🚨هشدار مهم رهبر انقلاب برای سال 98
رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار جمعی از خانوادههای معظم شهدا:
▪️ملت ایران، بیداری خود را حفظ کنند. اینکه آمریکاییها گفتند در سال۹۷ چنین و چنان میکنیم، ممکن است فریب باشد؛ ممکن است در سال ۹۷ جنجال بکنند و نقشه را برای سال ۹۸ کشیده باشند. همه، حواسشان را جمع کنند.
▪️آمریکا دشمن خبیثی است که دستش با صهیونیستها و مرتجعین منطقه در یک کاسه است. #ما_باید_بیدار_باشیم.
▪️البته ما قویتر هستیم و آنها تا حالا کاری نتوانستهاند بکنند و بعد از این هم نمیتوانند غلطی کنند.
▪️توصیهی من به همهی جوانها و مجموعههای گوناگون و جریانهای سیاسی این است که مراقب باشند به دشمن پهلو ندهند و میدان را برای دشمن آماده نکنند. ۹۷/۹/۲۱
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_۷۸ توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجو
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۷۹
.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @sarbazegomnam
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
⚠️ تذکر مهم امام خامنهای که به آن توجه نشد:
"برادران و خواهران عزیز؛ هر چه انتخاب کردهاید برای خودتان انتخاب کرده اید... انتخاب خوب شما به خودتان برمیگردد...اگر هم انتخاب بدی از آب دربیاید، بدی اش به شما برمیگردد؛ بشناسید و انتخاب کنید. به وفاداریشان به انقلاب و به مرعوب نشدنشان خاطر جمع شوید، آن وقت رای دهید.
✖️بشناسید و انتخاب کنید..
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_۷۹ . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اس
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۸۰
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
.
.
.
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد….جواد بود . گفت کارای…..
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
.
.
.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم…..
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من….
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ?ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن حانيه. نكن.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @sarbazegomnam
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
هدایت شده از سرباز گمنام امام زمان (عج)
🔴 زن آلوده و عابد بنی اسرائیل
✅زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد
👈🏻برای خواندن ادامه داستان بزن رولینک زیر👇👇👇
eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097
هدایت شده از سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها
«دعاے زیباے فرج »
بخوان دعاے فرج را دعا اثر دارد.... 🌹
قرار هرروزما
براے عاشقان مهدے بخوانیم تا هر شب میلیونها دعا خواندہ شود
🍃🌺🍃🌺🍃
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای آن جـوان دعا میفرمایند❣
التماس دعا💚💚
🌷 @sarbazegomnam🌹
فوروارد یادتون نره🙏
💢 تناقضات مواضع توکلی از حامیان برجام در مورد FATF
🔹 ۲۱ آذر ۹٧ | احمد توکلی: باید FATF را با افزودن چند شرط بپذیریم؛ اگر به اف.ای.تی.اف ملحق نشویم، ضربه های بیشتری به کشور وارد میشود و با چند تهدید و تلفن آمریکا نسبت به شرکتهای خارجی، آنها را از ادامه کار با ایران منع میکنند؛ آمریکا یک کشور ظالم و زورگو است و همه کشورها از او حساب میبرند | ایرنا
🔸 ۲۴ مهر ۹٧ | احمد توکلی: موافق FATF نیستم؛ از ترس مرگ نباید خودکشی کنیم؛ آنها تا ما را خلع سلاح نکنند دست نمیکشند؛ حق شرط و حق تحفظ بی اثر است؛ FATF تحفظ پذیر نیست؛ تحفظ آنجا پذیرفته میشود که هدف و موضوع FATF را نقض نکند؛ واقعاً سادهاندیشی است که کسی تصور کند این آمریکایی که حداقل در این سه چهار سال خودش را به خوبی نشان داده، اگر ما FATF دیگر بهانهگیری نمیکند و همهچیز حل میشود؛ من این اعتقاد را ندارم؛ بلکه معتقدم اگر این بهانه را از آمریکا بگیرید بهانه دیگری پیدا میکند/ فارس
✍ جناب آقای مصلحت نظام بالاخره نظرتون چیه؟ چرا مردم را بخاطر لابی های پشت پرده خودتان مسخره میکنید؟
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
#دشمنان_خانگی
دشمنان خارجی در تدارک آشوب و فتنه جدید در کشور است و #دشمنان_خانگی علاوه بر رها کردن #شبکه_تروریستی تلگرام در پی آزاد سازی بستر جنگ رسانه ای و فتنه انگیزی دشمن اند تا بتوانند خوش خدمتی خودشان را به اربابان خارجیشان ثابت کنند
آقایان دولت مرد چرا دنبال تاثیرگذاری بیشتر #سلاح_شیمیایی دشمن در داخل کشور هستند؟ ایا #فتنه88 را یادتان رفته؟ یا موافق تَکرار؟
نقش #توئیتر، #تلگرام و #اینستاگرام در فتنه98 و تلاش وزیر جوان و دیگر وزاری دولت برای باز کردن بستر آشوب و براندازی چه معنایی دارد؟ آیا جز کمک کردن به دشمنان خارجی است؟
جناب اقای جهرمی نمیدانم طبق کدام شاخصه لیاقت شما مورد سنجش قرار گرفته است برای حکومت بر وزارت ارتباطات اما مگر ممکن است ندانید سهام دار اصلی #توییتر و سرمایه گذاران در #تلگرام عربستان سعودی و آمریکاست؟
با وجود این همه بی محلی شما به پیام رسانهای داخلی دیدید که جوانان ایرانی میتوانند ولی آیا شما هنوز هم فکر میکنید جوانان این مملکت توان آن را ندارند که همچون موشکی و هسته ای و نانو و سلول های بنیادی و....کشورمان را در عرصه ابزار رسانه از بیگانگان مستقل و بی نیاز کنند؟ اگر این گونه فکر میکنید توصیه میکنم از جلوی آینه کنار بروید.
#صهیونیست_های_فارسی_زبان
🍃🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
🔴 رسایی در جمع دانشجویان دانشگاه شهید باهنر شیراز:
🔹ادعای آقای روحانی درباره ارزان شدن ۲۰ درصدی اقلام در صورت پذیرش fatf یک دروغ بزرگ تر از دروغهای برجامی است.
🔹توصیه های مالی Fatf شامل ۴۱ مورد است که دولت از سال ۹۵ ، سی و هفت مورد آن را اجرا کرده است و برای اجرای چهار مورد باقی مانده، نیاز به مصوبه مجلس داشت.
🔹دولت پاسخ بدهد نتیجه اجرای ۳۷ مورد چه بود که امروز به دنبال تصویب چهار مورد دیگر است!
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_۸۰ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۸۱
دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم.
_ برو و به سلامت برگرد .
ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و……
يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم.
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم.
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و…….
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته…..
یک ماه بعد…..
فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت….
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن…….
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود…..
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @sarbazegomnam
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_۸۱ دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۸۲
تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه زينب بلند ميشه. حانيه روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد.
همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد حانيه كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه زينب سادات به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه حانيه نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن.
اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با حانيه اي كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و زينبي كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه.
فاطمه سريع زينب رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و حانيه به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود.
اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده.
فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه.
فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟
فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه.
اميرعلي سرش رو تكون ميده و نفس نفس ميزنه. با صداي باز شدن در هردو به سمت در برميگردن و با ديدن اميرحسين هردو تعجب ميكنن. فاطمه زينب و اميرعلي بدون هيچ حرفي از خونه بيرون ميرن و بيشترباعث تعجب اميرحسين ميشن ، اميرحسين وارد ميشه و با ديدن حانيه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران ميشه.
اميرحسين _ حا…..ن….يه
حانيه با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك حانيه بره. حانيه بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف حانيه مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به حانيش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن.
.
بلاخره حال حانيه كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي زينب سادات شهيد شده.
اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر حانيه .
زينب تازه يك سال و نيم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه.
فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد حانيه اينا رو ميزنه تا زينب رو از حانيه بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. حانيه با ديدن زينب هق هق گريش بلند ميشه و زينب بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @sarbazegomnam
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_۸۲ تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه زينب بلند
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۸۳
بلاخره بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و …..بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه.
اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟
حانيه_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته.
اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي حانيه خيره ميشه و بوسه اي روي پيشونيش ميزنه
حانيه_ زينب سادات. ندو مامان ميوفتي خب.
دختر سه ساله اي كه حاصل عشق اميرحسين و حانيه بود ، با لباس عروس سفيدي كه براي عروسي پوشيده بود خواستني تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد كه تو لباس دومادي خودنمايي ميكرد ميرسونه و خودش رو تو بغلش ميندازه. اميرحسين شاد و خندون از قسمت مردونه خارج ميشه و به باغ كوچيكي كه جلوي تالار بود ميرسه با ديدن حانیه گوشيش رو به امير ميده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه……
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن…..
پايان….
ازجهنم تا بهشت نوشته ح- سادات کاظمی
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @sarbazegomnam
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
هدایت شده از سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها
«دعاے زیباے فرج »
بخوان دعاے فرج را دعا اثر دارد.... 🌹
قرار هرروزما
براے عاشقان مهدے بخوانیم تا هر شب میلیونها دعا خواندہ شود
🍃🌺🍃🌺🍃
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای آن جـوان دعا میفرمایند❣
التماس دعا💚💚
🌷 @sarbazegomnam🌹
فوروارد یادتون نره🙏
🔸 ۲۲ آذر ۹٧ | پژمانفر، نماینده مشهد در مجلس: امروز جمهوری اسلامی از ناحیه روسای این دو قوه دچار دیکتاتوری شده است؛ لاریجانی و روحانی خود را بالاتر از قانون میدانند؛
ارسال لوایح FATF به مجمع تشخیص مصلحت نظام به جای شورای نگهبان توسط رئیس مجلس، غیرقانونی است
چرا در دورانی که تا به این حد دم از قانون و مسائل این چنینی زده میشود، رفتارهای مستبدانهای در فضای مجلس ما وجود دارد
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️❗️❗️ #حتما #ببینید
#نیروهای_انقلابی را منزوی نکنیم.
#صداوسیما #مجری #کریمی #شبکه_یزد #اسلام #انگلیس #بصیرت #شهدا #غیرت #شجاعت #حمایت #رشادت #منطق_الخیر #تلویزیون
🎙 حجت الاسلام والمسلمین مهدوی نژاد
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
#من وتو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قسمت:اول نگاهم رو از ڪتاب فیزیڪ گرفتم و از پشت میز
#من وتو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قسمت:دوم
_آهاے خوشگل عاشق!
سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم.
با حرڪت سرم موهاے بافتہ شدہ ے خیسم مثل شلاق روے شونہ م فرود اومدن.
صدا از سمت خونہ ے عاطفہ اینا بود!
همسایہ ے دیوار بہ دیوار و صمیمے مون.
عاطفہ با خندہ از پنجرہ ے طبقہ دومشون نگاهم میڪرد.
جدے گفتم:خجالت ن
میڪشے خونہ ے مردمو دید میزنے؟!
نچ ڪشیدہ اے گفت و ادامہ داد:هانے دستم بہ همین دامنت! بیا و من و نجاتم بدہ!
ڪنجڪاو گفتم:چے شدہ؟
صداے مادرم از خونہ اومد:هانیہ! سرما میخورے،بیا خونہ!
بلند گفتم:الان میام!
براے اینڪہ بہ عاطفہ نزدیڪ تر باشم بہ سمت تخت ڪنار دیوار رفتم.
دم پایے هام رو درآوردم و پاهام رو روے فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمے رسید و خیالم راحت بود موهام بازہ از اون طرف دید ندارہ!
دوبارہ رو بہ عاطفہ گفتم:چے شدہ؟
همونطور ڪہ شال سفید رنگش رو روے سرش مرتب میڪرد گفت:فڪ و فامیلامون اومدن دارن جهاز
عطیہ رو آمدہ میڪنن،خستہ شدم.
نگاهے بهش انداختم و گفتم:من ڪہ پاسوز توام!
بلندتر ادامہ دادم:عاطفہ بیا خونہ ے ما ناهار!
عاطفہ بشگنے زد و گفت:عاشقتم.
با عجلہ از ڪنار پنجرہ رفت.
از روے تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالاے مچ ڪاملا خیس شدہ بود.
با اڪراہ دم پایے هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطورے خونہ راهم نمے داد!
چند لحظہ بعد صداے زنگ آیفون اومد.
قبل از اینڪہ مادرم از داخل در رو بزنہ بہ سمت در رفتم و در رو باز ڪردم.
عاطفہ با عجلہ وارد شد و گفت:برو ڪنار خیس شدم.
در رو بستم،دوید سمت خونہ مون،تو همون حین چادر سفیدش ڪہ گل هاے ریز آبے رنگ داشت رو از
سرش برداشت و وارد خونہ شد.
برعڪس عاطفہ من از خیس شدن خوشم مے اومد.
با قدم هاے آروم بہ سمت خونہ رفتم،در خونہ رو باز ڪردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینڪہ
وارد پذیرایے بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایے روفرشے هاے مادرم رو پوشیدم و با عجلہ بہ
سمت حموم رفتم.
بخاطرہ خیس شدن پاهام ڪمے درد گرفتہ بود.
جوراب شلوارے رو داخل حموم انداختم.
بہ سمت آشپزخونہ رفتم.
عاطفہ روے صندلے ڪناریم نشستہ بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میڪرد!
همونطور ڪہ روے صندلے مے شستم گفتم:خفہ نشے!
لقمہ ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالے گفت:بالاخرہ روز عروسے رو تعیین ڪردید؟!
عاطفہ ڪمے آب نوشید و گفت:آرہ خالہ جون! فڪ ڪنم ڪمتر از دوهفتہ دیگہ!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء اللہ!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم بہ پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگے گفتم:چہ هولے تو!
چشمڪے زد و گفت:تو خوبے!
اخمم واقعے شد!__
#ادامه دارد
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀انقدر منتشر کنید تا به دست ۸۰ میلیون ایرانی برسد تا همه باخبر شوند!
در بیمارستان ها و شهرهای اسرائیل چه می گذرد! باور کردنی نیست! حتما ببینید!
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
بزرگترین خودتحریمی در شرایط فعلی حضور مسئولان غربگرا در مسند سازمان های حساس و راهبردی کشور در حوزه ارتباطات است که کمترین اعتقادی به توان نخبگان داخلی ندارند و با گسترش ابزارهای ارتباطی و رسانه ای خارجی هم دشمن را بر مدیریت افکار عمومی کشور مسلط کرده اند و هم توان نخبگان ایرانی در ساخت این ابزارها را عملا تحریم کرده اند....
مدیریت غربگرایان باشعارهای عوامفریبانه مانند مخالفت با فیلترینگ عملا حاکمیت کشور بر مرزهای فضای مجازی را از بین برده و با باز گذاشتن این مرزها در مقابل نفوذ دشمن آسیب های جدی در حوزه معیشت و اقتصاد و اخلاق و فرهنگ و سیاست به کشور وارد کرده اند..
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
هدایت شده از ویویی
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت...
آیه الله حق شناس روز تشیع این شهید دیگه نتونست تاب بیاره و یدفه با گریه رو به جمعیت گفت : آهای مردم ؛ به خدا این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، من یه سحری زودتر اومدم مسجد برای نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت .کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ...
#ادامه_در_کانال_زیر👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668
سرباز گمنام امام زمان (عج)
#من وتو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قسمت:دوم _آهاے خوشگل عاشق! سرم رو بہ سمت صدا برگر
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:سوم
بعد از خوردن ناهار با عاطفہ ظرف ها رو جمع ڪردیم و شستیم.
مادرم براے دیدن جهاز و ڪمڪ رفت خونہ ے عاطفہ اینا.
عطیہ خواهر بزرگتر عاطفہ چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیڪ دو هفتہ دیگہ مراسم عروسیش
برگزار میشد.
چند روز بود خانوادہ ے عاطفہ مشغول تدارڪ جهاز و مراسم بودن.
با عاطفہ روے مبل نشستہ بودیم و تلویزیون تماشا ڪردیم.
عاطفہ دستش رو زیر چونہ ش گذاشتہ بود و بے حوصلہ بہ صفحہ ے تلویزیون چشم دوختہ بود.
من هم چهار زانو روے مبل نشستہ بودم،گاهے بہ تلویزیون نگاہ میڪردم گاهے بہ عاطفہ.
فیلم سینمایے جالبے نبود.
نمیدونم چرا آخر هفتہ ها بہ جاے اینڪہ برنامہ هاے تلویزیون جذاب تر باشہ ڪسل ڪنندہ تر بود!
ماهوارہ هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوبارہ نگاهم رو بہ صفحہ ے تلویزیون دوختم.
عاطفہ گفت:چقد مسخرہ س!
حرفش رو تایید ڪردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونہ ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو بہ پاهاش دوخت و گفت:حوصلہ شلوغے ندارم!
مردد گفتم:نڪنہ بخاطرہ رفتن عطیہ ناراحتے؟
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشے!
دوبارہ بہ تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیہ پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیہ ناراحتہ!
با اینڪہ خواهر نداشتم ولے درڪش میڪردم.
با شهریار خیلے صمیمے بودم،براے همدیگہ هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو بہ عاطفہ نزدیڪتر ڪردم و دستم رو دور شونہ ش حلقہ ڪردم.
_پس من چے ام خل؟مگہ منم آبجیت نیستم؟
بہ صورتم زل زد و با لبخندے ڪہ سعے داشت پنهونش ڪنہ گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و ڪشیدہ ادامہ داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونہ ش برداشتم و گفتم:اصلا بہ تو محبت نیومدہ!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ در اجازہ نداد.
از روے مبل بلند شدم و بہ سمت آیفون رفتم.
گوشے آیفون رو برداشتم و گفتم:بلہ؟!
صداے پدرم پیچید:منم.
دڪمہ ے آیفون رو زدم و گوشے رو سر جاش گذاشتم.
رو بہ عاطفہ گفتم:بابامہ!
عاطفہ سریع بلند شد و شالش رو سر ڪرد.
صداے بستہ شدن در حیاط اومد.
عاطفہ چادرش رو هم سر ڪرد.
پدرم وارد خونہ شد عاطفہ با صداے بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند بہ عاطفہ نگاہ ڪرد،همونطور ڪہ ڪت قهوہ اے رنگش رو در مے آورد گفت:سلام
دخترم،خوبے؟
_ممنون عمو جون.
بہ سمت پدرم رفتم و ڪتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام ڪردن از پدرم پرسیدم:راستے شهریار ڪو؟
پدرم در حالے ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو بہ عاطفہ گفتم:من برم بہ بابا ناهار بدم.
عاطفہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت.
وارد آشپزخونہ شدم،پدرم خودش داشت غذا میڪشید.
سریع گفتم:ا ا ا ...داشتم مے اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونہ ے عاطفہ اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون ڪنہ منو دید گفت
بهتون بگم.
نگاهے بہ پدرم انداختم و باشہ اے گفتم.
همومنطور ڪہ از آشپزخونہ بیرون میرفتم گفتم:عاطفہ! باید بریم خونہ ے شما!
بہ سمت پلہ ها رفتم،دوون دوون از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهے بہ ساعت گرد روے میز ڪہ چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و بہ سمت ڪمد رفتم.
در ڪمد رو باز ڪردم،یہ لباس خوب میخواستم!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم .
دوستان
چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه ميکشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد. بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم
گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم.
صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور !
نوری چشم نواز و آرامش بخش.
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
هدایت شده از سرباز گمنام امام زمان (عج)
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
یاالله یا زهـ️ــــــــرا سلام الله علیها
«دعاے زیباے فرج »
بخوان دعاے فرج را دعا اثر دارد.... 🌹
قرار هرروزما
براے عاشقان مهدے بخوانیم تا هر شب میلیونها دعا خواندہ شود
🍃🌺🍃🌺🍃
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای آن جـوان دعا میفرمایند❣
التماس دعا💚💚
🌷 @sarbazegomnam🌹
فوروارد یادتون نره🙏
تحقیر هویت ملی
تحقیر ایرانی بودن
تخریب اعتماد بنفس ملی.....
اینها تنها گوشه ای از اقدامات مخرب و ضدوطنی کانالهای زنجیره ای است که در قالب طنز و فان و سرگرمی به جنگ علیه اصل هویت ایرانیان آمده اند
این روزها هیچ چیز به اندازه تخریب و تحقیر روحیه و هویت ملی ایرانیان برای دشمن گره گشاتر نخواهد بود...
آقای آذری جهرمی وقتی فضای مجازی و ابزار رسانه و ارتباطات کشور ما در سیطره بیگانگان باشد مانند تلگرام و اینستاگرام و توییتر وضع همین خواهد بود، شما مسئولیت دارید...
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا با وجود خیانتها و افراد فاسد رده بالا در نظاماسلامی و انقلاب، باز هم ولی فقیه برخوردی با آنها نمی کند و هنوز در قدرت هستند؟
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏
سرباز گمنام امام زمان (عج)
مـــن بـــا تـــو ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے #قــســمــت:سوم بعد از خوردن ناهار با عاط
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهارم
چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بے هوا سر بہ زیر بہ سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفہ وارد خونہ ے
شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
براے اینڪہ حرف هاے عاطفہ رو نشنوم بہ سمتشون رفتم و بلند سلام ڪردم.
همہ نگاهم ڪردن و جوابم رو دادن.
نگاهے بہ اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا ڪنم.
مادرم تو آشپزخونہ ڪنار خالہ فاطمہ مادر عاطفہ و عطیہ ایستادہ بود و صحبت میڪرد.
بہ سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونہ شدم و سلام ڪردم.
خالہ فاطمہ و عطیہ بہ سمتم برگشتن.
خالہ فاطمہ گونہ هام رو بوسید و گفت:ڪجایے تو دختر؟چند روزہ ازت خبرے نیس!
قبل از اینڪہ چیزے بگم مادرم گفت:خودشو حبس ڪردہ تو اتاق میگہ درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیہ چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچہ ڪرد:بچہ خرخون!
لبم رو ڪج ڪردم و زل زدم بہ چشم هاش:خودتے!
دستش رو بہ سمت بازوم دراز ڪرد و بشگون محڪمے ازش گرفت.
آخ بلندے گفتم.
عطیہ زبون درازے ڪرد و گفت:تا تو باشے با بزرگترت درس حرف بزنے!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگے نہ نہ جون!
مادرم و خالہ فاطمہ شروع ڪردن بہ خندیدن.
بہ سمت پذیرایے برگشتم،در حالے ڪہ با چشم دنبال عاطفہ میگشتم آروم گفتم:عاطفہ ڪجا غیبش زد؟!
هم زمان خالہ فاطمہ گفت:پس عاطفہ ڪو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونہ خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب ڪردن وسایل بودن.
نگاهم بہ عاطفہ افتاد.
گوشہ ے پذیرایے ڪنار خانم مسنے نشستہ بود
از صورتش مشخص بود هم نشینے با اون خانم راضے نیست.
عاطفہ سرش رو بلند ڪرد،خواست بلند بشہ ڪہ اون خانم سریع دستش رو روے پاے عاطفہ گذاشت و
گفت:ڪجا؟!بشین!
عاطفہ با شدت نفسش رو بیرون داد و دوبارہ نشست.
بهش چشمڪے زدم و با لبخند بزرگے بہ سمت زن ها براے ڪمڪ رفتم.__
#ادامه دارد....
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسربازگمنام»
👇👇👇👇👇👇
🌷 @sarbazegomnam🌹
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/69533698C69f05ae668🌺🍃
فورواردیادتون نره🙏