بِہڪـوۍتـوهَـرجـآڪهپـآمـۍگُذارَم
هَمـانجـآدِلخویـشجـامـۍگُذارَم
مَبـآدابرانـۍڪهبـآصَـداُمیـد
قَـدَمدَرحَریـمِشمـآمـۍگُذارَم...
#چهارشنبههایامامرضایی
💛@dyareeshgh💛
#تلنگر🌿
رفیق✋
حتےاگہیہمداد،یہساعت،یہدفترچہ⌚
یاهرچےکہداریدکہکمےبهشدلبستہاید
بزاریدشکنار...🚶♂
بدیدشبہیہنفردیگہ
دلبکنید...♥(:
دلبستگےازچیزایکوچیكشروعمیشہ
یهووجودتونرومیگیره
مثلکبریتےکہ
توانبارباروتبندازی
گُرمیگیرههمہۍوجودترو!!؛🖐🏾🌿
#اللهمعجللولیکالفرج
💛@dyareeshgh💛
-هرگاه گناهڪردید
هرگاه توبہ شڪستید؛
این را بخاطر داشته باشید
اگر شما از گناهان خود خستہ میشوید
خداوند از بخشیدن شما خستہ نمیشود
پس از رحمت خدا نا امید نشوید ....🌿`
-ایت الله مرتضۍ تهرانۍ
💛@dyareeshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
-
" ھر شب بآېد مجنۇنت شم . . .
لېلآ کېہ ؟!
لېلآ تۇېي !💔
قربۇنت بشم.
#چهارشنبههایامامرضایی
💛@dyareeshgh💛
#تلنگرانه🌱
ازڪروناآموختیم
جواب امر بھ معروف و نھی از منڪر
بھتوچھ نیست!
آلودگـییڪنفر😷
بھهمہربطدارد🌍
💛@dyareeshgh💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟یکی از کارهایی که ایمان را در آدمی بیشتر میکند
گوش کردن قرآن است 🌱
🚫مژده. 🚫مژده.
خوب قسمت برنامه جذاب مون 😍
رمان شهدایی عاشقانه 🤩
نام رمان : جانم میرود ❤️
شبی ۳ پارت بارگذاری میشود اگر زیادمون کنید شبی ۵ پارت میشه؛💜
خلاصهیرمان : مهیا به دلیل دوستی با نازنین وارد مسیری می شود که در شخصیت خودش و پدرِ جانبازش نیست.
با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی برای دفاع از مهیا و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود…
🌹قسمت اول 🌹
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود
لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک
جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
کجا میری مهیا
بیرون
گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
گفتم که بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به
این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
به سرکوچه نگاهی انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی به به مهیا خانوم چطولی عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
اینجوری حرف نزن بدم میاد
جانم میرود
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
🌹قسمت دوم 🌹
قشنگه
اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون
نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او
بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت
کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن
کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به
فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
مزاحم بودند
بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو
کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
دوروز بعد
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ
مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی
تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهای مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به
آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...