﷽
「عـمـٰاࢪحلب」
"شهیدمحمدحسینمحمدخانے"
#پارت_48
فصل دوم: "شاید مرا بخری، نوکرت شوم"
تهران بودیم. یکی دو روز بعد از عروسیاش زنگ زد که میخواهم اولین روضۀ خانه ام را بخوانم. باپنج شش تا از بچه ها رفتیم و خیلی ساده و صمیمی نشستیم دور هم. کمی زیرابمان را پیش خانمهایمان زد و گفت:«فکر نکنید خبریه، اینها هیچ تُحفه ای نیستن!» پاک آبرویملن را برد.
روضه خواندیم. خیلی به دلش نشسته و بال درآورده بود. انگار تازه خانه برایش مفهموم پیدا کرده بود. کیف میکرد. خوشحالی در وجودش موج میزد. بعد هم رفت پیتزا خرید برای شام روضه.
فضا را طوری میچید که همه جوره روضه باشد، امام حسین "علیه السلام" باشد، اهل بیت "علیهم السلام" باشند. آن شب فکر کنم روضۀ حضرت زینب "سلام الله علیها" خواندیم. اصلا روضۀ حضرت زینب "سلام الله علیها" نمک همۀ روضهها بود. یک وقت هوایی در خانه بیهوا روضه میخواند. فضای خیلی آماده ای داشت. میدیدی با یک شعر، جمع عوض میشود و بساط روضه و سینه زنی راه میافتد. این هنر محمد حسین بود.
یکبار با کلی شوق و ذوق گفت:«پلاک خونه پدر خانمم ۶۹ است.» تازه رفته بود خواستگاری. گفتم:«خب که چی؟» گفت:«به حروف ابجد، زینب میشه ۶۹.» عشق کرده بود. یا آیدی اش را مرده بود «مجنون ۶۹». میافتاد دنبال بهانه ای برای عشق بازی. ولی بچه ها با یک چیز، محمد حسین را میشناختند. زنگ و آهنگ هشدار موبایلش، زمزمه اش توی خلوت، پشت موتور، یعنی هرجا که فکرش را بکنید این صدای حاج منصور بلند بود:
بیا نگار آشنا، شبِ غمم سحر نما
مرا به نوکریِ خود، شها تو مفتخر نما
میکشی مرا حسین
به قلم؛ محمدعلیجعفری
ادامه دارد...🍃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#پارت_48
°•○●﷽●○•°
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا
بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره . صدام خیلی تغییر کرد؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان ؟
+هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد .
+چرا قصد دارم .
با تعجب بهش خیره شدم .
_خدایی؟
+اره.اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه .
همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد .
حرفش و قطع کردم و
_ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو .
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه .
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم
حرفاش ک تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخاد دو هفته دیگه .
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه .
سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم .
___
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚