🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت117
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟
با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم:
-آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟
دوباره نگران شد :
-چیزی شد؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست
لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم :
-یعنی هنوزم دوس تم داره ؟
با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم:
- چ..چکار می کنید...خانم
برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید :
- لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده
-ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون
- خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم
همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست
بعد از بستن دستم گفت:
-حق با شما بود بخیه لازم نداره
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁