﷽
「عـمـٰاࢪحلب」
"شهیدمحمدحسینمحمدخانے"
#پارت_46
قسمت دوم"شاید مرا بخری نوکرت شوم"
خودش خیلی وقت ها با صدای گرفته هم روضه میخواند. فکر این را نمیکرد که ممکن است بگویند چقدر صدایش بد است. میگفت که الان وظیفه ام روضه خواندن است، حتی با صدای گرفته. آخر های روضه هم نصیحت میکرد:« رفیق نکنه جا بمونی!» نکنه ارباب تورو نخره! نکنه رو سیاه شی! اگه نخره آبروت میره.»
سال ۹۲ هنوز نرفته بود سوریه. عراق بود. وقتی به ایران بازگشت ، آمد یزد. رفتین معراج شهدای گمنام دانشگاه آزاد. آنجا گفت:«چند وقتیه که توی مقتل وارد شدم. تهران به محضر عالمی رفتم که گفت توی بحث مقتل خیلی قوی شو. وقتی وارد مقتل میشی، روضه جور دیگه ای میشه. »
وقتی مسئول هیئت بود، از اول تا آخر ، پای کار همه چیز میایستاد.
همه این را حس میکردند. در هیئات هفتگی علمدار، از سه چهار. ساعت قبل میآمد همه چیز را بررسی میکرد. خاک های راه پله را با جارو میزد، کفش هارا جفت میکرد و اسپند دود میکرد. مقید بود بچه ها از این اول در مجلس حاضر باشند و آل یاسین در مجلس خوانده شود. اصلا صفای هیئت آن اوایل، آل یاسین خواندن جمعه شب ها بود.
به قلم: محمدعلیجعفری
ادامه دارد...🍃
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#پارت_46
°•○●﷽●○•°
مشغول تست زدن شدم .
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود .
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم .
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب و از (از و به و در و را) حفظ بودم .
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخاست .
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو وا کردم .
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت .دوباره زمان گرفتمو با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تستو تو ۱۰ دقیقه بزنم . خوشحال پریدم رو تختو با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم ازشنیدن صدام خجالت بکشم .
صدای ماشین بابا رو ک شنیدماز اتاق پریدم بیرون .
مامان و دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتمو ازدستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رومبل واژگون کردم .
به لباسایی ک واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم . لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هه نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردمو
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم .
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو سلام کردمو از پله ها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری ؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس و ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون .
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقمو پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم .
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد .
آستین پاکتیشم تا رو ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینشم سنگ کاری شده بود .
وا این چه لباسیه گرفتن برا من .
مگه عروسی میخام برم .
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو .
پشتش هم بابا اومو
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه ایا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندیدو
+چقد بهت میاد .
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا .
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات .
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم .
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخام لباسو در ارم .
از اتاق رفتن و درو بستن .
لباسه رو در اوردمو دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل