يکي ميگفت: "تازه رسيده بودم به قرارگاه تاکتيکي و دلم ميخواست حاج احمد را ببينم.
همين طور که داشتم قدم زنان به طرف قرارگاه ميرفتم، صحنه عجيبي ديدم. درميان آن سکوت وخلوتي بعد از ظهر که هر کدام از بچهها از شدت گرما به سنگري پناه برده بود و چرت ميزدند، حاج احمد در کنار تانکر آب نشسته بود و با دقت و وسواس خاصي، ظرف هاي ناهار بچههاي قرارگاه را ميشست.
اول باور نکردم که حاج احمد باشد ولي وقتي به آرامي نزديک رفتم، ديدم که خود اوست. با خودم گفتم آدم مثل حاجاحمد با آن همه يد و بيضا، فرمانده تیپ 27 حضرت رسول(ص) و مسوول قرارگاه تاکتيکي باشد و بيايد کنار تانکر آب، کاسه بشقاب هاي بچهها را بشويد؟!
در همين فکر بودم که يک هو به ياد دوربينم افتادم. به تندي، با دوربين قراضهاي که روي دوشم داشتم، جلو رفتم و قبل از اين که متوجه شود، او را درون کادر دوربين جا دادم و با فشار تکمهاي، براي هميشه ثبتش کردم.
#ظرف_شستن
#حاج_احمد_متوسلیان
@sarbazekoochak
@sarbazekoochak
برف کم کم می بارید ماشین جان میکند تا جلو برود.
_ آنجا را نگاه کن!
نگاه حاج احمد به تپه رو به رو کشیده شد. جلوتر یکی کنار جاده ایستاده بود و نگهبانی می داد. حاج احمد از پشت شیشه بخار گرفته ماشین او را تار می دید. نزدیک تر شدند. حاج احمد سرش را تکان داد و گفت:این دیگر چه وضعی است؟"
پسرک به آنها زل زده بود. لباس گشاد به تنش زار می زد. فانسقه ای که شل و ول از هر طرف آویزان بود. جیب خشاب که کج بسته شده بود و تفنگی که روی شانه پسرک لوله اش رو به پایین بود.راه که می رفت لوله اسلحه روی برفها خط می انداخت.
_ بایست ببینم! این دیگر چه نیرویی است؟افتضاح است!
ماشین ایستاد و حاج احمد تند پایین پرید. پسرک به حاج احمد نگاه کرد. بی تفاوت بود. حاج احمد تند به طرفش دوید و فریاد زد: این چه وضع نگهبانی دادن است!؟ چه کسی تو را به اینجا فرستاده!. پسرک هاج و واج مانده بود.
_ این چه وضع لباس پوشیدن است!؟ چرا فانسقه ات آویزان است؟ اصلا چرا دست هایت توی جیبت است. اگر همین الآن یک گروه ضد انقلاب حمله کند؛چطور می خواهی از خودت دفاع کنی؟....
پسرک بی اختیار؛ دستهایش را از جیبش در آورد.به حاج احمد خیره شده بود. با هر بار نفس کشیدن؛ صورتش توی بخار گم می شد.
-تو مثلا بسیجی هستی!؟
-بغض توی گلوی پسرک گیر کرده بود.
_ بگو ببینم؛ فرمانده تو کیست که تو را با این وضع اینجا گذاشته ؛ هان!؟
لبهای پسرک می لرزیدو اشک در چشمانش جمع شده بود. گردن کشید تو صورت حاج احمد و بغضش ترکید؛ فریاد زد :« سر من داد می کشی!؟تو سر یه بسیجی فریاد می کشی!؟ بگو ببینم.....بگو ببینم اسمت چیه؟» شروع کرد به اشک ریختن. گریه مجالش نمی داد.
دعا کن پای من به مریوان نرسد.وای به حالت اگر حاج احمد را ببینم....اگر بروم مریوان؛می روم پیش او...به او می گویم....می گویم که تو سر من فریاد کشیدی. آن وقت می بینی که با تو چه کار می کند.... روزگارت را سیاه است. بلایی بر سرت بی آورد که هیچ وقت از یاد نبری.
حاج احمد خشکش زده بود. پسرک فریاد دوباره کشید:
«فرمانده ی من حاج احمد است. آنوقت تو بر سر کسی که فرمانده اش حاج احمد است؛ داد می کشی؛هان؟.....»
حاج احمد قدم پیش گذاشت و یکدفعه پسرک بسیجی را تو بغل کشید.
اشک تمام صورتش را پوشانده بود.با التماس گفت:« غلط کردم برادر جان. تو یک بسیجی هستی تو یک قهرمانی......»
پسرک هنوز راضی نشده بود و زیر لب می گفت:« بلاخره یک روز فرمانده ام را خواهم دید. آنوقت شکایت تو را پیش او خواهم کرد.....»
برف همچنان می بارید.
#حاج_احمد_متوسلیان
@sarbazekoocak
هدایت شده از دانشنامه قرآن کریم
#کلام_امیر 18
حرص و خودبزرگ بینی و حسد موجب بی پروایی در گناهان اند. بدی گردآورنده همه ی عیب هاست.
🍃حکمت 371🍃
#نماز_اول_وقت
#شهید_صیاد_شیرازی
می گفت: هرچه دارم، از نماز دارم.
همیشه می گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایی که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندیم. به امامت خودش.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 74