eitaa logo
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
78 فایل
برآۍ‌آنچھ‌ڪه‌اعتقآد‌دآرید‌ایستادگـے‌ڪنید حتۍ‌اگر‌هزینھ‌اش‌تنها‌ایستادن‌باشد📞! جهت‌ارتباط‌باما . . @FGOMNAMM @z_hafez موجِ‌بیسیم‌وصله‌ . .📞 https://daigo.ir/secret/527691518 ڪپـےاز مطالب⁴صلواٺ‌براۍسلامتـۍوظهوࢪآقاامام‌زمان﴿عج﴾🌸✨
مشاهده در ایتا
دانلود
•قصه‌ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت• خیلی مهربون و دست و دلباز بودن . . اونقدر که براشون مهم نبود قیمت چیزی که میخوان بگیرن چقدره اصلا سوال نمیکردن قیمتش چنده؟ فقط کافی بود از چیزی خوشم بیاد یا دلم هوای چیزی کنه، محال بود اونو برام نگیرن! بعضی وقت ها هم اگر میدیدن توی حسابشون به اندازه کافی نیست بهم میگفتن اول ماه دیگه حتما برات میگیرم و میگرفتن( : تمام تلاششون رو میکردن تا با کوچیک ترین چیزا منو خوشحال کنن؛ از یه گل گرفته تا یه شکلات یا خوراکی هایی که دوست داشتم . . فقط نسبت به من هم اینجوری نبودن؛ نسبت به پدرومادر خودشون، پدرومادر من، برادرشون و خواهرم و... با همه مهربون بودن! حتی یه بار که بیرون بودیم و برای من گل گرفتن برای پدرومادر و خواهرمم گل گرفتن و بهشون دادن. یه شب که منو رسوندن گوشیمو پیششون جا گذاشتم. فردای اون روز با اینکه تازه از سرکار تعطیل شده بودن و خسته بودن و ماه رمضون بود، گوشیمو برام آوردن در خونه با یه بسته توت فرنگی تا برای افطار بخورم . . منم همون موقع این ظرف رو که توش کلوچه بود با یه گل دادم بهشون(: ایشون وقتی داشتن برمیگشتن از خوشحالی برام عکسشو گرفتن و فرستادن. کلی هم تشکر کردن... خلاصه‌ که از مهربونی و دست و دلبازی چیزی کم نداشتن. تک و نمونه بودن! خیلی مرد بودن خیلیییی💛((: -به‌روایت‌همسر‌شهید‌محمد‌اسلامی🌿.
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن . ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، ك این سان دشمنی یعنۍ ك خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم: خداروشکر کہ هستۍ ♥️:) روایت ِ : شھید عباس بابایی
به سوریه که اعزام‌ شده‌ بود بعضۍ‌شب‌ها‌ با‌ هم‌ در‌ فضای مجازۍ‌ چت می‌کردیم بیشتر‌ حرفهایمان احوالپرسۍ‌ بود او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم و‌اندڪ‌ آبۍ‌ می‌ریختیم‌ بر‌ آتش دلتنگۍ‌مان... روزهای آخر ماموریتش بود گوشۍ‌ تلفن‌ همراهم‌ را‌ که روشن‌ کردم دیدم‌ عباس‌ برایم‌ کلۍ پیام فرستاده‌ است...! وقتۍ‌ دیده‌ بود‌ که‌ من‌ آنلاین نیستم نوشته بود: آمدم‌ نبودۍ؛‌ وعده‌ۍ‌ ما‌ بهشت..🥲 -همسرشهیدعباس دانشگر
💙' لبخندِ فاطمه بخاطر رفتن به مزار شهدای گمنام ؛ روی لبش نشسته این لبخند دلم رو گرم میکنه ، معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزا پایبند باشه میشه بهش تکیه کرد ؛ میشه بیشتر دوسش داشت ، میشه قربون صدقش رفت . . - شهید عباس دانشـگر .
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
🫀🤍
🪄' همسرم ، خیلی با محبت بود! مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد . یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم ، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم « من به گرما خیلی حساسم » خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته ؛ بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و بزور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه! دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم ، و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی . شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم ، پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی ؟ خسته شدی! گفت : خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی ، دلم نیومد :] • راوي : همسـر شهید کمیل صفري تبار •
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
🫀🤍
💙' لبخندِ فاطمه بخاطر رفتن به مزار شهدای گمنام ؛ روی لبش نشسته این لبخند دلم رو گرم میکنه ، معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزا پایبند باشه میشه بهش تکیه کرد ؛ میشه بیشتر دوسش داشت ، میشه قربون صدقش رفت . . - شهید عباس دانشـگر .
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
🫀🤍
همسرِ شهید روح الله قربانی میگه : وقتی روح‌الله شهید شد چند وقت بعد خیلی دلم براش تنگ شده بود به خونه خودمون رفتم ، وقتی کتابی که روح‌الله به من هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی برگ گل رز برام نوشته بود: عشق من !دلتنگ نباش (:❤️ 🌱@sarbazanjangnarm
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
🫀❤️
با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی‌گذاشت،ولی چند وقت یک بار می‌پرسید: از من راضی هستی؟ بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. می‌گفت: وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک‌جور دیگری نگاهت می‌کند . . -همسرشهیدمحمدپورهنگ🌸 🌱@sarbazanjangnarm
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
سالروز ازدواج پیامبر و حضرت خدیجه مبارک💚🌱 #سالروز_ازدواج_حضرت_محمد 🌱@sarbazanjangnarm
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا میکرد . میدیدم ك بعد نماز از خدا ، طلب شھادت میکند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد . . دیگر تحمل نکردم ؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم و به او گفتم : تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی شهید میشی! حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت دیگرهم نماز شب نخواند! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت : کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم ، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره ، اینجوری امام زمان هم راضی‌تره :) بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد ، پرسیدم : دیگه دوست نداری شھید بشی ؟ گفت : چرا ، ولی براش دعا نمیکنم! چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم🪴 . گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم ؟ لبخندی زد و گفت : مگه عشق پیر و جوون میشناسه ؟ ‌روایت ِ : شھید مرتضی‌ حسین‌پور‌ . 🌱@sarbazanjangnarm
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
❤️🫂
دو دل شده بودم ؛ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت، و از طرفی عدم آشنایی کافی باهاش ؛ جواب دادن رو برام سخت کرده بود ! تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها ، آرامش رو به قلبم هدیه کرد استادم گفت : آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک ! به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره اگر می خواۍ به خدا تقرب پیدا کنے ، درخواستش رو بی‌جواب نذار ! با این حرفها دیگه مشکـلی برای پاسـخ دادن نداشتم . - همسر شهید نصرالله شیخ بهایی 🪴 🌱@sarbazanjangnarm
「سربازان جنگ نرم」🇮🇷
❤️🌱
یک‌بار حمید بهم پیام داد💌: - از هواپیما به برج مراقبت. توے قلب شما جا هسٺ فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم؟! منم جواب دادم : فعلا یڪ بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدے چیه! دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم. بلافاصݪه بعدش نوشتم : تشریف بیارید، قلب ما مال شماسٺ! 🌱@sarbazanjangnarm
‌سر‌ سفـره ‌عقد ‌نشستہ ‌بوديـم عاقد ‌کہ خطبہ‌ را‌ خوانـد، صـدای ‌اذان ‌بلنـد ‌شـد حسيـن ‌برخاسـت وضـو‌ گرفت ‌وبہ ‌نماز ايـستاد دوستـم‌ کنارم ‌ايستـاد‌ و ‌گفت : اين ‌مرد‌برای تو‌شوهر‌نمی‌شود! متعجب ونگران ‌پرسيدم چرا؟ گفت: کسی‌کہ‌ اين قدر‌بہ ‌نماز‌ومسائل ‌عبادی‌اش ‌مقيد‌باشد جايـش ‌توی ‌اين ‌دنيـا‌ نيسـت :) . _ همسـر شهید حسین ‌دولتی 🦢