﷽
「عـمـٰاࢪحلب」
"شهیدمحمدحسینمحمدخانے"
#پارت_49
فصل دوم: "شاید مرا بخری نوکرت شوم"
تهران که بود، دعای کمیل شاه عبدالعظیمش ترک نمیشد. زیارت عاشورای صنف پارچه فروش ها هم همینطور. سرِ صبح کمتر کسی حال دارد راه بیفتد پی روضه. دنبال این بود که یکجا برود روضه. یکسال، ماه رمضان هر دو تهران بودیم. شبها با موتور میآمد دنبالم میرفتیم مسجد ارگ. چند شبش برایم ماندگار شد.
حاج منصور شب بیستم ماه رمضان، روضۀ حضرت زینب "سلام الله علیها" میخواند. یادم هست میگفت:«شب نوزده و بیستویک همه میآیند؛ اما شب بیستم فقط خواص می آیند.» آن شب مجلس خیلی گرفت. درد و دیوار ناله سر میداد. وضعیت محمد حسین برایم باور ناپذیر بود. منقل شد، لطمه میزد، با تمام وجود ضجه میزد. حال خودش را نمیفهمید. بماند. بعد از احیای شب بیست و یک، حاجی گفت:«جوان ها بیایید دوتا فرش جابهجا کنید.» ما رفتیم که به سحری برسیم، بیستسی قدم رفتیم، گفتمان در دلمان بود برگردیم. نگاهی به هم انداختیم و برگشتیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سر چندتا فرش را گرفتیم، بعد هم سریعراه افتادیم. انداختیم توی اتوبان همت. یک دفعه لاستیک موتور ترکید. حدود بیست متر روی آسفالت کشیده شدیم. هنوز جیغ زنها و قیژ ترمز ها توی ذهنم هست. حتی صحنه ای که یک زن و شوهر دستمال کاغذی از ماشینشان برداشته بودند و میدویدند سمت ما. لباسم تکهتکه شده بود. محمد حسین کمی زخمی شده بود و گفت:«چیزیت نشده؟خوبی؟» گفتم:«من خوبم. تو خوبی؟» تا گفتم خوبم، اشک در چشمانش حلقه زد. دقیقا این صحنه یادم هست. توی آن وضعیت رفت کنار اتوبان و سجده شکر طولانی به جا آورد.
به قلم: محمدعلیجعفری
ادامه دارد...🍃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#پارت_49
°•○●﷽●○•°
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم .
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه .
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود .
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود .
همه ی بدنم درد میکرد .
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست .
بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد .
__
با کتک محسن از خواب پریدم .
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم .
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم .
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن .
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم .
خندید و
+اگه میتونی بگیر خو .
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. .
لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف.
لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون .
+ آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت
+محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!!
اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد .
منم باهاشون خندیدم
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
_عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟
روشو ازم برگردوندو چیزی نگف
_خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتمو
+لا اله الا الله حیف که ....
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش .
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم .
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم .
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه .
پوتینامون و در اوردیم
دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم .
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن .
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚