eitaa logo
「سربازان جنگ نرم」🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
46 فایل
برآۍ‌آنچھ‌ڪه‌اعتقآد‌دآرید‌ایستادگـے‌ڪنید حتۍ‌اگر‌هزینھ‌اش‌تنها‌ایستادن‌باشد📞! جهت‌ارتباط‌باما . . @FGOMNAMM @z_hafez موجِ‌بیسیم‌وصله‌ . .📞 https://daigo.ir/secret/527691518 ڪپـےاز مطالب⁴صلواٺ‌براۍسلامتـۍوظهوࢪآقاامام‌زمان﴿عج﴾🌸✨
مشاهده در ایتا
دانلود
「عـمـٰاࢪ‌حلب」 "شهید‌محمدحسین‌محمدخانے" قسمت‌دوم: "شاید مرا بخری، نوکرت شوم" آمد که حاجی بیا به ما مداحی یاد بده. گفتم که خودم هم بلد نیستم. یکی دوبار درخواست کرد. با شوخی ردش کردم. دغدغۀبچه های دوروبرش را داشت. می‌گفت کم‌کم دارد سن این‌ها زیاد می‌سود، باید ازدواج کنند. سعی می‌کرد مشکلشان را حل کند. با بچه ها می‌نشست دربارۀ ازدواج، مفصل صحبت می‌کرد. این‌طور نبود که بچه‌ها فقط بیایند هیئت و سینه بزنند و بروند. دغدغۀ زندگیشان را داشت. گاهی برخوردهای بدی با او می‌شد. تلافی نمی‌کرد. خیلی که ناراحت می‌شد، سرش را می‌انداخت پایین و از جلسه بیرون می‌رفت. آدم جرووبحث کردن نبود. دنبال عالم می‌گشت، برای اخلاق و معنویت. حاج آقای آیت‌اللهی را معرفی کردم. ارتباط گرفت؛ ولی در چه حد نمی‌دانم. شوخی می‌کرد، ولی پسر خاله نمی‌شد. با همۀ کسانی که برای سخنرانی دعوت می‌کرد خانه اش، رفیق بود. ولی احترامشان را نگه می‌داشت. به بچه ها هم نشان می‌داد که چطور باید احترام بزرگتر را رعایت کرد، با الفاظ محترمانه، بلند شدن جلوی پایشان، راه نرفتن جلوتر از آن‌ها. اهل هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن هم نبود. هر کس به اندازۀ خودش. هرچه جلوتر می‌رفت، بیشتر حواسش جمع می‌کرد. خودش را ملامت می‌کرد. به خودش اتهام می‌زد. اگر کسی تعریف و تمجیدی از او می‌کرد، اظهار کوچکی می‌کرد که مغرور نشود. سلوک خوب و آموزنده ای داشت. روز به روز خوددارتر و تودارتر و کم‌حرف تر می‌شد. در گفتار و موضع گیری ها، مبنایش حضرت آقا بود. در بحث فرهنگی دنبال این بود که الان وظیفه چیست؟ به قلم: محمد‌علی‌جعفری ادامه دارد...🍃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سرچی چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدرریحانه اومد دم درو +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلندشد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه یه چندتاسلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلندکردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم درکمک میکردن محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️