#رمان جانم میرود
#قسمت سی و یک
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
- جانم
- کمک می خواید
- آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
- کیه
منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده کردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان كار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی
– عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای
هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه
رفتن
نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
بله
بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
خانم مهدوی
بله
می خواستم بابت حرف های زن عموم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
. لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
به داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبار مصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی کند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض
کند گفت
- مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا - آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
- مهیا تو چی ??
- معلوم نیست خبرت می کنم...
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و دو
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن
امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند
مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
به به سلام دخیا |
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
چی شده
به زهرا اشاره کرد
- تو چرا قیافت این شکلیه
- م من چیزیم نیست فقط
نازی با عصبانیت ایستاد
نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روز و کجا بودی چیکار می کردی
اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت کشوندی که چه
مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت
درست صحبت کن نازی
جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد
- برا من مغنعه میاره جلو
دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی که روی صورت نازی نشست نگذاشت كه صحبت هایش را ادامه بدهد
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد
یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت
نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
- تاوان این کارتو میدی عوضی
خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد
از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست کنترلشان كند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت
- جانم مهیا
مریم کجایی
ونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
دارم میام پیشت
-باشه
گوشیش را در کیفش انداخت
با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند
مهران صولتی بود
مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
بله
بفرمایید برسونمتون
خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد
- مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
بحث اعتماد نیست
- پس چی بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
- کجا می رید ??
طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست
یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ???
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید
- آهانه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید
اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
- برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش را نداد
- جواب ندادید
گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد
جانم مریم
کجایی نزدیکم
باشه منتظرم
- آقای صولتی همینجا پیاده میشم
بزارید برسونمتون تا خونه
نه همین جا پیاده میشم
موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد
بله - منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد
منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
- خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
پسره ی بی شعور
جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد
- بیا تو
در با صدای تیکی باز شد
در را باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود....
﷽ 🕊♥️ 🕊﷽
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
|💔| #شهیــددڪترآیتاللهسیـدمحـمدحسینیبهشتی🍃🌼
#شهیـدمظلومـ
تاریخ تولد: ۱۳۰۷/۰۸/۰۲
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۰۷
محل شهادت: تهران
وضعیت تأهل: متأهل_داراےچهارفرزند
محل مزارشهید: بهشتزهرا(س)
#فـرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🌹🍃
✍...مامثل وضوساده و پاکیم،عین اقطار بی آلایش و معصومیم،ما را میشود درهرگوشه مسجدپیدا کرد.درهرجنسی جستجو نمود،باهر دردی دریافت،ما مثل تلاوت غمگینیم،مثل تکبیر حالت خنجر داریم،ودوستان ما شیران روز وپارسایان شبند.
••🍁 سیاستمداروفقیه ایرانی ودومین رئیس دیوان عالی کشورپس از انقلاب،نخستین دبیرکل حزب جمهوری اسلامی،نایب رئیس مجلس خبرگان قانون اساسی،دومین رئیس قوه قضائیه،از افرادنزدیک ب امام......
#سالروزشهادت...🌸🕊
#التماس_دعای_فرج_و_شهادت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای من
دنیا ی من
ای مرهم دردا ی من
سلطان علی موسی الرضا
#امام_رضایی
#چهارشنبہهاےامامرضایے
♥️@dyareeshgh♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #استوری
دلتنگ حرم...🙃💔
دل ما کبوتره🕊...‼️
آقا کبوتر🕊 نمیخواین...⁉️
#چهارشنبہهاےامامرضایے
♥️@dyareeshgh♥️
#استوری
-امامرضاعلیهالسلام:
فرزندمجواد!هنگامخروجازخانه،
درهمودینارهمراهتباشدتااگرکسیازتو درخواستیکرد،
بهاوببخشیومردمازخیرتوبهرهمند
شوند..🌱
#چهارشنبہهاےامامرضایے✨
♥️@dyareeshgh♥️
ازفڪہتاطلائیہ،ازشلمچہتاهویزھهمہیادگارشجآعت
مردآنبۍادعایستڪهتادنیاپابرجآستزندھاند . .
مردانۍڪهنہدرجنگبلڪهدردفا؏ازآرمـٰانواعتقادات
وطنشونجوندادن،امـٰاوجبۍازخاڪندادنـد..(:'!
چقدربہاینخـٰآڪمدیونیـمرفیـقシ♥️!'
♥️@dyareeshgh♥️
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و سه
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد
اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هایش را پاک کرد
- باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سالی دوستی رو همشو برد زیر سوال
اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته
مهیا با یادآوری حرف های دوست ۶سال زندگیش شروع به هق هق کرد
دا مهیا گریه نکن دختر
مهیا را در آغوشش كشید
آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده
با صدای گوشی مهیا ، از هم جدا شدند
مهیا گوشیش را برداشت
- جانم مامان
- پیش مریمم
سلامت باشی
هر چی زرشک پلو
باشه ممنون
گوشی را قطع کرد
مامانم سلام رسوند
سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
باشه ولی بشینیم تو حیاط
هوا سرده
اشکال نداره
باشه
مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست
مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت
بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کرد و مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
خب چه خبر
خبری بدتر از اتفاق امروز
میشه امروز و فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
باشه
- رابطتت با مامانت بهتر شده
میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد
وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش کشید و بوسه ای بر سرش کاشت
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت
شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
- سلام مهیا خانم
_سلام
مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود
شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
راستی مریم جان
جانم داداش
- در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
آره داداش
ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
واقعا ؟؟ |
- آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
- مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید
مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد
فکر نکنم حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد
خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری
بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشمانش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
راستی مریم این داداشت کجا بود
ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چند تا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
- جم کن بابا
- عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
_اوه اوه قضیه پلیسی شد كه
_بله برادر بنده پاسدار هستش
- از قیافه خشنش میشه حدس زد
- داداش به این نازی دارم میگی خشن
هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
استی مهیا چادر الزامیه
ای بابا |
- غر نزن
- باشه من برم...
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و چهار
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت
نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
- مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
- ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
چی شد مادر
پیداش کردم ایول
نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
حالا چی هست این
مهیا چادر را سرش کرد
چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
- برا چیته؟؟
آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
- مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
برا همین می خوای چادر سرت کنی آره اجباریه
مگه کجا میرید
راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
- تو هم میری
آره دیگه یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی بر روی سرش
کشید
نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید
- پس فردا ، خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
- شبت خوش باباجان
- کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری
مهیا به طرف اتاقش دوید
مامان جونم جمع میکنه
- مهیا دستم
بهت برسه میکشمت
مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت كرد
گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد
و کوفت اسممو در
ن بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بيمه بشی
– اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن
- باشه مهیا جوووونم
لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره..