#سوار_بر_موتور_گازی_داوود
مادرهنگام تعریف کردن خاطره از داوود،لبخندی بر لبانش نقش می بندد و خاطره شیرین دیگری از پسرش تعریف می کند ومی گوید:«داوود هرپنج شنبه مرا با موتور گازی اش به حرم شاه عبدالعظیم می برد و من از اینکه پسرم مردی شده و می تواند مرا با خود به این اماکن زیارتی بیاورد،خیلی ذوق می کردم و احساس می کردم کوه بزرگی برای تکیه پیدا کردم.وقتی پشت موتور گازی او می نشستم ،حس زیبایی داشتم و به خود می بالیدم.یک بار موتور او خراب شد و به شوخی به من گفت:"مادر از بس تو را با این وزن زیاد ،این طرف و آن طرف بردم،موتورم خراب شده است.با گفتن این جمله همه خانواده زدیم زیر خنده و من به شوخی در جواب او گفتم:"خوب است ،حالا خراب شدن موتورت را سر من و وزن زیاد من انداختی تا خرج تعمیرش را از من بگیری؟»تعریف کردن این خاطره و نشستن لبخند بر لبان این پیرمرد و پیرزن برای لحظاتی فضای خانه را گرم و فرح بخش می کند.
مادر در ادامه می گوید:«پدرش طبقه اول اين خانه را تبديل به كارگاه نجاری كرد و داود كه قدری بزرگ تر شده بود،در كنار درس به کمک پدرش می رفت وكمک حال او بود.گاهی به نجاری مشغول می شد وبعضی اوقات دستی برسر و وضع كارگاه می کشید.»
سرباز کوچک
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
۲ فروردین ۱۴۰۰