهم میده 😊
شما سیدی و وقتی این شال سبز شما
همراهمه قوت قلب می گیرم 😌
گفتم: آره که میشه.
گرفتش و خودش هم دور دوزش کرد
و شد شال گردنش.
تو هر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست، یا دور گردنش مینداخت
تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد از شهادت برام اوردن💔
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید عباس کریمی
🎤 به روایت: همسر شهید
حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمندهٔ تو هستم. من نمی توانم همسر خوبی برای تو باشم.»
پرسیدم: عملیات چطور بود؟
گفت: «خوب بود».
گفتم: شکستش خوب بود؟! 😉
گفت: «جنگ است دیگر».
با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی هایش در خانه
وقتی عباس به خانه می آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا ✅#سیره_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید ابراهیم هادی
اینطوری امر به معروف می کرد...
بچه های محل ما در حال شرط بندی بودند
ابراهیم که آنها را دید خیلی عصبانی شد اما چیزی نگفت.
ابراهیم با خوشرویی با آنها سلام و احوال پرسی کرد، بعد به من پول داد که برای همهٔ بچه ها بستنی بخرم و بیاورم
آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی🍦و حرف زدن و گفتن و خندیدن با بچه های محل ما رفیق شد
در آخر هم از حرام بودن ورق بازی ♣️ و شرط بندی ⛔️ گفت
وقتی از کوچه خارج می شدیم، تمام کارت ها پاره شده و در جوی آب ریخته شده بود. 👏🏻
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا 🌙#شب_جمعه
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید محمدرضا دهقان امیری
🎤 به روایت: مادر شهید
بهش گفتم: پسرم! حالا می موندی بعد از تموم شدن دانشگاهت میرفتی. 🤗
محمدرضا گفت: مادر! صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام حسین رو الان دارم میشنوم، بعد شما میگین دو سال دیگه برم؟
شاید دیگه محمدرضای الان نبودم😢
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید غلامرضا لنگری زاده
از آنجایی که به شهید محمودرضا بیضایی خیلی علاقه داشت، از همان سوریه اسم پسرش را محمودرضا انتخاب کرد.
بعد از اینکه پسرش به دنیا آمد، قصد داشت به ایران بیاید، اما وقتی به فرودگاه دمشق رسید، درگيری سختى پیش آمد و دوباره به جبهه مقاومت بازگشت.
از آنجا پیام کوتاهی برای پسرش می فرستد و می گوید:" بابا! محمودرضا!
من الان بعد از صد روز به فرودگاه دمشق آمدم تا بیایم کرمان و تو را ببینم، ولی دو ساعت مانده به پرواز خبر دادند که دوباره حمله شده و من باید برگردم.
محمودرضا! من تو را خیلی دوست دارم، بابا! کار بیبی زینب (س) روی زمین است.
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید ابراهیم هادی
دوست قدیمی من بود ابراهیم هادی. کنارش نشستم و سلام کردم. مرا شناخت و تحویل گرفت. درست نمی توانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود، یک گلوله هم به پایش خورده بود.
معمولا وقتی گلوله از انتهای گردن خارج می شود، به نخاع و یا شاهرگ آسیب می رساند و احتمال زنده ماندن انسان کم می شود اما ابراهیم سالم و سرحال بود!
بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد. قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود. مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید! 🤭 با تعجب گفتم: داش ابرام! سرت چی شده؟ دستی به سرش کشید. با دهانی که به سختی باز می شد گفت: می دانی چرا گلوله جرأت نکرد وارد سرم شود؟ گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود، چون پیشانی بند یامهدی (عج) به سرم بسته بودم
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شھید اردشیر رحمانی
"شهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردن، برادرت ازدواج کرده، من میخوام نشونی خونه تو داشته باشم
خندید و گفت: آدرس میخوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس میخوام پسر گلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهدا، قطعه ۲۵۵»
https://eitaa.com/sarbazan_sardar_soleymani