💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 تضمين می كني؟
تير ماه بود و هوا حسابي گرم شده بود.
محمدرضا هر روز را روزه مي گرفت. بعدازظهر كه مي شـد فـرش را
در حياط پهن مي كرد و نماز قضا مي خواند.
آن روز گفتم: «آخـر در ايـن گرمـاي تابـستان چـرا هـر روز را روزه
مي گيري!؟ لااقل زمستان كـه روزهـا كوتـاه اسـت روزه بگيـر تـا اذيـت
نشوي.»
با تعجب نگاهم كرد و گفت: «تو تضمين مي كنـي تـا زمـستان زنـده
باشم!؟»
79-شهيد محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 حق الناس
در رعايت حق الناس خيلي دقت داشت. خيلي هم سفارش مي كرد.
هميشه مي گفت: «مراقب باش هركاري مي كني ضرري بـه خانـه وارد
نشود.»
شبي عكس امام را به خانه آورد ، مي خواست عكس را به ديوار بزند،
صدايم زد و گفت: «مرضيه جان! برو از صاحبخانـه اجـازه بگيـر؛ ببـين
راضي هستند ما عكس را به ديوار نصب كنيم؟»
80-شهيد محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 رنگي از دروغ
باران شديدي شروع به باريدن گرفت. آخر شب بود، داشتيم از خانـة پدرم برمي گشتيم. يكي از دوستانش را ديدم؛ بنـده خـدا مـا را بـه خانـه
رساند. بعد از خداحافظي رو كردم به محمدرضا و گفتم: «كاش اين بنده خدا را تعارف مي كردي، مي آمد توي خانه.»
گفت: «خوشحالم كه تعارف نكردم. چون آخر شب است؛ تعارف من زباني بود و من قلباً به علت خستگي راضي نبودم. با اين حساب تعـارفم
رنگي از دروغ داشت.»
81-شهيد محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 پدر را مي بینم!
شب بود، با بچه ها توي حياط نشسته بـوديم. پـسرم محمـدجواد بـه
آسمان نگاه مي كرد. رو به من كرد و پرسيد: «مادر! شما توي آسمان چـي
مي بينين؟»
گفتم: «خوب معلومه مادر! ماه رو مي بينم! ستاره ها رو مي بينم! ابـر رو
مي بينم!»
گفت: «غير از اينها كه گفتي، ديگه چيزي نمي بينين؟»
گفت: «من به هرچي نگاه مي كـنم، پـدرم رو مـي بيـنم! چطـور شـما
نمي بينيد؟»
نگاهم را از او گرفتم و به آسمان خيره شدم.
82-شهيد ذبيح الله عامري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 كفاره
پدر رو به من با عصبانيت گفت: «چرا كار زنت را انجام ميدي، كـار زن و مرد از هم جداست!»
هنوز حرفش تمام نشده بود كه عباس وارد حياط شد و گفـت: «بابـا شما اشتباه مي كني؛ من هم اگر زن بگيرم كار مي كنم! كار كردن مرد براي زن توي خونه، خيلي خوبه و مي تونه كفارة بعضي گناهان باشه!»
حالا پس از عباس، پدر به خانواده كمك مي كند. اين سنت را عبـاس ميان خانواده به جا گذاشت.
83- شهيد عباسعلي صفي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 امانت
اميد، پسرمان مريض بود. هرچه مي گذشت حالش بدتر ميشد. رضـا
كه از جبهه برگشت، هنـوز از راه نرسـيده، رفـت پـي خريـد دارو. اميـد
طاقت نياورد و مرد.
رضا كه آمد، گفت: «دخترعمه چرا توي سر خودت ميزني!؟»
گفتم: «رضا! اميد ديگه نيست.»
به طرف در رفت تا گريه اش را نبيـنم. بعـد گفـت: «ناراحت نبـاش!
همون خدايي كه اميد رو به ما داد، خودش گرفت! تازه اين رو هم بدون
كه جوونها توي جبهه با خمپاره تكه تكه ميشن. خدا امانت رو مـيده و
مي گيره؛ كوچك و بزرگ نداره.»
84-شهيد رضا جامي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 صبر ميكنم
با شنيدن صداي در خانه به خود آمدم. در را مي كوبيد و من را صـدا
ميزد.
با سرعت رفتم و در را باز كردم. گفتم: «چي شده مادر؛ چرا اين قدر
عجله مي كني؟»
گفت «امروز درسمان «پدر به مسافرت ميرود» بود. مـن يـاد گـرفتم
بنويسم، پدر! مي خوام براي پدرم نامه بنويسم!»
محمدجواد را به داخل خانه بردم؛ هنوز نفس نفس مـي زد. دسـتي بـه
سر و رويش كشيدم و گفتم: «آدم براي كسي نامه مي نويـسد كـه نـشاني
ازش داشته باشه! ما كه نشاني پدرت رو نداريم! مگه نمي بينـي مـن هـم
براش نامه نميدم؟ من هم دلم براش تنگ شده!»
خيلي سخت بود. به زحمت توانستم به او بفهمانم كه پدرش مفقـود
است.
گفت: «پس بايد چكار كنم؟ تو چكار مي كني مامان؟»
گفتم: «من صبر مي كنم!»
بلافاصله گفت: «پس به من ياد بده چطوري بايد صبر كنم!»
گفتم: «از خدا بخواه بهت صبر بده، خدا هم ميده!»
85-شهيد ذبيح الله عامري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 اختلاف خانوادگي
سر مسأله اي به توافق نرسيديم. بي فايده بود؛ بحث كردن هم فايده اي
نداشت. هركدام مان روي حرف خودمان پافـشاري مـي كـرديم تـا اينكـه
اسماعيل عصباني شد. اخم توي صورتش خودنمايي مي كرد. لحن تنـدي
هم به خود گرفت.
از خانه بيرون رفت، ولي شب كه به خانه بازگشت با روحية خـوش
و متبسم آمد.
گفت: «بابت امروز صبح معذرت مي خواهم.»
مي گفت كه نبايد گذاشت اختلاف خانوادگي بيشتر از يك روز ادامـه
پيدا كند.
86-شهيد اسماعيل دقايقي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 ديدار آخر
هر بار كه قصد رفتن به منطقه داشت، موقع خداحافظي چنـد قـدمي
كه دور مي شد، دوباره برمـي گـشت، لبخنـدي مـيزد و بـاز خـداحافظي
ميكرد. امـا ايـن بـار مثـل هميـشه نبـود؛ موقـع وداع گفـت: «بـه خـدا
مي سپارمت.» رفت؛ حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد.
نمي خواستم باور كنم؛ اما همان لحظه فهميدم اين آخرين ديدار است.
87-شهيد محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 دو پرندة خيالي
زندگي اي داشتيم كه به گفتن نمي آيد. دو تـن بـوديم، همچـون دو
روح، دو پرنده خيالي، بال در بال هم، در بهشت آرزوهاي جواني.
با هم بوديم.
روزهاي آخر ميگفت: «من از همه چيـز بريـده ام. از خداونـد بخـواه
مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»
و يك شب من بريدن او را حس كردم.
نگاه سردش را كه ديدم، تنم لرزيد؛ با خودم گفتم: «نكنه آخرين شب باشه!»
وقتي سر جنازه اش رسيدم، خم شدم و نگـاهي بـه پاهـايم انـداختم،
ميخواستم مطمئن شوم آيا هنوز پايي براي رفتن باقي مانده است؟ با هم
بوديم، اما يكي رفت و ديگري ماند.
88-شهيد محمدابراهيم همت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 اسير دنيا
زمزمه اش را شنيدم. همان آيه اي بود كه هميشه ميخواند: «الذي خلق* الموت و الحياه ليبلوكم ايكم احسن عملاً.»
بارها شنيده بودم موقع مناجات، زار مي زد و مي خواند.
رفتم توي اتاق و نگاهش كردم. چـشمانش خـيس از اشـك بـود. رو كرد به من و گفت: «مرضيه دعا كن اسير دنيا نشوم، دعايم كـن تـا اسـيرزرق و برقش نباشم...» همانطور شد كه دلش مي خواست. اسير نشد، پرواز كرد و رفت. «خدايا ياريم كن تا از آزمايش سربلند بيرون بيايم.»
89-شهيد محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 آرزوها
ذبيح الله از جبهه آمده بود و حسابي با بچه ها گرم گرفته بـود. صـداي بود؛ آمـد تـوي منـزل، وقتـي چـشمش بـه * در آمـد. «حـسن لهـروي» صحنه هاي عاطفي پدر و فرزندان افتاد، رو كرد بـه او و گفـت: «عـامري جان! بهتره از اين به بعد تو بموني و به بچه هات برسي! تـو ديگـه نبايـد بري! من به جاي تو ميرم. اين بچه ها پدر ميخوان! اگه تو شهيد بـشي، اين چهار تا بچه...! بيا و از رفتن بگذر!»
ذبيح گفت: «خدا نعمـتهـاش رو بـر مـن تمـام كـرده. زن خـوب، بچه هاي خوب! نعمتهاي جورواجور بـه مـن داده. يـك چيـز فراتـر از اينها ازش خواسته ام. براي رسيدن به اين مقصد! نگـران بچـه هـاي مـن نباش، خدا شيرزني به مـن داده كـه بـه خـوبي مـيتونـه از عهـدة همـة كارهاشون بربياد!» هنوز لبخند بر لب داشت. رو بـه حـسن كـرد و گفـت: «نـاقلا! فكـر كرده اي مي توني من رو زمـين گيـر كنـي و خـودت شـربت شـهادت رو بخوري؟ نه حسن جان! شما بمون، جووني، آرزوهاي جورواجور داري،ما به آرزوهاي دنياييمون رسيده ايم!»
حسن لهروي: از دوستان شهيد ذبيح الله عامري كه در تاريخ ۶۶/۴/۹ به شهادت رسيد.
90-شهيد ذبيح الله عامري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 تقدير
اين پا و آن پا مي كرد، انگار سردرگم بود. تازه بهبود پيدا كرده بـود و
جراحاتش خوب شده بود. اما مدام در فكر بود تا اينكه بالاخره خـودش
لب به سخن باز كرد و گفت: «نمي دانم كجاي كارم لنگ مـي زنـد، حتمـاً
بايد نقصي داشته باشم كه شهيد نمي شوم، نكند شما راضي نيستي.»
آن روز به هر زحمتي بود از زير بار جواب سؤالش فرار كردم.
■
دوباره موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظي به من گفـت: «دعـا
كن شهيد بشم، ناراضي هم نباش.»
اين حرف محمدرضا خيلي بر من اثر كرد؛ نمي توانستم دلم را راضي
كنم و شهادتش را بخواهم. اما گفتم: «خدايا هر چه كه صلاح است براي
او مقدر كن.»
بار آخر بود؛ بدون برگشت.
91-شهید محمدرضا نظافت
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹سري آخر
بعد از چهلم برادرش بود. عازم منطقه بود.
صبح بعد از نماز و قرائت قرآن، صدايم زد و گفت: «ببين خانم! ايـن
سري كه بروم ديگر برنمي گردم، اما بچه ها را به دست شما مي سپارم. اگرخواستي ازدواج كني من مانعت نمي شوم، اما سعي كـن بچـه هـايم زيـردست كسي نباشند.»
اشك هايم بي اختيار بر گونه هايم مي لغزيد.
92-شهید حسن علیمردانی
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 داماد خدا!
نگاهي به بيرون انداختم. عكسم را در شيشة اتاق ديدم.
روز آخر، اسماعيل خود را در آن نگاه كرد؛ با دقت و بعد رفت.
لحظة آخر از او پرسيدم: «خودت رو نگاه ميكني؟ مگه قـراره دامـاد
بشي! توي خاك رفتن كه مرتب كردن نميخواد!»
گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم!»
93-شهید اسماعیل جمال
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹حرف هاي آخر
بي مقدمه گفت: «حالا مي خواهم حرف هاي آخر را بزنم. شـايد ديگـر وقت نكنم. چيزي هست كه روي دلم سنگيني مي كند. بايـد بگـويم، تـو هم صادقانه بايد جواب بدهي.»
از من رو برگرفت و پشتش را به من كرد. گفتم: «ميخـواهي دوبـاره خواستگاري كني؟»
گفت: «نه، اينطوري هم من راحتترم، هم تو.»
برگشت. دستم را گرفت و گفت: «دوست نـدارم بعـد از مـن ازدواج كني.»
گفتم: «به نظر تو درست است آدم با كسي زندگي كند ولي روحش با كس ديگري باشد؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس براي من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»
خيالش كه راحت شد، صورتش را برگرداند و رو به قبله سـه بـار از ته دل خدا را شكر كـرد. او هـم قـول داد صـبر كنـد؛ خـودش هميـشه مي گفت: «تو فرشتة دنيا و آخرت من هستي.»
94-شهيد منوچهر مدق
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 مرد خانه
خيلي با محمدجواد شوخي ميكرد. در حالي كه مـيخنديـد بـه مـن
گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببين هر كاري كه مـن مـيكـنم او هـم بـه
خوبي همون كار رو ميكنه!»
بعد شروع كرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفـت: «حـالا
تو...» محمدجواد هم شـروع كـرد، مثـل پـدر پاهـا را محكـم بـه زمـين
ميكوبيد و پا جاي پاي پدر ميگذاشت.
آخرين بار بود كه اعزام ميشد.
ذبيح ميخواسـت بـه مـن بفهمانـد كـه از ايـن بـه بعـد مـرد خانـه
محمدجواد است.
95-شهيد ذبيح الله عامري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 تا غروب
نبض اصغر ديگر نميزد. دكتر و بقيـه متأسـف شـدند. دكتـر گفـت:
«بريم.»
گفتم: «نه، تازه كار من از اينجا شروع ميشه.»
دكتر و پرستارها رفتند. ديگر از دست كسي كاري برنميآمد.
■
چشمها و دستهاي اصغر را بستم؛ با باند سفيد. نگذاشتم پرسـتارها
يا بچههاي گروه دست به او بزنند. زماني كه جنازه را در تـابوت چـوبي
ميگذاشتيم، بچهها بسيار بيتابي ميكردند. گفتم ساكت باشـند و طاقـت
بياورند. فايده نداشت آنها كار خودشان را ميكردند.
■
وقتي جنازه را در آمبولانس گذاشتند، پريدم رفتم جلو سوار شدم.
موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پيشاني و سر و صـورتش
را خودم شستم. وقتي او را در كفن پوشاندند، روي كفن آياتي از قرآن را
نوشتم.
■ وقتــي جمعيــت دور قبــر اصــغر جمــع شــدند، نگــران شــدم. دلــم
ميخواست او را خودم دفن كنم. اما راه باز شد. چطور؛ نميدانـم. فقـط
ديدم راه باز شد. رفتم جلو. كفشهايم را كندم. وارد قبر شدم و سنگهـا
را يكييكي از بچهها گرفتم و گذاشتم روي جنازه.
همان كارهايي را كردم كه چند شب قبل از اصغر خواسـته بـودم؛ در
صورتي كه اتفاقي براي من افتاد، انجام دهد.
■
اصغر را به خاك سـپرديم؛ بـه بهانـهاي از جمعيـت دور شـدم. دلـم
ميخواست تنها بمانم و بالاي قبر اصغر بنشينم و سورة ياسين بخوانم.
وقتي برگشتم جز بچههاي گروه اصغر، ديگر كسي آنجا نبود.
گفتند: «تا هر وقت ميخواي اينجا بمون، ما هستيم.»
تا غروب بالاي سر اصغر ماندم. گريه كـردم و قـرآن خوانـدم. وقتـي
چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو ميشد.
96-شهيد اصغر وصالي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹حرفها ناگفته را
قبل از عمليات بدر يك شب به منزل آمد نمـازش را خوانـد، گـويي
اين آخرين نمازي بود كه در منزل ميخواند و آخرين خـداحافظي بـود،
هيچوقت از عمليات حرفي نميزد و يا از شـهيد شـدن خـودش چيـزي
نميگفت ولي هميشه از من طلب حلاليت ميكرد...
چند روز مانده به عيد خبر آوردند آقا مهدي شهيد شده، مهدي شهيد
شده بود و هيچكس جرأت گفتن آن را به من نداشت، همه از علاقة مـن
نسبت به آن بزرگ خبر داشتند... وقتي مهدي شهيد شد خانة ما در اهواز
بود، با خودم گفتم فرصت خوبي است كه از اهواز تا اروميه كنار جنـازه
مهدي بنشينم و حرفهاي ناگفته را برايش بگويم نميدانـستم مهـدي هـم
مثل برادرش مفقود الجسد است.
صفيه تنها برگشت به اروميه آن سال عيد نداشت اما راضـي بـود بـه
رضاي خدا.
97-شهيد مهدي باكري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 باباي ما / خميد من
تلفن همسايه بالايي زنگ زد يقين داشتم با من كار دارند. بلنـد شـدم
دويــدم رفــتم بــالا و مطمــئن و ترســان گفــتم: «مــرا مــيخواهنــد.»
حرف ميزد و تعجـب كـرد 1 صاحبخانهمان داشت با خانم حاج همت
كه چطور شده دويدم و آمدم بـالا. همانجـا حـدس زدم دارنـد از شـهيد
شدن حميد حرف ميزنند نميگذارند من بو ببرم. آمدم پـايين و شـروع
كردم به جمع كردن اثاثيه خانه، آمدند پايين گفتند: «چـي كـار مـيكنـي،
فاطمه؟» گفتم: «امروز باباي ما شهيد ميشود. داريـم اثـاثمـان را جمـع
ميكنيم برويم.»
نگذاشتند آمدند آرامم كردند. همسر سردار اسدي و يك خواهر ديگر
آمدند ديدنم و اول گفتند مهدي زخمي شده و بعد كه مقدمهها را چيدند
گفتند شهيد شده و من خيلي رك گفتم: «نـه، آقـا مهـدي شـهيد نـشده،
حميد من شهيد شده، من خودم ميدانم.»
1ـ خانم ژيلا بديهيان
98- شهيد حميد باكري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹پشيمان ميشوي
آمده بود مرخصي. سرنماز بود كه صـداي آخ شـنيدم. نمـازش قطـع شده، پرسيدم چي شد؟ گفت: چيزي نيست. توي حمام بانـدهاي خـوني بود. نگرانش شدم. فهميدم پايش گلوله خورده، زخمي است، دكتر گفتـه بايد عمل شود تا يك هفته هم نمي تواني باندش را باز كني. بانـد را بـاز كرده بود تا وضو بگيرد. گريه كردم. گفتم: با اين وضع به جبهه مي روي؟
رفيقش كه دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر. مـن مواظبـشم.
با عصبانيت گفتم: اشـكالي نـدارد. برويـد جبهـه، انشـاءاالله پايـت قطـع مي شود، خودت پشيمان مي شوي و برمي گردي. بهم نگاه كرد و گفت: ما براي دادن سر مي رويم. شما ما را از دادن پا مي ترساني؟» هيچ وقت حرفش از يادم نميرود. دوباره مرا شرمنده كرده بود.
گفت: «خدا كند كه جنازة من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتي بـه اندازة يك وجب هم كه شده، از اين خاك را اشغال كنم. همان طور شـد كه مي خواست.»
99- شهيد علي تجلائي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 كم و زياد...
بهش گفتم: «توي راه كه برمي گردي، يه خورده كاهو و سبزي بخـر.»
گفت: «من سرم خيلي شلوغه مي ترسـم يـادم بـره، رو يـك تيكـه كاغـذ هرچه مي خواي بنويس، بهم بده.» همان موقـع داشـت جيـبش را خـالي مي كرد. يك دفترچه يادداشـت و يـك خودكـار درآورد گذاشـت زمـين. برداشتمشان تا چيزهايي كه مي خواستم تويش بنويـسم.
يـك دفعـه بهـم گفت: «ننويسيها!» جا خوردم. گفـت: «اون خودكـاري كـه دسـتته مـال بيت الماله.» گفتم: «من كه نمي خوام كتاب باهاش بنويسم. سه تا كلمه كـه بيشتر نيست.» گفت: «نه»، كم و زياد فرق نمي كند، بيت الماله.
100-شهيد مهدي باكري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹پاسدار خمینی
دو روز از اقامت خديجه و خانوادهاش در سوسنگرد گذشت. آنها نـه
خواب داشتند نه خوراك. ساعت از 5 بعدازظهر گذشته بود. گرماي هـوا
شكسته و نسيم خنك صورتمان را نوازش ميداد. عراقيهـا از اطـراف،
شهر را به گلوله بسته بودند.
5 كيلومتر جلوتر، ناگهان چشمم بـه يـك نفربـر عراقـي افتـاد. روبـه
حبيب كردم تا او را خبر كـنم، فرصـت نـشد. رگبـار گلولـه از دوطـرف
برسرمان باريدن گرفت. براي يك لحظه، زمين و زمان به هم ريخت.
از ترس سرم را پايين آوردم. خدايا چه اتفاقي در حـال افتـادن بـود.
حبيب پدال گاز را فشرد. ماشين سرعت گرفـت امـا امكـان فـرار نبـود.
ماشين به گلوله بسته شد. چرخهاي ماشـين مـورد اصـابت گلولـه قـرار
گرفت و پنجر شـد. چنـد لحظـه بعـد، ماشـين از حركـت ايـستاد. پـايم
ميسوخت و خون از آن جاري شده بود. حبيب هم از ناحيه پـا زخمـي
شده بود. عراقيها هلهلهكنان جلو آمدند و محاصرهمان كردند. با اسـلحه
به طرفمان نشانه رفته بودند. آهسته جلو آمدند و ژ- 3 را از دست مـن
گرفتند. بعد نارنجكها را كه خوني شده بود، آنها با هلهله داد مـيزدنـد
كه حرس خميني(پاسدار خميني) گرفتيم. آن روز خديجه ميرشـكاري و
همسرش حبيب شريفي به اسارت عراقيها درآمدند. بعدها عراقيهـا آن
دو را از هم جدا كردند و خديجه هرگز شوهرش را نديد. خديجه بـيش
از چهارصد روز در اردوگاههاي عراق اسير بود.
بالاخره او يك روز به همراه تعدادي از خانوادهها آزاد شد بـيآن كـه
هرگز بفهمد بر سر همسرش چه آمده.
101-شهيد حميد باكري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹همراهي
زماني كه آقا مهدي شهردار اروميـه بودنـد، روزي بـاران خيلـي تنـد مي آمد بهم گفت: «من ميرم بيرون» گفتم: «توي اين هو كجـا مـيخـواي بري؟» جواب نداد. اصرار كردم، بالاخره گفت: «ميخواي بدوني؟ پاشـو تو هم بيا.» با لندور شهرداري راه افتاديم تو شهر، نزديكي هـاي فرودگـاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پـر از آب و گل و شل. آب وسط كوچه صاف ميرفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد، شروع كرد به بدو بيراه گفـتن به شهردار. مي گفت : «آخه اين چه شهرداريه كه مـا داريـم؟ نمـي يـاد يـه سري بهمون بزنه، ببيند چه مي كشيم.» آقا مهدي بهش گفت: «خيلي خب پدرجان، اشكال نداره، شما يه بيل به ما بده، درستش مي كنـيم؟» پيرمـرد گفت: «بريد بابا شما هم، بيلم كجا بود.»
از يكي از همسايه ها بيل گـرفتيم. تـا نزديكـي هـاي اذان صـبح تـوي كوچه، آبراه مي كنديم.
102- شهيد مهدي باكري
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 دعا كن!
قبل از شروع مراسم عقد، علي آقا روبه من كرد و گفت: «شنيده ام كـه عروس در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهـد اجـابتش حتمـي است». نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويي داري؟ در حـالي كـه چـشمان مهربانش را به زمين دوخته بود گفت: «اگر علاقه ای به من داريـد و اگـر به خوشبختي من مي انديشيد، لطـف كنيـد و از خـدا بـرايم سـرانجام بـا شهادت را بخواهيد.» از اين جملة علي تنم لرزيد. چنـين آرزويـي بـراي يك عروس، در استثنايي ترين روز زندگي، بي نهايت سـخت بـود، سـعي كردم طفره بروم اما علي قسم داد. در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم، به ناچار قبول كردم...
103- شهيد علي تجلائي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 اجابت شد!
هنگام خطبه عقد از خداوند بزرگ، هم براي خودم و هم براي علـي
طلب شهادت كردم و بلافاصله بـا چـشماني پـر از اشـك نگـاهم را بـه
صورت علي دوختم، آثار خوشحالي در چهره اش آشكار بـود. از نگـاهم
فهميده بود كه خواسته اش را به جاي آوردم. مراسم ازدواج ما در محضر
شهيد محراب آيت ا... مدني و تعدادي از برادران پاسـدار برگـزار شـد و
نمي دانم اين چه رازي است كه همه پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و
آيت ا... مدني، همگي به فيض شهادت نائل آمدند.!
104-شهيد علي تجلائي
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 تكليف
عروس و داماد همديگر را پسنديده بودند. همـه چيـز داشـت خـوب پيش مي رفت كه پدرعروس گفت: «فقط يه شرط دارم. ايشان حق نـداره بره كردستان.» احمد زيربار نرفت. گفت: «كردستان تكليفه، ازدواج هم. تكليـف كـه جلوي تكليف رو نمي گيره. اگر موافقيد بسم الله، اگر نه جنگ برام شـرط نگذاشته.»
105 -روزگاري جنگي بود
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹 جايزه نمي خوام
دفتر را برد گذاشت روبه رويش گفت: «بيا اين همه نمره بيست.»
بغض گلويم را گرفته بود؛ بغضي سنگين.
روبه قاب عكس كرد و گفت: «مگه نگفتي هـر وقـت بيـست بگيـرم جايزه مي دي؟»
بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش روبه من كرد و گفـت: «مامـان من جايزه نمي خوام فقط بگو بابا بياد خونه.»
ديگه نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم. رفتم قاب عكـس عبـدالله را از روي تاقچه برداشتم و گذاشتم كمد.
106- روزگاري جنگي بود
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹قولش قول بود
مرا هم برده بود كردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر كـه آمد خانه پرسيدم: «مرخصي نمي گيري بـريم ديـدن پـدر و مـادر مـن وخودت؟» گفت: «چشم. قول مي دم اين آخرين ماموريتم باشه. بعدش خلاص.»
نهارش را كه خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابيده بودنـد. دلـش نيامد توي خواب بوسيدشان. با من هم خداحافظي كرد و گفت: «حلالم كن» . و رفت. دوساعتي مي شد كه رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هـم قـول بود.
107- روزگاري جنگي بود
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂 ﷽
🌸
🍃
🌼
#کتاب_آن_سوي_ديوار_دل
@sarbazekoochak
🌹مشكوك
آمده بود خانه. اما شلوار نظامي اش را در نمي آورد. بهش شـك كـرده بودم. خودش گفت: «توي جبهه بـا همـين مـي خوابيـدم. عـادت كـردم. نمي خوام ترك عادت كنم.»
بعدها فهميدم مجروح شده بوده و نمي خواسته من بفهمم.
108- روزگاري جنگي بود
#پایان
🌕 سرباز | کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
🍃
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼