#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_سوم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطلاعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#فاتحان_آسمان
🔺۱۹بهمن روز #نیروی_هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
| ╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
4_761001847606477286.pdf
864.1K
#نیروی_هوایی_در_دفاع_مقدس
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#زرنگی_بعضی_ها
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشكی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود.
طوری حمد و سوره می خواند مثل این که خدا را می بیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا می کرد. بعدها در مورد نحوه ی #نمازخواندنش ازش پرسیدم، گفت: اشكال کار ما اینه که برای همه وقت می ذاریم، جز برای #خدا!
نمازمون رو سریع می خونیم و فكر می کنیم #زرنگی_کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقت ها #برکت میده، فقط خود #خداست.
۲۲۹-📚مسافر کربلا، ص ۳۲ ،شهید علی رضا کریمی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه #صوتی
✨" نیمه پنهان ماه "💫
روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر
@sarbazekoochak
#نیمه_پنهان_ماه ۱
حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتابهای نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند.
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
حاج احمد متوسلیان.mp3
14.4M
✨" نیمه پنهان ماه "💫
#فصل هفتاد و یکم
روایتی از زندگی
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
❣سرباز کوچک 💕
🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_چهارم
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود. کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟ با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!! کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده. با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟
کمیل دوساعته داره صدات میکنه سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا بب*و*سش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگی دیدنی از سردار شهید سلیمانی با صدای دلنشین شهید آوینی
❣سرباز کوچک 💕
@sarbazekoochak
#دعای_قنوت
#نمازهای ابوالفضل خیلی طول می کشید، به خصوص در #قنوت، عاشقانه از خدا آرزوهایش را طلب می کرد.
#دعایی که همیشه در #قنوت_نمازش می گفت و عاجزانه از خدا تقاضا می کرد، #شهادت بود.
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
۲۳۰-📚کتاب سیرت شهیدان، ص ۲۱۵،شهید ابوالفضل امینی راد
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝